#رویای_من
#پارت_13
شماره ای که روی گوشی خونه افتاده بود نشون میداد تماس از باجه ی تلفن عمومیه...
اما هیچ صدایی جز صدای نفس کشیدن طرف مقابل پشت گوشی نمیومد...
_الو..؟ الوو....بله...بفرمایین!.. فایده ای نداشت، کسی جواب نمیداد..
تلفن و قطع کردم و داشتم به سمت اتاق میرفتم که نزدیک بود سکته کنم...
_محمد تویی؟!
_پَ نَ پَ روحمه..
لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم:
_چرا سر راه خوابیدی؟🤨اونم تو اتاق من😠.. مگه خودت اتاق نداری؟!
انگشت اشاره اش و به نشونه ی سکوت گذاشت رو بینیش و با لحن آرومی گفت:
_هیسسس!!!...یواش تر بقیه خوابن..
_جواب منو بده!
_باشه میگم، دیدم جمع خواهر برادری گرمه منم اضافه شدم..
_باشه منم باور کردم..بگو تنهایی میترسم تو اتاق..
در همون لحظه امیررضا گفت:
_بگیرید بخوابید..من فردااا امتحان دارما..!
به سمت تختم رفتم و خوابیدم..
صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شدم.. بدو بدو رفتم تا در و باز کنم؛ بابا بود..
از اومدنش خوشحال شدم و از طرفی خیالم راحت شده بود..
رفتم تو حیاط به استقبالش که با چهره ناراحتش رو به رو شدم...سرش و گرفت بالا که دیدم صورتش خیسه اشکه!! ترسیده بودم.. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!
_بابا، بابایی چیشده، اتفاقی افتاده؟؟
هی زیر لب اسم یکی رو میگفت...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_14
هی زیر لب اسم یکی رو میگفت... یکم که دقت کردم دیدم هی میگه امیرعلی..امیرعلی...
بابا تو همون حالت هی گریه میکرد و میگفت امیرعلی..
مامان و امیررضا و امیرمحمد از خواب بیدار شدن و هراسون اومدن دم در... هر چی با بابا حرف میزدیم انگار بی فایده بود... اصلا انگار متوجه نمیشد چی میگیم..
دیدم در حیاط و میزنن.. سریع چادرم و سر کردم و رفتم در و باز کردم که دیدم چند تا از دوستای امیرعلی با لباس های مشکی وارد خونه شدن؛ مامان و امیررضا هم اومدن تو حیاط.. امیررضا سوالی بهم نگاه کرد که با سر بهش فهموندم منم نمیدونم چه خبره...
داشتم سکته میکردم!.. احساس میکردم ضربان قلبم رفته بالا... پشت سر دوستای امیر، چند تا مرد با لباس های نظامی وارد حیاط شدن؛ یه تابوت روی دوششون بود که یه پرچم ایران کشیده بودن روش🇮🇷..
تابوت رو گذاشتن زمین.. همشون نشستند دورش و شروع کردن گریه کردن...
یکیشون هم روضه علی اکبر میخوند..
دیگه کم کم داشت حالیم میشد دور و برم چه خبره.. مامان که زودتر متوجه قضیه شده بود، جیغی کشید و از حال رفت....دیگه پاهام جون ایستادن نداشتن، کنار در سُر خوردم روی زمین...دوستاش که از دور تابوت کنار رفتن خودم و به زور کشوندم به سمت تابوت..
احساس کردم دیگه قلبم نمیزنه....!! نفسم بالا نمیومد...پرچم روش رو کنار زدم که دیدم...............
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_15
صورت امیرعلی رو دیدم🥺😭... صورت ماهش...
دستم و کشیدم روی صورتش و زیر لب میخوندم:
_سلام عزیز پر پرم، سلام عزیز برادرم.....
دیگه گریه امونم نمیداد😭.... لباش مثل همیشه خندون بود؛ طاقت نیاوردم، میخواستم از رو زمین بلند شم که یهو یه نفر زد تو گوشم...
از خواب پریدم و نفس نفس میزدم... خیس عرق شده بودم؛ صدام در نمیومد ... سعی داشتم هوای اتاق و ببلعم...
امیررضا که نگرانی توی صورتش موج میزد با صدای لرزونی رو بهم گفت:
_زینب چیشده!! چرا انقدر تو خواب گریه میکردی؟! ترسیدیم بابا..خواب بد دیدی؟؟؟
به گلوم اشاره کردم که نمیتونم حرف بزنم؛ لیوان آبی دستم داد و گفت:
_بس که تو خواب جیغ زدی، برای همین گلوت خشک شده...
بعد از اینکه گلوی خشک شده ام با آب خنک داخل لیوان نم دار شد نفس عمیقی کشیدم و آروم لب زدم:
_خواب نبود!!...کابوس بود!
به اینجای حرفم که رسیدم گریه ام گرفت و قطره اشکی چکید رو گونه ام...سرم و آوردم بالا و ادامه دادم:
_خوب شد بیدارم کردی...
امیررضا دستی به نشونه ی محبت روی سرم کشید و با لحن پر از آرامشی گفت:
_عزیزدلم...اذان صبح و گفتن پاشو نمازت و بخون بعدش بخواب..
چشمی گفتم و رفتم وضو گرفتم؛ تا من از دستشویی بیام بیرون امیرمحمد و مامانم بیدار شده بودن... نمازم و خوندم و با فکری درگیر سعی کردم بخوابم..
صدای شر شر آب و خنده های ریز ریز کسی باعث شد کنجکاویم گل کنه و زودتر چشمام و باز کنم؛ از صحنه ای که می دیدم چشمام گرد شد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』