درمسلخعشقجزنکورانکشند،
روبهصفتانزشتخودرانکشند!
گرعاشقصادقے،زمردننہراس
مرداربودهرآنکهاورانکشند ...
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
@Maddahionlinمداحی آنلاین - شب شب شور و شادی - طاهری.mp3
زمان:
حجم:
4.16M
🌸 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه
💐شب شب شور و شادی
💐انشاءالله مبارکش باد
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت6
کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغضهایمان! عصای دستمان باشد،
گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای خودمان مرثیه بخوانیم! بالای قبر آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم.
ناهار را که خوردند،
صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبهای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخرهبازی بود و خندهی حاج علی هم بلند شده بود.
زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش باال و پایین میپرید. مهدی
فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد ،
که صدرا او را از رها گرفت و با خنده گفت:
_بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت
پس معرکه است!
آیه در افکار خود غرق بود.
ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد.
تلفنش را برداشت ،
و به حیاط کوچک خانهی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانهی محبوبه خانم میآمدند که بزرگتر بود.
این خواستهی خود محبوبه خانم بود!
او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود!
ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت:
_ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟
همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد:
_راستش من باید برم سرکار، کار مهمیه!شرمندهی شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم!
صدای اعتراض بلند شد.
مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد،
آخر چرا؟!
ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد. ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت:
_دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه بازم سه سال طول بکشه!
آیه، بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟!
ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت:
_شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش
حاج علی چندبار به پشت شانهی ارمیا زد و گفت:
_برو خیالت راحت!
ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد...
یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند.
صدرا کلافه بود. از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامیها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده!
میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود.
***
چهل روز است که ارمیا رفته است...
چهل روز است که زینب با گریه میخوابد...
چهل روز است رها سر سنگین شده است...
چهل روز است سید مهدی در خوابش میآید و با ناراحتی از او رو برمیگرداند و زمزمه میکند:
🕊_منو شرمنده کردی آیه!
چهل روز است مسیح و یوسف نیامدهاند و خبری از ارمیا نیست...
چهل روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست...
چهل روز است که دلش خوش است که بیخبری خوش خبری است...
چهل روز است که صدای خندههای کودکانهی زینب در خانه نمیپیچد؛
چهل روز است که آیه تقاص پس میدهد... تقاص دل شکستهی ارمیایی که یتیم بود و در یتیمخانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود.
تقاص دل یتیم زینب بود... دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش
از پدر یک سنگ قبر بود...
چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و پدر میخواهد!
دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش... کمی صدای خنده، کمی...
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد:
_بابا... بابا!
قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت در خانه رفت و آن را گشود و از پلهها به پایین دوید.
آیه هیچوقت نفهمید ،
که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور که خودش همیشه میفهمید که سیدمهدی پشت در است! این را فقط خدا میداند...
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
4.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 وقتی به تقوا پیشه کردی جوابش رو هم میگیری...
اگه درست زندگی کنی راحت درست باشه خدا تو زمان خودش تو زمان مناسب جواب اون لحظهای رو که گناه نکردی به زن نامحرم نگاه نکردی و... میده
#خانواده
#ازدواج
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشتریشھادتزیاده!
اماهرکسینمیتونههزینشروبپردازه..
بایدوسعتبرسهوگرنهنسیهنمیدن
پ.ن:شهیدجهـادهمراهمادربزرگشون
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت7
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی در آغوش، از
پلهها بالا میآمد.
مقابل در که رسید، آیه با آن چادر گلدارش را که دید، سرش را پایین انداخت و گفت:
_تازه رسیدم، دلم طاقت نیاورد، اومدم زینب رو ببینم، ببخشید مزاحم شدم!
آیه از مقابل در کنار رفت و ارمیا وارد شد. همانطور معذب ایستاده بود
که آیه گفت:
_زینب خواب بود، اتاقش اون اتاق کناریست؛ در سمت راستیشم سرویس بهداشتیه!
آیه به سمت آشپزخانه رفت.
رفتن که نه، فرار کرد. مشغول گرم کردن غذایی شد که برای نهار فردا آماده کرده بود، بعدا یک فکری برای فردا میکرد.
سفره را که چید،
ارمیا دست و صورتش را شسته بود و با همان لباسها و همانطور زینب در بغل، به او نگاه میکرد.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و نگاه متعجب ارمیا را شکار کرد:
_چیزی شده؟
ارمیا لبخند زد:
_شام نخورده بودید؟
+برای شماست؛ بفرمایید!
لبخند ارمیا عمیقتر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده و خانهای هست که دخترکش در آن در انتظار است...
یک نفر چشم به راهش است،
گرچه دلش میخواست یک نفر دیگر هم چشم به راهش باشد، حالا همین هم بس بود، نبود؟دلش با همینها خوش بود. دلش زیادهخواه که نبود!
همینکه چراغی روشن بود،
همینکه سفرهای برایش مهیا شد،
همینکه کسی به استقبالش آمد،
همینکه دستهای کوچکی حولهی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشمغره نرود کافی بود، نبود؟
سر سفره که نشست،
زینب را روی پایش نشاند... غذا کشید و مشغول شد؛ هیچوقت قیمهای به این خوشمزگی نخورده بود؛
شاید آنهمه غربت و جنگ و درد بود ،
که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش لذتبخش است؛ شاید هم چون اولین بار است که کسی اینگونه برایش سفره میاندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد.
حسهای جدیدش را دوست داشت...
حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به خانهات، عطر نفسهای دخترکی که روح خانه است؛
شاید مرد بودن هم قشنگتر میشود ،
وقتی تکیهگاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سیدمهدی در دست چپش میدرخشید. همان دستی که به دور زینب بود.
همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سیدمهدی هم بود... پدر است دیگر، شاید خود را اینگونه به دخترکش برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد...
آیه: _زینب جان، بشین پایین! بذار بابا غذاشو بخوره، باشه مامانی؟
زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود.
ارمیا دستی روی موهای دخترکش کشید:
_من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم، حسرت این لحظهها با منه.
آیه: مگه قراره دوباره برید؟
ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت:
_هنوز شما نگفتید که بیام! الان هم اگر جسارت کردم و اومدم به خاطر زینب بود، دلم طاقت نداشت. هرشب خواب میدیدم داره گریه میکنه!
آیه نگاهش را به زینب انداخت که چشمانش نیمه باز بود:
_هر شب این چهل شبو گریه کرده!
ارمیا روی موهای زینب را بوسید:
_شما هم این روزها رو شمردین؟
آیه: _چهل روزه همه ازم رو میگیرن؛ چهل روزه دخترم بیتابه، این روزا شمردن نداره؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برای چی از شما رو میگرفتن؟
آیه: _همه میدونن رفتن شما تقصیر منه!
ارمیا جدی شد و صدایش خش برداشت:
_این به من و شما ربط داره، حق نداشتن اینکارو بکنن؛ از کجا فهمیدن؟!
آیه: _شما همکارایی دارید که براتون برادری میکنن؛ حق داشتن که از دستم ناراحت بشن!
ارمیا تلفنش را از جیب لباسش درآورد. میخواست به یوسف زنگ بزند، آنها حق نداشتند که آیهی زیبای زندگیاش را آزار دهند.
آیه مداخله کرد:
_دارید چیکار میکنید؟
ارمیا نگاهش را از روی تلفن بلند نکرد:
_زنگ میزنم ببینم به چه حقی تو زندگی من دخالت کردن و باعث ناراحتی زنم شدن!
گاهی اشکال ندارد که برای غیرت همسرت لبخند بزنی! اشکال دارد؟ آیه لبخند زد:
_این کارو نکنید، تقصیر اونا نبود؛ مقصر من بودم! راستیتش خود بابا اصرار کرد که ببینن شما واقعا احضار شدید یا خودتون رفتید، اونا هم مجبور شدن بگن که قبلا پیگیر شدن و فهمیدن خودتون خواستید.
ارمیا نگاهش را به آیه داد:
_شرمنده، باید بهتر برنامهریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی از دستم در رفت.
آیه: _غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیر منه که باعث این اتفاقات شدم.
ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت.خواست قاشق را در دهان بگذارد که بگذارد که گردن زینب شُل شد.
نگاهش به
زینب افتاد که خوابیده بود:
_ببرمش تو تخت؟خوابش برده.
آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد:
_برای شما.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir