۲۰ پیشنهاد برای شب های قدر🖤
#استاد_پناهیان
#اللهمعجللولیڪالفرج
#شب_قدر
#امربہمعروفونہےازمنڪر
تلخ ترین جملات نهج البلاغه! 🤔
شاید غم انگیز ترین، وتلخ ترین بیانات مولی علی علیه السلام را بتوان درخطبه شقشقیه پیدا نمود.
دراین خطبه امام علیه السلام خون دل هایی که درمدت ۲۵سال خانه نشینی، خورده بود. را پس از سال ها به زبان می آورد.
در فرازی امام شکوه وگلایه اش از عمر وشورای پیشنهادی او ابراز می دارد. ومی فرمایند :کار علی به جایی رسیده که عمر او را مساوی این پنج نفر نموده است. کی وکجا اولین شان به منزلت ومقام من میرسید که اکنون مجبورم کرده اند همسان اینها بنشینم. ودم نزنم.
.... حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ
سپس عمر خلافت را در گروهى قرار داد. كه پنداشت من همسنگ آنان مى باشم. پناه بر خدا از اين شورا در كدام زمان در برابر شخص اوّلشان در خلافت مورد ترديد بودم، تا امروز با اعضاى شورا برابر شوم. كه هم اكنون مرا همانند آنها پندارند. و در صف آنها قرارم دهند. ناچار باز هم كوتاه آمدم. و با آنان هماهنگ گرديدم. يكى از آنها با كينه اى كه از من داشت روى بر تافت، و ديگرى دامادش را بر حقيقت برترى داد و آن دو نفر ديگر كه زشت است آوردن نامشان .
امام میفرمایند :مرا آنقدر پایین کشیدند. که
أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا
يعنی مجبورم نمودند هرچه میگویند، انجام دهم. فرود آمدم هرگاه فرود آمدند. وپرواز کردم هرگاه پریدند. واین اوج مظلومیت امام را نشان میدهد.
السلام عليك يا مولانا يا امیرالمؤمنین.
ابراهیم غبیشی شب ۲۱ ماه رمضان ۱۴۰۱شمسی
انتشارات هیئت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشريف
°`🌿-🕊
『 @jahadesolimanie 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_88
دو روز بود که ماهان دانشگاه نمیومد...امروز صبح وقتی تو تایم استراحت داشتم با بچه ها صحبت میکردم یهو سهراب امینی همکلاسیم و دوست صمیمی ماهان به سمتم اومد و گفت:
_ببخشید خانم حسینی...میشه یه لحظه تشریف بیارید!!
_بله بفرمایید!
_دیشب خیلی با ماهان تماس گرفتم...یه قرار خیلی مهم باهم دیگه داشتیم...ولی متاسفانه جواب نمیداد...تا اینکه یه ایمیل برام فرستاد...گفته بود که بهش از طرف بیمارستان خبر دادن پدرش حالش بد شده و سریع بلیت گرفته رفته آلمان...و بعد هم گفت که پدرش فوت کرده و درگیر کارهای پدرش هست و برای همین نتونسته کاری که باید رو انجام بده...گفت بهتون بگم که بلافاصله بعد از دانشگاه که میره خونه متوجه قضیه پدرش میشه و میره آلمان..
_بله ممنون بابت اطلاع رسانیتون..
_خواهش میکنم..
بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم...دلم به حالش سوخت...از بچگی درگیر مریضی پدر و مادرش بوده...اینطور که معلومه حالا حالا ها ایران نمیومد..
بعد از اینکه اومدم خونه استاد صداقت دعوتنامه رو برام فرستاد...فردا عازم سفر بودم و باید وسایلم رو جمع میکردم...تقریبا دو هفتهای موندگار بودیم..
مامان راه به راه میگفت: زینب یه جوابی به این پارسا بده...دو هفته هم میخوای بزاری بری تبریز..
آخر سر مجبورم کردن زودتر جوابم رو بگم...اگر به خودم بود حتما یک هفته بیشتر فکر میکردم و بعد جواب میدادم...قرار بر این شد که امروز تو محضر عقد رسمی کنیم..
همون لباسی که برای عقد با کمیل خریده بودم رو پوشیدم...داشتم روسریم رو سر میکردم که امیررضا اومد داخل اتاق..
_چقدر عروس شدن بهت میاد!! باورم نمیشه به این زودی داری میری..
_قریونت بشم من که نمیخوام برای همیشه برم...فکر کردی به این زودیها دست از سرت برمیدارم!!
نزدیکم شد و گفت: اگر پارسا آدم مورد اعتمادی نبود، هیچ وقت نمیذاشتم بیاد خواستگاریت...از چشم هام بیشتر بهش اعتماد دارم..
