#رویای_من
#پارت_24
با صحنه ای مواجه شدم که نزدیک بود از خنده منفجر بشم...
محمد سهم عصرونه امیرعلی رو داشت دولپی میخورد و تا منو دید لیوان شیر کاکائو تو دستش خشک شد...به زور کیکی که توی دهنش بود و قورت داد و گفت:
_چرا میخندی!!
سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم و گفتم:
_هیچی تو به خوردنت ادامه بده😂
امیرعلی بعد از چند دقیقه اومد داخل و خیلی سریع در عرض چند دقیقه حاضر شد....داشت دنبال چیزی میگشت...تمام مدت بهش خیره بودم...دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد...این بار مامان بود که زنگ میزد...در رو باز کردم و رفتم استقبالش..
_سلام مامان خسته نباشی..
_علیک سلام مادر سلامت باشی، از بابا خبری نشد؟؟!
_نه هنوز امیرعلی داره پیگیری میکنه...😔
امیر یک احوال پرسی کوتاه با مامان کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت....
داشتم دیوونه میشدم، تازه می فهمیدم هانیه چی میکشید تو این مدت....گاهی میشد که شاید هفته ها از پدرش خبر نداشت..
برای اینکه سرگرم بشم و کمی از فکر و خیال در بیام رفتم تا فکری برای شام بکنم...مامان که از دلشوره سر تا ته پذیرایی رو رژه میرفت و آروم و قرار نداشت.....
چندین بار با بابا تماس گرفت ولی باز هم پاسخگو نبود.. شماره محل کارش رو گرفت و از همکاراش خواست تا اگر خبری شد حتما بهش اطلاع بدن....با چند تا از همکارای بابا که باهاشون رفت و آمد داشتیم تماس گرفت ولی همشون از بابا حسین بی خبر بودن.....!!
اونقدر غرق فکر و خیال بودم که وقتی بوی روغن سوخته به مشامم خورد یادم افتاد دارم سیب زمینی سرخ میکنم.... اونم چه سیب زمینی که همش سوخته بود...
مامان یک تسبیح دستش بود و مدام ذکر میگفت...لیوان آبی براش بردم و رو بهش گفتم:
_مامان..از وقتی اومدی نه یک دقیقه آروم گرفتی نه چیزی خوردی، حداقل یه لیوان آب بخور😔
لیوان آب رو از دستم گرفت و کمی ازش خورد و گفت:
_مامان جان؛ هیچوقت سابقه نداشته بابات منو تا این حد بی خبر بذاره...هر وقت میرفت ماموریت بهم میگفت...یا از طریق همکاراش بهم پیام میرسوند ولی الان چی....نه گوشیش رو جواب میده، نه کسی ازش خبر داره، نه سرکار رفته...
سرم و انداختم پایین و به سمت اتاقم رفتم..درک کردن مامان کار سختی نبود...خودم هم دست کمی از مامان نداشتم..!
نگاهی به ساعت روی میز انداختم؛ ساعت شش بود.. اصلا چرا اینقدر امروز دیر میگذشت.....
به قاب عکس بابا نگاه کردم...چقدر این لبخندش رو دوست داشتم...بابام خیلی مهربونه... همیشه لبخند روی لباهاش هست، حتی اگر خسته باشه....همیشه بهمون میگفت:
_هر وقت استرس و اضطراب به سراغتون اومد این آیه رو با خودتون تکرار کنید:
_اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئِنُ القُلوب .....
قرآنم رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن...دو صفحه ای بیشتر نخونده بودم که صدای بسته شدن در حیاط اومد....هر کسی که بخواد بیاد اول زنگ میزنه!! ولی این کی بود که زنگ نزد و با کلید در و باز کرد......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_25
قرآن رو سر جاش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون....
مامان جلوی آیفون واستاده بود..زیر لب صلواتی فرستادم و بعد پرسیدم:
_مامان کی بود؟
مامان فاطمه در حالی که از پشت پنجره داشت حیاط رو دید میزد گفت:
_برادران گرامی تون..
یعنی امیرعلی هم اومده.. خواستم برم تو حیاط که در باز شد و امیرعلی و امیررضا وارد خونه شدن.....
یا خدا اینا چرا اینجورین....چرا قیافه هاشون گرفته است....
کلید بابا دست امیرعلی چیکار میکنه.....؟!
امیرعلی و امیررضا سلام آرومی کردن..
انقدر غرق تو فکر شدم که یادم رفت حتی سلام کنم....
مامان رفت نزدیکشون و گفت:
_چیشده!! چرا اینقدر ناراحتین؟
امیرمحمد از اتاق بیرون اومد؛ سلامی کرد و گفت: _اتفاقی افتاده؟ چرا حرفی نمیزنین!!
رفتم نزدیکشون و گفتم:
_خب حرف بزنین دیگه!! بگین چیشده؟
بغض گلوی امیرعلی و گرفته بود؛ نمیتونست حرف بزنه..
گوشه کت امیررضا رو با دستم گرفتم و تکون دادم:
_امیررضا جون زینب بگو چیشده! ...خبری از بابا شده....چرا هیچکس حرفی نمیزنه...؟!!🥺
امیررضا آروم و بریده بریده گفت: بابا....اِممم..بابا..
مامان با دو دستش زد تو سرش و گفت:
_بابا چیییی؟!...
امیررضا:
_بابا تصادف کرده.....
تا این جمله رو گفت امیرعلی اشکاش سرازیر شد...مامان افتاد رو زمین....محمد و امیرعلی رفتن سمت مامان....
انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن رو سرم...همونجا کنار در نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم🥺..
بعد از اینکه مامان حالش جا اومد محمد از امیررضا پرسید:
_بابا چرا تصادف کرده؟ کی بهش زده؟ اصلا کِی؟ کجا؟..
امیررضا کتش رو در آورد و پرت کرد رو مبل؛ پایین پای مامان روی زمین نشست و گفت:
_امیرعلی میگه اون شب که از خونه میره بیرون، میره سمت محل کارش....مشکلی توی اداره پیش اومده بوده که فقط به دست بابا حل میشده... وسط های راه زنگ میزنن و بهش میگن مشکل برطرف شده و برگرد...سر دور برگردون یه ماشین با سرعت میزنه به ماشین بابا...بعد از تحقیق متوجه میشن تصادف عمدی بوده و تمام این اتفاقات برنامه ریزی شده است...هدفشون بابا بوده...
اشکام سرازیر شد...آخه بابای من چیکار کرده که اینا میخواستن بکشنش😭...آروم گفتم:
_بابا الان کجاست؟! کی میریم پیشش؟
امیرعلی نفسش و با کلافگی داد بیرون و گفت:
_بیمارستانه...ولی نمیتونیم از نزدیک ببینیمش..
مامان در حالی که با ناله میزد رو دستش گفت:
_فرقی نداره....دور و نزدیکش برام مهم نیست... میخوام ببینمش....پاشین منو ببرین پیشش....
از جامون بلند شدیم و حاضر شدیم تا بریم بیمارستان.... لباسم و پوشیدم و به عکس بابا روی میز اتاقم نگاه کردم... بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن...خدایا به خودت میسپارمش...
از اتاق اومدم بیرون چراغ و خاموش کردم..
سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان...وقتی رسیدیم اجازه نمیدادن بریم بالا...بعد از کلی صحبت کردن اجازه دادن در حد ۵ دقیقه ببینیمش و برگردیم....
از پشت شیشه بابام و نگاه کردم....الهی بگردم...چرا بابام به این روز افتاده....خدا لعنتشون کنه....
مامان فقط گریه میکرد...امیرعلی و امیرمحمد هم سعی میکردن مامان رو آروم کنن...برگشتم که دیدم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_26
برگشتم که دیدم دکتر داره به سمت ما میاد...
اشکامو با سر انگشت پاک کردم...امیررضا جلو اومد تا با دکتر صحبت کنه.
امیررضا:
_سلام دکتر خسته نباشید...وضعیت بابام چطوره؟؟
دکتر سلامی آروم داد و نگاهی کوتاه به بقیه کرد و گفت: الان نمیتونم خیلی دقیق بگم...ولی در کل وضعیت خوبی ندارن...بهتون اطلاع میدم.
امیررضا تشکری زیر لب کرد..سرشو انداخت پایین و به سمت اتاق بابا رفت...
نمیدونستم باید چیکار کنم!!به حال کی برسم...مامانم که بی حال افتاده و گریه میکنه...امیررضا که خیلی حالش بد بود و خودشو کنترل میکرد....یا خودم که حالم از همه داغون تر بود...
تو فکر و خیال بودم که یاد تسبیحی افتادم که توی جیبم بود...همون تسبیح قشنگی که وقتی بابا رفت بود کربلا برام هدیه آورده بود...
با همون تسبیح دست به دامان امام حسین شدم...
یا امام حسین خودت کمک کن...بابام حالش خوب نیست...
ضربان قلبم نامنظم شده بود...
پرستاری با عصبانیت به سمت مون اومد و گفت: مگه نگفتم در حد پنج دقیقه...چرا هنوز وایسادین؟؟لطفا زود برید از اینجا برای ما مسئولیت داره...
به سمت مامان رفتم تا کمکش کنم بلند شه..
تمام مدتی که از بیمارستان تا خونه میومدیم..سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک میریختم...
یه چیزی داشت توی گلوم خفه ام میکرد..
نمیذاشتن خیلی پیش بابا بمونیم...وگرنه اگر به من بود تمام مدت رو اونجا میموندم تا بابا حسین بهوش بیاد...
وقتی رسیدیم خونه هیچکس چیزی نگفت...انگار همه مثل من داشتن با خودشون درد و دل میکردن...تمام خاطرات مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمام میگذشت...چقدر جای خالی بابا بیشتر حس میشد.
به سمت اتاقم رفتم..دوباره با دیدن عکس بابا سیل اشکام روی صورتم سرازیر شد...من بابامو هیچ وقت مریض ندیدم..بابا حسین یه مرد قوی بود...همیشه استوار بود...خوش خنده و مهربون...حتی فکرش هم نمیکردم یه روز بابا رو اینجوری ببینم..
عکسشو در آغوش گرفتم و شروع کردم گریه کردن...نفهمیدم کی خوابم برد...
_زینب جان..زینب اجی...بلند شو یه چیزی بخور...گشنه نخواب.
هراسون از خواب پریدم...به خودم اومدم که دیدم امیررضا داره صدام میکنه...
_حالت خوبه؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: گشنه ام نیست...
بلند شدم و دست و صورتم رو شصتم و وضو گرفتم تا نماز مغربم رو بخونم....
سر نماز خیلی به خدا التماس کردم که بابامو بهم برگردونه...
درسته بابا با رفتنش شهید میشد اما برای ما خیلی زود بود...
کلی با خدا درد و دل کردم...خدایا هر چی خیر و صلاح خودته اما سایه پدرم رو از ما نگیر...
مامان از وقتی اومده بود توی اتاقش بود و بیرون نمیومد...وقتی هم میرفتیم پیشش میگفت حالم خوبه میخوام تنها باشم.
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن چند تا لقمه اونم به زور امیررضا حاضر شدیم تا بریم بیمارستان....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_27
استرس کل وجودمو گرفته بود...قلبم تند میزد...واسه آرامش همگیمون صدقه ای کنار گذاشتم و سوار ماشین شدم...
ذکر یا صاحب الزمان رو مدام تکرار میکردم...
هیچ وقت اینجوری نبودم...افکار منفی به ذهنم میومد که سعی داشتم همه رو فراموش کنم...
خدایا خودت کمکم کن...
ماشین که جلوی در بیمارستان توقف کرد پاهام جون راه رفتن نداشت...سعی کردم خودم رو نگه دارم و به سمت ساختمان حرکت کردیم...
انگار این راه طولانی تر شده بود...
تا رسیدیم به راه رویی که اتاق بابا داخلش بود نفس راحتی کشیدم و قدم هامو تند کردم و به سمت اتاق رفتم...
دستمو بالا آوردم و روی شیشه گذاشتم...
+سلام بابایی خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده...بابا میشه زود برگردی...بابا حسین من طاقت ندارم اینجوری ببینمت...بابا بلندشو...بابا دخترت داره دق میکنه...
سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک می ریختم.
دست کسی رو شونه ام احساس کردم برگشتم دیدم امیرعلی پشت سرم ایستاده...بی هوا خودمو تو آغوشش رها کردم و گریه کردم...
+داداشی، بابا کی خوب میشه...
_خوب میشه عزیزم...بابا خوب میشه.
نگاهی به بابا کردم...یا امام زمان(عج)...
خط صاف دستگاه...اومدن پرستارا و دکترا بالا سرش...دو دستی تو صورتم زدم...
نهههه...بابا حسین...
دکتر ها سعی میکردن بابا رو برگردونن...فقط جیغ میزدم... مامان با دست میزد تو سرش...گریه به هیچ کس امون نمیداد...
با صدای بلند التماس میکردم...بابا برگرد...بابا تو رو به خدا...بابا من بدون شما دووم نمیارم...
اونقدر جیغ زده بودم که صدام در نمیومد...
حالا معنی اون همه استرس و میفهمیدم...
چشمام سیاهی میرفت...توان ایستادن نداشتم...افتادم روی زمین...صدایی نمی شنیدم... انگار دنیا دور سرم میچرخید...فقط چهره تار امیرعلی که به صورتم میزد و می دیدم...
کم کم چشمام بسته شد و از حال رفتم...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』