eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟! داشت با خاله سمیه صحبت میکرد...😳 یا جد سادات...😱نکنه کمیل همه چی رو به خاله گفته...خاله هم زنگ زده همه چی رو به مامان بگه...وای خدا اگر دستم بهت نرسه کمیل😑 ولی یکم با خودم فکر کردم دیدم، نباید زود قضاوت کنم...شاید اصلا مسئله یه چیز دیگه است... کنجکاوی امونم نداد و آروم در اتاق رو باز کردم که ببینم چی میگن بهم دیگه...مامانم داشت با خاله در مورد یه دختری به اسم سارا صحبت میکرد...هعی هم تعریف و تمجید... مامان: میدونی اون سری که دیدمش با خودم گفتم خیلی دختر خانومی شده... ماشاءالله هزار ماشاءالله... متوجه شدم منظوره مامان کیه...سارا مشکات ...دختر عمو رضا...همکار بابا و دوست خانوادگیمون که خانمش یک زمانی با خاله سمیه توی دانشگاه همکلاسی بودن و از اونجا همدیگر رو میشناسن...سارا دو سال از من بزرگتر بود و اونم تجربی میخوند...تو یک دانشگاه بودیم اما خیلی کم همدیگر رو می‌دیدیم... مامان که صحبتش با خاله سمیه تموم شد و تلفن رو قطع کرد؛ آروم به سمتش رفتم و گفتم: مامان خاله سمیه چی میگفت؟؟ مامان زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: هیچی خاله می‌گفت می‌خوان برای کمیل آستین بالا بزنن...اما کمیل گفته من این دختره رو نمیخوام... سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خب به سلامتی کی هست این دختره؟! مامان اخمی کرد و گفت: تو که همه رو شنیدی برای چی میپرسی🤨 لبخندی دندون نما زدم و گفتم: هیچی...فقط میخواستم بیشتر بدونم😁 _اره جون عمت😒 +عههه مامان من رو عمه هام حساسم نگو این حرفو😑 _باشه حالا ناراحت نشو سریع...میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم... سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی.....؟؟ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: سارا رو که میشناسی!! با حالت خسته گفتم: بلهههه...همین الان داشتید در موردش می‌گفتید مامان دستش رو گذاشت رو بینیش و گفت: هیسس!!..میخوایم بریم خواستگاریش برای امیرعلی😍 اول سعی کردم خودم رو کنترل کنم...ولی متاسفانه موفق نبودم و داد زدم😱 +چییییییی... جوری که حتی خود امیرعلی از اتاق پرید بیرون و با ترس گفت: چیشده😨 مامان سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: این خل و چل بازی در میاره...تو چرا باور میکنی... امیرعلی نفس راحتی کشید و گفت: همچین جیغی زد ترسیدم آخه😐 برگشتم سمتش و گفتم: تو میخوای زن بگیری!!!ارهههههه؟؟🤨 قضیه که براش مبهم بود گفت: چی داری میگی...کی خواست زن بگیره...خیالت راحت حالا حالا ها ور دلت میمونم... مامان دست به کمر شد و گفت: آقای امیرعلی شما الان ۲۳ سالته...خجالت نمی‌کشی؟؟پاشو یه تکونی به خودت بده...باید به زندگیت سر و سامون بدی...وقتشه که مستقل بشی... امیرعلی نشست رو مبل و گفت: مادر من...الان شرایط کاری من جوری نیست که بتونم ازدواج کنم...روز به روز هم سخت تر میشه...جز دردسر و سختی و استرس واسه خانواده دیگه چی میتونم داشته باشم...؟؟ _عزیز من وقتی ازدواج کنی...همه چی جور میشه...خیالت راحت...یعنی الان همکار های تو همشون مجردن😶خب نیستن دیگه... الان تو به حرف من گوش کن...یکی رو بهت معرفی میکنم دختر خیلی خوبیه...بابات هم تاییدش کرده... امیرعلی گازی از سیب که برداشته بود زد و گفت: حالا کی هست این بنده خدا؟؟ با مشت کوبیدم رو اپن و گفتم: امیرعلییییی😠 _فقط می‌خوام بدونم کیه همین جون اجی😄 مامان نگاهی با محبت بهش کرد و گفت: سارا...همکار بابات...دختر آقای مشکات.. همون دقیقه سیب پرید تو گلوش و نزدیک بود خفه شه...محمد هم از اتاق پرید بیرون و با یک حرکت جانانه یکی زد پشتش و بنده خدا رو راحت کرد...بیچاره قرمز شده بود بس که سرفه کرد... یکم که نفسش بالا اومد گفت:....... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
یکم که نفسش بالا اومد گفت: خب...چیزه... با عصبانیت از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم: چیه...تا اسمش اومد خودتو باختی...نکنه لقمش تو گلوت گیر کرده هااان!!!😡 محمد کنار امیرعلی روی مبل نشست و گفت: فعلا که سیب تو گلوش گیر کرده😆 مامان که داشت برای امیرعلی آب می‌آورد گفت: میذاری بچم حرفش رو بزنه!!! دست به سینه وایسادم و گفتم: بله اجازه میدم... بعد هم رو به امیرعلی گفتم: خب می‌شنوم ادامش؟؟؟ امیرعلی کمی از آب خورد و از مامان تشکر کرد...بعد هم گفت: خب...سارا دختر خوبیه...تو این چند سال که باهاشون رفت و آمد داشتیم هیچ بدی ازش ندیدم...خیلی هم مهربونه و دختر آرومی به نظر میرسه...ولی... مامان که از توصیفات امیرعلی در مورد سارا تو پوست خودش نمی گنجید گفت: ولی چی مادر!!! امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: من پس انداز زیادی ندارم که بتونم زندگی عالی براش دست و پا کنم...چون سارا تک فرزنده و پدر مادرش قطعا دوست دارن تنها بچشون توی رفاه و آرامش باشه و از اونجایی که وضع مالی آقای مشکات هم خوبه ممکنه قبول نکنن... _مادر جان قربونت بشم این چه حرفیه که میزنی...بالاخره بابات هم کمک می‌کنه بهت...ماشین که داری فقط باید یه خونه دست و پا کنی...که اونم ان شاءلله با یه وام و یکم قرض و قوله درست میشه... سری تکان داد و گفت: امیدوارم🙃 امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: پس مبارکههههه👏 بابا که توی اتاقش مشغول انجام کارهاش بود اومد بیرون و گفت: چی مبارکهه!! تولد که تموم شد😳 مامان با خوشحالی گفت: امیرعلی قبول کرد که بریم خواستگاری دختر آقای مشکات😍 بابا هم گفت: به به پس برای خودتون بریدین و دوختین...ماهم اینجا نقش شلغم رو داریم دیگه... امیرعلی هم شروع کرد: نه بابا جان شما تاج سر مایی...این چه حرفیه...فقط نظرات اولیه گفته شد...ان شاءلله بعد از تایید شما میریم عملیش میکنیم😁... منم که خونم به جوش اومده بود بدون توجه به حرف هاشون چادرم رو برداشتم رفتم توی حیاط و نشستم روی تاب... توی همین حال و هوا بودم که زنگ خونه رو زدن...کی می‌تونه باشه این موقع شب؟؟!!! °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
توی همین حال و هوا بودم که زنگ خونه رو زدن...کی می‌تونه باشه این موقع شب!! البته میتونستم حدس بزنم کی باشه...چادرم و سر کردم و به سمت در رفتم...در رو که باز کردم به درست بودن حدسم پی بردم... مثل همیشه پارسا بود...دوست و همکار امیرعلی...ایشون معتقد بود نمیشه کارهای اداری رو با تلفن گفت و اگر کاری داشت به در خونه مراجعه میکرد... محو تفکراتم بودم که با سلام کردنش از فکر بیرون اومدم...کمی در رو بیشتر باز کردم و سلام ارومی کردم... تا دید من پشت در وایسادم سرش رو انداخت پایین و گفت: ببخشید امیرعلی هستش؟کار واجبی دارم باهاش. نگاه گذرایی به خونه کردم و گفتم: بله هستن...الان صداشون میکنم. _لطف میکنید. +تشریف بیارید داخل تا بیان خدمتتون. _ممنون...بیرون بهتره. +هر جور راحتید. رفتم داخل تا امیرعلی رو صدا کنم... امیررضا با دست روی اپن ضرب گرفته بود و محمد برا خودش قر ریز میداد😐 نگاه برزخی بهشون کردم و رو به امیرعلی گفتم: اگر عروسیتون تموم شد...پارسا بیرون منتظرته. بعد هم دوباره راهی حیاط شدم...روی تاب نشسته بودم...امیرعلی که از پله ها پایین میومد نگاهی به من کرد...سرم رو به طرف دیگه ای کج کردم... سرعت تاب رو زیاد کردم...هندزفری که همیشه توی جیبم یافت میشد رو درآوردم و یک موزیک غمگین پلی کردم...چشام رو بستم...خیلی حس خوبی داشتم...بوی عطر گل ها...هوای خنک...همشون لذت بخش بود...انقدر تو حال و هوای خودم بودم که اصلا متوجه نشدم کار پارسا و امیرعلی کی تموم شد... تاب به سمت بالا می‌رفت که یه بنده از خدا بی خبری اومد و رو هوا گرفتش😐 دلم میخواست جیغ بزنم...هندزفری رو با حرص از گوشم درآوردم و گفتم: امیر یا تاب و ول می‌کنی یا از همین بالا میپرم پایین میافتم دنبالت😠 امیرعلی تاب و به زور نگه داشته بود و بلند بلند میخندید... به زور خنده اش و کنترل کرد و گفت: یه شرط داره😂 کمی به سمت عقب برگشتم و گفتم: برای من شرط میذاری😤 _دیگه دیگه...یا قبول میکنی یا همین بالا میمونی😆 +خب شرطتت رو بگو🧐 _آشتی میکنی یا نه😎 +نه... _چرا اونوقت؟؟ +چون شما میخوای زن بگیری...اول گفتی ور دلت میمونم...ولی الان فهمیدم که آقا دلش گیره😒 تاب رو آورد پایین و آروم گفت.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آهای‌بچه‌شیعه! جمعستااااا . . . بشین‌حساب‌ڪتاب‌ڪن‌ اگہ‌امروز‌آقا‌بیاد‌ روت‌میشه‌سرتو‌بالابگیری؟