_من همیشه به انتخاب های شما اطمینان دارم..
_دورت بگردم الهی خوشبخت بشی..
بعد هم بغلم کرد و سرم و بوسید..
****
مراسم عقدمون خیلی ساده برگزار شد...خاله سمیه نذاشت حلقه بخریم و همون حلقهی کمیل رو به پارسا داد...من هم در کنار حلقهی کمیل، حلقهای که پارسا بهم داده بود رو دست کردم...
پارسا وقتی انگشتر کمیل رو بهش دادم اشک تو چشمهاش جمع شد...انگشتر رو بوسید و بعد دستش کرد... میگفت این انگشتر مال یه شهیدِ...خیلی خوشحالم که لیاقت داشتنش رو دارم..
بعد از تموم شدن مراسم با پارسا به امامزاده صالح رفتیم...دو رکعت نماز خوندیم و بعد به سمت مسجد محلمون راهی شدیم...یه دسته گل هم تو راه خریدیم..
سر خاک کمیل که نشسته بودیم، رو به پارسا گفتم: من فردا صبح راهی تبریزم...مشکلی با رفتن من نداری؟
_چقدر زود داری میری!! ما که اصلا پیش هم نبودیم!!
_چیکار کنم آخه...راه دیگهای ندارم!! حالا بیرون رفتن ها باشه برای بعد...دیر نمیشه که!! انقدر بلا سرت بیارم که خودت بفهمی چه اشتباهی کردی منو گرفتی!!
شروع کرد بلند بلند خندیدن..
_عیبی نداره الان بخند...خربزه میخوری پای لرزش هم بشین..
_حتی اگه اشتباه هم باشه من پاش وایمیستم...اصلا من عاشق این اشتباهیام که کردم...در ضمن خربزهاش هم خیلی شیرینه هم خیلی خوشمزه!!
_عهههه حالا من شدم اشتباه!! شدم خربزه!!
بعد هم از جام بلند شدم و دِ بدو گذاشتم دنبالش...من بدو پارسا بدو...خیابون ها خلوت بود و تا دم خونه دنبال هم میدویدیم..
****
صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع صبحونه خوردم...پارسا گفته بود که خودش میاد دنبالم...بعد از اینکه بابا از زیر قرآن رَدَم کرد، از همگی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم...با بقیه بچه ها تو ترمینال قرار گذاشته بودیم..
وقتی رسیدیم خواستم از ماشین پیاده بشم که پارسا دستم رو کشید و گفت: زینب
_جانم..
_دیشب خواب کمیل رو دیدم..
_ان شاءلله که خیره..
خواست توضیح بده که صدای بوق اتوبوس بلند شد..
_خانم زود بیا سوار شو...دیر شد به تاریکی میخوریم ها!!!
_اومدم..اومدم..
رو به پارسا ادامه دادم: من برم دیگه...دیرم شد!!
_باشه عزیزم...فقط مراقب خودت باش..
_چشم..
بعد هم به سمت اتوبوس رفتم و سوار شدم...از پشت پنجره دستی براش تکون دادم و بعد از حرکت اتوبوس، قرآنم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jahadesolimanie 』
واقعه نهایی_5787171838098410001.mp3
29.55M
گوش بده حالتو
خوب میکنه رفیق...:)!
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
گوش بده حالتو خوب میکنه رفیق...:)!
ایت الله فاطمه نیا میگند :
اگر یک مرتبه سوره واقعه و یک مرتیه سوره توحید و هفت مرتبه الله اکبر بگید و حاجت هاتونو از خدا طلب کنید سری در ان هست که نمی توانم بازگو کنم ...
هدایت شده از •\دیوانه صحن و سرای حسین••]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میروی با فرق خونین پیش بازوی ڪبود
شهر بیزهرا ڪه مولا قابل ماندن نبود💔..
هدایت شده از •\دیوانه صحن و سرای حسین••]
اینک شما و وحشت دنیا بی علی...🏴
هدایت شده از •\دیوانه صحن و سرای حسین••]
نخلهاازغربتوبغضگلوراحتشدند..
مردمازدست ِ عدالتهایاوراحتشدند(:
هدایت شده از •\دیوانه صحن و سرای حسین••]
دشمنانشدرلباس ِدوستبسیارندواو..
بندگانکیسههایسرخدینارندواو..
🇺🇸🇺🇸🇺🇸🇺🇸🇺🇸🇺🇸🇺🇸🇺🇸🇺🇸
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
👠 جنگ شهوت و سایه های شکستی تلخ
👈کشف حجاب به صورت سازماندهی شده و ناشده در حال انجام است!
