eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
از روی تاب بلند شدم، رفتم تو خونه.. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.. برای کمک کردن به مامان رفتم تو آشپزخونه.. سفره رو آماده کردم و بعد بقیه رو برای خوردن شام صدا زدم.. همه نشسته بودیم سر سفره منتظر بابا حسین، که یهو موبایلش زنگ خورد.. بابا رفت توی اتاق و بعد از چند دقیقه با لباس عوض شده اومد بیرون، همه نگاه ها سمت بابا بود... بابا_شما شامتون و بخورین..من باید برم..خداحافظ... مامان رفت سمت در و چند کلمه ای با بابا حرف زد.. بعد از چند لحظه با حالت ناراحتی اومد سر سفره... همه مات و مبهوت مونده بودیم..چیشده یعنی؟ کی بود زنگ زد؟! چرا بابا بدون خوردن شام رفت؟ رو به مامان‌ پرسیدم... _مامان چیشد؟! چرا بابا رفت؟ مامان در حالی که غذا رو سر سفره میذاشت گفت: _والا مادر منم نفهمیدم چیشد..فقط گفت کاری پیش اومده باید برم.. _ای بابا شام نخورد آخه.. _بهش گفتم بیا یه لقمه بخور گفت نمیتونم کارم واجبه، بعدش هم گفت منتظرم نمونید فعلا نمیام.. نمیدونم چرا با این حرف مامان دلشوره گرفتم..! نبود بابا و امیرعلی جفتش آزار دهنده بود برام..🥺 یهو یه فکری به سرم زد.. نکنه امیرعلی امشب نیومده اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین انقدر آشفته رفت بیرون؟!... وای خدا کنه این چیزی که فکرش و میکنم نبوده باشه... برای اینکه مامان متوجه حالتم نشه خیلی عادی شامم رو خوردم و به سمت اتاقم رفتم.. با اینکه دلم میخواست برم سراغ امیرمحمد و ازش بپرسم چرا ناراحت بود امروز، ولی فکر و خیال های توی سرم اَمونم نمی‌داد.. موبایل رو برداشتم و چند بار شماره بابا و امیرعلی رو گرفتم ولی هیچکدوم جواب نمیدادن... وقتی برای بار پنجم به بابا زنگ زدم گوشیش رو خاموش کرد..داشتم روانی میشدم..! این جواب ندادناشون‌ بیشتر داشت شَکَم‌ رو به یقین‌ تبدیل میکرد.. روی تخت نشسته بودم که صدای در اتاق اومد... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
فکر کردم شاید خبری شده باشه... _بفرمایین.. امیررضا وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد.. خودم و روی تخت کمی جا به جا کردم... امیررضا هم اومد و کنارم روی تخت نشست.. برگشت سمتم و با لحن آرومی گفت: _زینب جان چیزی شده؟ چرا تنها نشستی توی اتاق تاریک، خب بیا پیش ما.. _نمیتونم خیلی استرس دارم.. _استرس براچی؟ یه کارنامه که انقدر استرس نداره.. امیررضا میدونست چرا استرس دارم... کلا آدمی نبود که احساساتشو رو کنه.. همیشه خودش رو شاد و سرزنده نشون میداد..ولی هیچکس خبر نداشت تو دلش چی میگذره!... الانم قطعا می‌خواسته جو رو عوض کنه تا یکم از نگرانی در بیایم.. _خودتم میدونی به خاطر کارنامه نیست.. هر چی به بابا و امیرعلی زنگ میزنم هیچکدوم جواب نمیدن، نگرانشون شدم.. نکنه اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین رفته!! _زینب جان بد به دلت راه نداره خواهر من.. بابا حتما کاری براش پیش اومده مجبور شده بره، امیرعلی هم سرش شلوغه نمیتونه جواب بده..همین.. _آره خب احتمالش هست.. _میخوای امشب من به جای امیرعلی پیشت بمونم؟ _واااای راست میگی داداش؟ _آره قربونت برم.. حالا بودن امیررضا در کنارم بیشتر آرومم می‌کرد.. ولی هنوزم فکرم درگیر بود.. ساعت ۱۱ شب بود.. همچنان خبری از بابا نبود... امیررضا چهار زانو نشسته بود روی تخت و منم سرم و گذاشته بودم رو پاش تا بلکه خوابم ببره؛ ولی مثل اینکه از خواب خبری نبود... امیررضا سرشو به دیوار تکیه داده بود و زیر لب روضه میخوند؛ خیلی چشمای معصومی داشت، مخصوصا وقتی گریه میکرد.. صداش خیلی برای مداحی قشنگ‌ بود... همیشه تو مسجد و هیئت های بسیج با رفیقاش میخوند.. _زینب جان، زینب کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم..😂 یهو به خودم اومدم و گفتم: _چیه؟ چیشده..از بابا خبری شده؟ _نه، ساعت یکه نمیخوای بخوابی؟! از جام بلند شدم و نشستم رو به روش، اشکای روی گونه اش و پاک کردم و دستاش و بوسیدم.. رخت خوابش و سمت دیگه اتاق پهن کرد و خوابید... منم برقا رو خاموش کردم؛ رفتم مسواکم زدم... داشتم به سمت اتاق خودم میرفتم که تلفن خونه زنگ خورد... سریع به سمتش رفتم و جواب دادم: _بله..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره ای که روی گوشی خونه افتاده بود نشون میداد تماس از باجه ی تلفن عمومیه... اما هیچ‌ صدایی جز صدای نفس کشیدن طرف مقابل پشت گوشی نمیومد... _الو..؟ الوو....بله...بفرمایین!.. فایده ای نداشت، کسی جواب نمی‌داد.. تلفن و قطع کردم و داشتم به سمت اتاق میرفتم که نزدیک بود سکته کنم... _محمد تویی؟! _پَ نَ پَ روحمه.. لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم: _چرا سر راه خوابیدی؟🤨اونم تو اتاق من😠.. مگه خودت اتاق نداری؟! انگشت اشاره اش و به نشونه ی سکوت گذاشت رو بینیش و با لحن آرومی گفت: _هیسسس!!!...یواش تر بقیه خوابن.. _جواب منو بده! _باشه میگم، دیدم جمع خواهر برادری گرمه منم اضافه شدم.. _باشه منم باور کردم..بگو تنهایی میترسم تو اتاق.. در همون لحظه امیررضا گفت: _بگیرید بخوابید..من فردااا امتحان دارما..! به سمت تختم رفتم و خوابیدم.. صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شدم.. بدو بدو رفتم تا در و باز کنم؛ بابا بود.. از اومدنش خوشحال شدم و از طرفی خیالم راحت شده بود.. رفتم تو حیاط به استقبالش که با چهره ناراحتش رو به رو شدم...سرش و گرفت بالا که دیدم صورتش خیسه اشکه!! ترسیده بودم.. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! _بابا، بابایی چیشده، اتفاقی افتاده؟؟ هی زیر لب اسم یکی رو می‌گفت... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
هی زیر لب اسم یکی رو می‌گفت... یکم که دقت کردم دیدم هی میگه امیرعلی..امیرعلی... بابا تو همون حالت هی گریه میکرد و می‌گفت امیرعلی.. مامان و امیررضا و امیرمحمد از خواب بیدار شدن و هراسون اومدن دم در... هر چی با بابا حرف می‌زدیم انگار بی فایده بود... اصلا انگار متوجه نمیشد چی میگیم.. دیدم در حیاط و میزنن.. سریع چادرم و سر کردم و رفتم در و باز کردم که دیدم چند تا از دوستای امیرعلی با لباس های مشکی وارد خونه شدن؛ مامان و امیررضا هم اومدن تو حیاط.. امیررضا سوالی بهم نگاه کرد که با سر بهش فهموندم منم نمیدونم چه خبره... داشتم سکته میکردم!.. احساس میکردم ضربان قلبم رفته بالا... پشت سر دوستای امیر، چند تا مرد با لباس های نظامی وارد حیاط شدن؛ یه تابوت روی دوششون بود که یه پرچم ایران کشیده بودن روش🇮🇷.. تابوت رو گذاشتن زمین.. همشون نشستند دورش و شروع کردن گریه کردن... یکیشون هم روضه علی اکبر میخوند.. دیگه کم کم داشت حالیم میشد دور و برم چه خبره.. مامان که زودتر متوجه قضیه شده بود، جیغی کشید و از حال رفت....دیگه پاهام جون ایستادن نداشتن، کنار در سُر خوردم روی زمین...دوستاش که از دور تابوت کنار رفتن خودم و به زور کشوندم به سمت تابوت.. احساس کردم دیگه قلبم نمیزنه....!! نفسم بالا نمیومد...پرچم روش رو کنار زدم که دیدم............... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam