eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آهای‌بچه‌شیعه! جمعستااااا . . . بشین‌حساب‌ڪتاب‌ڪن‌ اگہ‌امروز‌آقا‌بیاد‌ روت‌میشه‌سرتو‌بالابگیری؟
به هر میزان که عمــــل‌مان شبیه عمل فاطمه‌زهرا(سلام‌‌الله‌علیها) و امیرالمــؤمنین‌علـــی(‌روحی‌له‌الفداء) باشد، آنها را دوست داریم! مُحب‌واقعی، شبیه محبوب می‌شود!
تاب رو آورد پایین و آروم گفت: پس که اینطور...پس اگر تو هم برات خواستگار بیاد حق نداری شوهر کنی...میمونی ور دل داداشات😂 سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: موافقم. اومد و کنارم روی تاب نشست...سرش رو به سمت آسمون گرفت و تاب رو به حرکت در آورد... سرم رو به سمتش گرفتم و پرسیدم: دوستش داری!!! پاشو محکم کشید رو زمین و تاب رو متوقفش کرد...با تعجب بهم نگاه کرد. لبخند کوتاهی زدم و گفتم: نیازی به توضیح نیست...خودم همه چی رو فهمیدم. هنوز تو شک بود و نمیدونست منظورم چی بوده... _میشه بگی منظورت کی بود؟ +خودتو به کوچه علی چپ نزن...هر کی تو رو نشناسه من یکی خوب میشناسمت😉 خندید و گفت: _اهان منظورت سارا است😄 اخمی کردم و گفتم: دوباره نیشت باز شد که...من میرم اصلا🤨 از جام بلند شدم که سریع گفت: باشه باشه نرو...بشین...میگم بهت...فقط بین خودمون بمونه...یه درد و دل خواهر برادری. نشستم و گفتم: باشه...بگو. امیرعلی آدم خجالتی نبود...حرفش رو میزد...همیشه هم صادق بود...ولی هر حرفی رو هر جایی نمیزد...درسته دوست نداشتم داداشام از پیشم برن...اما آرزوی هر خواهری هم هست که برادرش رو تو لباس دامادی ببینه😍...من هم دوست داشتم خوشبخت شدن و خوشحالی شون رو ببینم...حالا چه بهتر در کنار کسی که دوستش داشته باشه... با شروع شدن صحبت هاش افکارم رو کنار گذاشتم تا به حرف هاش گوش کنم... _خب...میدونی سارا دختر بدی نیست...خیلی خانمه...حد خودش رو رعایت می‌کنه...با حیا و مهربون هم هست...دختر ساکت و آرومی هم هست...دقیقا تمام اون معیار هایی که من برای یه همسر آینده در نظر داشتم و داره...تمام این مدت بدی ازش ندیدم... نمیخوام بگم عاشقش شدم...نه اصلا اینطور نیست...من شاید دو سه بار بیشتر ندیدمش...اونم نگاهم گذرا افتاده...ولی از اخلاق و رفتارش میشد همه‌ی این هارو متوجه شد...مامان هم همیشه ازش تعریف می‌کنه...خود توهم موقع هایی که صحبتش میشد میگفتی دختر خوبیه... من هر دختری رو که بخوام انتخاب کنم...اول از همه تو رو در نظر میگیرم...چون تو از همه جهت برای من تایید شده هستی...بگو بخندت تو خونه به راهه...با دوستات خوش گذرونیت به راهه... ماشاءالله کدبانو هم هستی... ولی حد خودت رو هم جلوی نامحرم رعایت میکنی...برای من هیچکس به اندازه تو خانم نیست اجی...من همیشه به داشتنت افتخار میکنم...من که از سارا خانم شناخت زیادی ندارم، می‌خوام تو هم کمکم کنی که بیشتر بشناسمش و بتونم انتخاب درستی داشته باشم...درسته که تجربه مامان از تو بیشتره...ولی من که روم نمیشه به مامان حرفی بزنم...برای همین می‌خوام از خواهرم راهنمایی بگیرم😍. قبلا هم گفته بودم که این بشر خیلی چایی شیرینه...با حرف هاش تحت تاثیر قرار گرفتم... خواستم شروع کنم به صحبت کردن که صدای محمد مانع شد😐...در حالی که با امیررضا به سمت مون میومدن رو به امیرعلی گفت.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
خواستم شروع کنم به صحبت کردن که صدای محمد مانع شد😐...در حالی که با امیررضا به سمت مون میومدن رو به امیرعلی گفت: تموم شد...خیلی تاثیر گذار بود😂 امیررضا هم که دستش رو روی گونه هاش میکشید و می‌گفت: اشکم در اومد بابا...چرا احساسیش میکنید...جدی گرفتین ها🥺😂 همه مون شروع کردیم به خندیدن...محمد گفت: از خنده های زینب خانم میشه فهمید که رضایت داده بریم خواستگاری‌...پس مبارکه دیگه👏 بعد هم شروع کردیم دست زدن...چهارتایی روی تاب نشسته بودیم که یهو امیررضا گفت: میگما...فردا که محمد میخواد دوباره بره...پس بیاید امشب یه دست ایکس باکس بازی کنیم. بعد از چند ثانیه فکر کردن، همگی موافقت کردیم و رفتیم داخل... امیررضا سریع دستگاه رو راه انداخت. مامان هم تلفن رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن؛ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مامان ساعت ده شب به کی زنگ میزنی آخه؟ مامان انگشت اشاره اش رو روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس..بیدارن بابا. بعد هم شروع کرد به صحبت کردن...به به چشمم روشن...مادر من بذار حداقل فردا بگو...مگه دنبالمون کردن...مامانم هم هی زیر لب تهدیدم میکرد😐 _سلام لیلا جان...خوبی...آقا رضا، سارا جان چطورن...خدا رو شکر ماهم خوبیم...بچه ها هم خوبن، سلام دارن خدمتتون.... بعد از کلی سلام و احوالپرسی مامانم رفت سر اصل قضیه...منم که فقط هاج و واج نگاهش میکردم... _میگم لیلا خانم...میخواستم اجازه بگیرم جمعه هفته آینده برسیم خدمتتون...امر خیره...میخواستم با اجازتون سارا جان رو برای امیرعلی خواستگاری کنم...کوچیک شماست...قربونت...سلام برسونید به خانواده...سلامت باشین...خدانگهدار. بعد هم رو به ما گفت: خدا رو شکر قرار هم تعیین شد...الان دیگه با خیال راحت میریم. +کجا به سلامتی؟..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
گفتم: کجا به سلامتی؟ مامان در حالی که داشت میوه پوست میکند گفت: این چند وقته چون بابات همش میرفته ماموریت، برای همین بهش یه هفته مرخصی دادن تا یکم استراحت کنه...بابات هم گفته این یک هفته رو میریم پیش مادربزرگ؛ هم یه سری می‌زنیم...هم اینکه یه آب و هوایی عوض میکنیم...سر راه هم امیرمحمد رو میرسونیم که بچم نخواد با اتوبوس بره اذیت بشه. با شنیدن این حرف مامان ناراحت شدم...منم دلم میخواست همراهشون برم... ولی چه فایده که امتحانام شروع شده... با ناراحتی به مامان گفتم: خیلی بد موقع است...من الان نمیتونم بیام...امتحان هام شروع شده😩 مامان دست هاشو با دستمال کاغذی تمیز کرد و گفت: امیررضا هم میگه امتحان داره نمیتونه بیاد...تو و امیرعلی و امیررضا میمونید...ما زود برمیگردیم. سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه. بعد هم به جمع برادران اضافه شدم تا بازی کنیم... دو نفر دو نفر یار شدیم و بازی کردیم...منو امیررضا باهم؛ محمد و امیرعلی هم باهم دیگه بودن...بازی شروع شد و حسابی بزن بزن بود...تا ساعت دوازده داشتیم بازی میکردیم...دیگه مامان صداش در اومد و گفت: پاشید برید بگیرید بخوابید...فردا خواب میمونید ها🤨 بند و بساطمون رو جمع کردیم و رفتیم که بخوابیم...بازی به نفع امیرعلی و محمد تموم شد😒... روز خسته کننده ای داشتم...مخصوصا وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه...با اون اتفاقات. انقدر خسته بودم که تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خوابم برد😴. صبح به زور برای نماز بلند شدم...بعد از خوندن نماز، رفتم تا صبحونه رو برای مامان و بابا آماده کنم...چون میخواستن زود برن چند تا لقمه بزرگ ساندویچ نون و پنیر و سبزی آماده کردم...فلاسک و از آب جوش پر کردم...کمی میوه و تنقلات هم براشون گذاشتم تا توی راه بخورند...مامان هم قبل از رفتنش شروع کرد به نصیحت کردن: دیگه سفارش نکنم ها...شامت دیر نشه بچه هام گشنه بمونن...خونه روهم مرتب و تمیز کن...خاله سمیه میاد بهتون سر میزنه...حواست پرت دوست و رفیق نشه... کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم: مامان به خدا بچه نیستم ها...میدونم اینارو...چشم چشم چشم...شما مراقب خودتون باشید... تا لحظه آخر هم ول کن نبود و هر پنج دقیقه یکبار می‌گفت: دیگه سفارش نکنم ها😑 محمد هم وقتی داشت کفش هاشو میپوشید گفت: دیگه سفارش نکنم ها... مامانم هم یه پس کله ای زد بهش و گفت: ادا منو درمیاره فنقل بچه😐 نکه کله اش رو کچل هم کرده بود خیلی می‌چسبید😂 از زیر قرآن رد شون کردم؛ و یه کاسه آب هم ریختم پشت سرشون...خواستم برگردم داخل خونه که دیدم.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir