سلام علیکم
در این لحظه نزدیک به اذان و افطار، که لحظات استجابه دعاست ما را از دعای پربرکت شما ، محروم نکنید، نماز و روزهاتون قبول درگاه حق ان شاءالله
#التماس_دعا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_85
کتاب هامو بستم و چادرم رو سَر کردم...در اتاق رو باز کردم و تا خواستم پام رو از اتاق بیرون بذارم چشمهام چهارتا شد!!
خانواده موحد اینجا چیکار میکردن!! مگه قرار نبود ماهان امشب اینجا باشه؟ کی به این ها گفته بیان!
همینطور پام رو روی گاز گذاشته بودم و به افکارم ادامه میدادم که با تک سرفهی امیررضا به خودم اومدم...به زور لبخندی زدم و بعد از سلام و احوالپرسی به سمت آشپزخونه رفتم...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به چایی ریختن..
دستام میلرزید...توقع بودن خانواده موحد رو نداشتم...از همه مهمتر اینا که پسر مجرد ندارن!! پس برای چی اومدن؟
هعی به خودم میگفتم: آرامش خودت رو حفظ کن...صبر کن همه چی معلوم میشه..
به سمت پذیرایی رفتم و اول برای آقا امین و بعد برای پریا خانم چایی گرفتم...بعد هم به سمت پسراشون رفتم و اول برای پیام و بعد برای پارسا و بقیه...فائزه همسر پیام که کنار من نشسته بود لبخندی بهم زد...با چشم دنبال ندا میگشتم امّا پیداش نکردم..
بقیه هم موقع خوردن چایی ریز ریز صحبت میکردن...به زمین خیره شده بودم و توی افکار خودم غلت میزدم که با شنیده شدن اسمم از زبون آقا امین سرم رو بالا گرفتم..
_حاج حسین؛ اگر اجازه بدین تا ما به تفاهم میرسیم، زینبخانم و آقا پسر ما با همدیگه یکم صحبت کنن، ببینیم نظر خودشون چیه اصلا!!
بابا سری تکون داد و گفت: اختیار داری امین جان..
بعد هم رو به من ادامه داد: بابا جان، با آقا پارسا برید تو اتاق حرف هاتون رو بزنید..
آروم از جام بلند شدم و با تعجب به پارسا نگاهی انداختم...نکنه ندا و پارسا نتونستن باهم دیگه زندگی کنن و حالا از ندا جدا شده و الان اومده خواستگاری من!!
همینطور برای خودم ریسه میبافتم که پارسا گفت: خانم حسینی تشریف میارید تو اتاق!!
_میشه لطفا بریم تو حیاط!!
_بله چشم هرجور شما بفرمایید..
به سمت حیاط رفتیم و روی تخت چوبی سنتی گوشه حیاط نشستم...پارسا هم با فاصله از من نشست..
صدامو صاف کردم و گفتم: ببخشید میتونم اول از همه یه سوال بپرسم؟
_بله بفرمایید!
_ندا مگه نامزد شما نیست!! اون روز باهم اومدید سر خاک کمیل!!
پارسا شروع کرد به خندیدن...اخم هام رفت توهم..
_چیز خنده داری گفتم!!
پارسا که متوجه ناراحتی من شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و چند تا سرفه کرد تا مثلا جو رو عوض کنه و بعد با جدیت گفت....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
🌼°`🍃-
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #استوری | تولید دانش بنیان و اشتغال آفرین عامل حرکت چرخ اقتصاد
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🇮🇷
🖼#عکس_نوشت | اقتصاد همراه با #عدالت
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #موشن_گرافی | «تولید؛ دانشبنیان، اشتغالآفرین»
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🇮🇷
🖼#عکس_نوشت | دانش بنیان کردن تولید
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🔞دیدن فیلم مستهجن🔞
🌙 توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده وزشت و بی حجابی پخش می کردند
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ😡
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...😰
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😔
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ😔
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ😰😭
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.😔
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ 🐀
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.😰😭
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ😭
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.🤐
اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم و نمی دانیم یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن~ ~
✨وصیتنامه شهیدمجیدمحمودی
منتشر کنید تا ازخجالت آب بشیم...😔😔
شهدا چه کردند وما.....
شهدا شرمنده نه، بازنده ایم💔😔
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَجــ🌸✨
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
.....(((؛
پرسیدندآرامشچیست؟!
ازتوبرایشـٰانگفتمرفیق..(:💕🌿!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد پناهیان:
🔸خیلیها از سرزنش ترسیدند
و به حضرت زهرا کمک نکردند...
🔸یکی از ویژگیهای سردار سلیمانی
این بود که از سرزنش دیگران نمیترسید...
#مکتبسلیمانی🌿
🌼|@shahid_dehghan|🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه دلت را به نامشان کن...
یقین بدان؛
در کوچه پس کوچههای پر پیچ
و خمِ دنیا تنهایت نمیگذارند...!✨🌱
اقا محمد رضا دهقان امیری سالروز زمینی شدنتان مبارک🌸
ramadan 1443.pdf
817.2K
این یه پلنر اعمال روزانه ماه مبارک هست
هرکسی قدر توانش میتونه انجام بده ، تیک بزنه و لذت ببره🤍؛
ما هم رو از دعای خیرتون محروم نکنید :)
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_86
پارسا که متوجه ناراحتی من شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و چند تا سرفه کرد تا مثلا جو رو عوض کنه و بعد با جدیت گفت: ندا خواهر منه..
عصبیتر شدم...توقع نداشتم همچین چیزی بگه...همهی ما میدونستیم که پارسا فقط یه برادر داره اونم پیامِ..
_ یعنی همهی این مدت به ما دروغ گفتین که خواهر ندارید!
_ نه نه نه...اشتباه نکنید...قضیهاش مفصله..
وقتی من دو ماهم بود پدرم تصادف کرد...ما هیچ فامیلی توی تهران نداشتیم...مامانم برای اینکه بتونه بره ملاقات بابام، باید منو پیش یکی میذاشت...تو اون زمان، مامانِ ندا که دوست چند ساله مادرم بود، من رو نگه میداشت و بهم شیر میداد...آخه اون موقع ندا یک سالش بود و کمتر شیر میخورد...اینطوری ندا خواهر بزرگترِ من شد و منم داداش کوچیکه...وقتی ما اومدیم به این محل، خانواده ندا هم رفتن شهرستان و ما از هم دور شدیم...هر از چند گاهی اونا میومدن خونمون یا ما میرفتیم شهرستان پیششون..
تا اینکه امسال وقتی به خونمون اومد، ازش خواستم تا دوتایی بریم سر خاک کمیل...
تازه متوجه اشتباهم شده بودم...نباید زود قضاوت میکردم و آسمون ریسمون میبافتم...از شرم سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم...سرخ شده بودم از خجالت..
_ من معذرت میخوام آقا پارسا...زود قضاوت کردم ببخشید..
_ایرادی نداره...پیش میاد...مقصر خود من هم هستم که ندا رو اون روز معرفی نکردم..
دیگه تا آخر صحبتمون، سرم رو بالا نگرفتم و فقط به زمین خیره شده بودم..
پارسا از هدف هاش و موقعیتی که توی زندگیش داشت گفت...از سختی های شغلش و مشکلاتی که ممکنه توی زندگیمون پیش بیاد..
نگاهی به حلقهی توی دستم انداختم...هنوز از دستم خارجش نکرده بودم و نگهش داشته بودم...
_ آقای موحد شما با ازدواج قبلی من مشکلی ندارید!؟
پارسا خندید و گفت: زمانی که خبر عقد شما و کمیل رو بهمون دادن، مامانم همش میگفت پارسا کی میخوای دست به کار بشی؟ کی میخوای زن بگیری؟
راستش من اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...انقدر مشغله کاری داشتم که گاهی خودم رو فراموش میکردم...تا اینکه مامانم یکی رو معرفی کرد و قرار شد بریم خواستگاریش که دقیقا مصادف شد با روز خاکسپاری کمیل...منم کنسلش کردم و چند وقت بعد هم اون دختر ازدواج کرد و مامان هم بیخیال شد...تا اینکه بعد از سالگرد، مامانم گفت بیایم خواستگاری شما..
اول قبول نکردم...راستش گفتم شاید ناراحت بشید...ولی مامان گفت که چند تا خواستگار داشتین و مشکلی ندارن...من هم گفتم چه خانوادهای بهتر از خانواده شما و با اجازتون پا پیش گذاشتم..
در این مورد ازدواج قبلی هم من مشکلی ندارم...اتفاقی بوده که افتاده و باعث افتخاره که بتونم از امانت رفیق شهیدم مراقبت کنم..
صحبت هامون که تموم شد رفتیم داخل...همه بهمون لبخند زده بودن...آقا امین گفت: خب عروس خانم چیشد؟ ما آمادهایم برای صیغه محرمیت ها!!
خندیدم و گفتم: چه عجلهای دارین!! یکم مهلت بدید من فکر کنم..
همه قیافهها پوکر شد...انتظار داشتن مثل ازدواج اوّلم همون موقع بله رو بگم، والا!! خلاصه که خانواده هاهم بعد از کمی صحبت و گپ و گفت راهی خونههاشون شدن...
بعد از جمع و جور کردن خونه، تو حیاط روی تاب نشسته بودم و به حرف های پارسا فکر میکردم که دستی روی شونهام نشست...به سمتش برگشتم و با دیدن امیررضا لبخندی زدم..
_راستشو بگو ببینم به چی فکر میکردی شیطون؟!
_به حرف های پارسا..
_همه رو امشب نابود کردی هاااا!!
_خب چیکار میکردم دیگه!! با یه جلسه حرف زدن که من نمیتونم تصمیم بگیرم!! بحث یه عمر زندگیه!!
_بله بله درسته عروس خانم...میگم که چرا تا دیدیشون تعجب کردی؟ منتظر کس دیگهای بودی؟!
_کسی به من نگفته بود اینا میان...برای همین کُپ کردم..
امیرعلی هم به جمعمون اضافه شد که پشت بندش مامان اومد...
_بچهها فردا شب خونه خاله سمیه دعوتیم...عمو سعید اینا هم هستن..
امیرعلی صورتش درهم رفت...لبش رو گاز گرفت و چشم هاش رو بست:
_هیچی بدتر از این نمیشد...فردا چطوری تو روی عمو نگاه کنم...اصلا طاقت روبهرو شدن با زنعمو رو ندارم... چطوری بهش خبر ارمیا رو بدم..
و باز دوباره اشک روی گونههاش راه پیدا کرد....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
🌼°`🍃-
『 @jihadmughniyeh_ir 』