❌ عده ای پول گرفته اند تا کشف حجاب کنند و در خیابان راه بروند!
❌ میخواهند عادی سازی کنند. پول میگیرند و برهنه در خیابان راه میروند! و عده ای دیگر هم تقلید می کنند.
❌اما سر همه این جریانها به یک جا ختم میشود؛ میخواهند ایران را آندلس کنند!
📢توجه مردم را از مسائل مهم و حیاتی به سمت شهوت گرایی میبرند!
❌اینگونه جامعه زودتر رو به زوال میرود!
❌بدون اینکه جنگی بشود و خونی ریخته بشود! کشور را میگیرند!
❌امروز از نوجوان ۱۲ ساله تا پیرمرد 60 ساله را چنان شهوت پرست کرده اند که یکی از فشار شهوت حتی قاتل هم میشود و دیگری با داشتن فرزند و نوه میرود سراغ روابط نامشروع!!
❌جنگ امروز در داخل شهرهاست:
👈جنگ شهوت
👈جنگ هوا و هوس
👈جنگ مشروب و جشن مختلط و روابط نامشروع
👈 جنگ رقص های شیطانی و مسخ کننده
👈 جنگ مسابقه بی حیایی و دلربایی
📢بخشی از جنگ امروز در شبکه های اجتماعی است.
❌جایی که نوجوان در کنار پدر و مادرش در خانه نشسته اما در گوشی دارد چت جنسی میکند.
❌دشمن خوب فهمیده که در جنگ نظامی با ما پیروزی ندارد و به جایی نمیرسد.
❌اما با جنگ شهوت نهایت تا چند سال دیگر کشور را کاملا تسخیر میکند.
❌چون همه را درگیر خودش کرده
از خانواده های مذهبی گرفته تا آنهایی که دیگر حتی برهنگی برایشان عادی است، همه درگیر این جنگ شده اند.
✅ خودمان را گول نزنیم.
❌همینگونه بی تفاوت پیش برویم
فردا ایران یک آندلس بزرگ خواهد بود و زهر یک شکست بزرگ و تاریخی را به کام ملت ایران می ریزند.
..دیر بجنبیم همه چیز از دست می رود!!!
✅ فراموش نمی کنیم آندلس از طریق نفوذ راهبان جاسوس مسیحی بوسیله یکی از امرای خائن یا ساده لوح حکومت اسلامی به درون مرزهای مسلمانان با پوشش مذاکره و تعامل و گفتگوی تمدنها و ادیان صورت گرفت و قرار شد تبلیغ و مفاهمه دوطرفه انجام شود اما راهبان جاسوس بجای تبلیغ دین و مذاکره بین ادیان، دختران موطلایی و زیبای رومی را برای شل نمودن مسلمانان با خود به سوغات می آوردند و این سوغاتی های جنسی و جنگ اجناس نرم آنقدر در سست نمودن اراده امرا و بدنه اجتماعی حکومت اسلامی اثرگذاشت که ناگهان پس از سپری شدن شب گناه، صبح هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و دیدند که سرشان روی سینه شان قرار گرفته است!
❌ دشمن همان است و نفوذی همان است و نفوذگر و نفوذپذیر نیز همانها هستند.
🤳نشر حداکثری
هدایت شده از ⸤ حنـٰـآن | 𝙷𝙰𝙽𝙰𝙽 ⸣
#حق(:
اینکهچهدانشگاهیقبولبشی
مهمنیست؛مهماینهکهبدونیاز
رشتتچیمیخوای!!!
_حیعلیالجهاد
#کلیپانه
سه دلیل اصلی که امر به معروف نمی کنیم!
و پاسخ شون...
لطفا تا میتونید نشر بدید بچه ها
باید خیلی زود این حرفا به گوش همه برسه
این سه دلیل پر تکرار ترین دلیلی بوده که تو این چند سال باهاش برخورد داشتیم
#امربه_معروف_ونهی_از_منکر #امربه_معروف_ونهی_ازمنکر #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر #معروفانه #ایران #کرمان #تهران #میلادحاتمی #اوکراین #نفت #کلیپ #طنز #مبعث #ترس #شرایط_امر_به_معروف #هفتسین #نوروز #خبر #هیئت #روضه #راهیان_نور #تهرون
ما درکلاس ۲۴نفر هستیم،معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره
به من میگه:
خانم محمدی،شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...
و به بچه ها میگه:
بچه ها،گوش به حرف مبصر کنید،تا من برگردم...
حالا شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد؟
آیا پیامبر(ص) به اندازه معلم ما بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزد؟؟؟
*جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه:*
برو فردا با ولیات بیا کارش دارم!!!
دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد!!!
*مدیرگفت:*
پس چرا ولیتو نیاووردی؟
مگه نگفتم ولیتو بیار؟
*دانش آموز گفت:*
این ولیه منه دیگه...
*مدیر عصبانی شدوگفت:*
منظور من از ولی سرپرسته،پدرته، تو رفتی دوستتو آوردی؟
*دانش آموز گفت:*
نشد دیگه...
اینجا میگی ولی یعنی سرپرست...
پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست!!!!!!!!👌🏻
*بنازم به این بچه شیعه* 👏🏻👏🏻
اگر شیعهای و عاشق علی و ولایت علی هستی تا میتونی این مطلب رو ارسال کن
*یـــــــــــــــــاعلـــــــــــــــــــــــــــــی*
*قول بده اگه خوندی تو هر گروه هستی پخش کنی.*.
هدایت شده از •\دیوانه صحن و سرای حسین••]
دستم نمیرسد به تماشای کربلا...
با بغض روی عکس حرم دست میکشم...💔
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_89
سه روزی بود که به تبریز اومده بودیم...اوضاع تقریبا خوب بود...هر روز به بیمارستان های مختلف شهر سر میزدیم و گاهی هم برای تفریح و گشت و گذار از خونه بیرون میزدیم...به قدری سرگرم کار و درس میشدم که اصلا متوجه گذر زمان نبودم...ولی این حجم از مشغله مانع ارتباطم با خانواده نمیشد و هر روز باهاشون تماس میگرفتم...راستش برای اولین بار بود که انقدر ازشون دور بودم..
امیرمحمد همیشه برای خودش سفارشاتی میداد و درخواست سوغاتی میکرد...هر چیزی که براشون مناسب و قشنگ بود تهیه میکردم...طوری که موقع برگشت قطعا دوتا چمدون داشتم!!!
هنوز زمان برگشتمون دقیق مشخص نشده بود...از طرفی اشتیاقم برای کار به حدی بود که نمیخواستم به این زودی برگردم و از طرفی طاقت دوری از خانوادهام رو نداشتم..
انقدر غرق فکر بودم که هر چقدر غزاله صدام زد متوجهاش نشدم..
_زینب خانم معلوم هست کجایی!!
_شرمنده عزیزم..چیزی شده!!
_تو لابی هتل یکی منتظرته
_یکی منتظرمه!! کی آخه؟!
_نمیدونم از پذیرش زنگ زدن گفتن بری پایین
با تعجب ابرویی بالا انداختم...از جام بلند شدم و لباسی مناسب پوشیدم...بعد هم چادرم رو سرم کردم و به سمت طبقه پایین رفتم..
غزاله هم اتاقی و همکارم توی این سفر بود...از دانشگاه ما نبود و قبلا نمیشناختمش...ولی انقدر دختر خونگرمی بود که همون روز اول باهم دوست شدیم..
به لابی هتل که رسیدم نگاهم رو چرخوندم تا ببینم شخص منتظر کیه!! کسی رو پیدا نکردم...یکی از کارکنان قسمت کافی شاپ به بیرون اشاره کرد و گفت: خانم بیرون منتظرتون هستن
تشکری کردم و به سمت حیاط هتل رفتم...آقایی بیرون از حیاط دست به جیب ایستاده بود و با پا سنگ ریزهها رو شوت میکرد..
_آقا ببخشید شما کاری داشتید با من!!
بدون اینکه به سمتم برگرده به سمت جلو حرکت کرد...دنبالش رفتم و دوباره صداش زدم...شب بود و کسی تو خیابون نبود...هتل ما تقریبا ته کوچه بود و با خیابون اصلی کمی فاصله داشت..
همینطور که دنبالش میرفتم احساس کردم چادرم به جایی گیر کرده باشه...به عقب برگشتم و با دیدن صحنه روبهروم جیغ خفهای کشیدم..
دو تا مرد که یکیشون چاقو دستش بود و اون یکی چادرم رو تو مشتش گرفته بود...به سمتم میومدن...عقب عقب رفتم...دست و پام رو گم کرده بودم..
یکیشون چاقو رو به سمتم گرفت...نزدیک شد و دقیقا نوک چاقو رو روی شاهرگ گردنم گذاشت...عرق سرد بود که از سرم میبارید..
یکی از پشت دستش رو محکم روی دهنم گذاشت...با فرو رفتن تیزی توی گردنم جیغ میزدم...اما دستش مانع پخش صدام میشد..
سرم گیج میرفت...چشمام تار میدید...پاهام شل شد و روی زمین افتادم...کم کم همه جا برام تیره و تار شد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jahadesolimanie 』