هدایت شده از تیم رسانه جهاد
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از {°شهید سیّدحَسَن نَصࢪالله°}♡
🏴 پیام فاطمیه چیست⁉️
این است که
حتی اگر دستت راشکستند دست از یاری #امام_زمانت برنداری❗️
منِ فاطمه، برای امام زمانم،
امیرالمؤمنین جان دادم.
شمابرای امام_زمانتان
پسرم مهدی چه کردید⁉️
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
مظلوم مادر...
غریب مادر...
#شهیدجهادعمادمغنیه🖤🌱
#صبحتون_شہـدایے🖤🌿
@sahidmugniiiegahad
#رویای_من
#پارت_43
هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد...هر چی صداش زدم متوجه نشد...
+امیر...امیرعلی...داداش میشنوی صدامو...تروخدا یه چیزی بگو...امیر تروخدا جواب بده دارم سکته میکنم...
صدای جیغ و داد آدم ها بود که باعث میشد ترسم بیشتر بشه...امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: چیشده زینب...امیرعلی چی میگه!!
زبونم بند اومده بود...گوشی رو دادم به امیررضا...چند لحظه فقط گوش داد...چند بار امیرعلی رو صدا زد ولی جواب نداد...یهو با وحشت گفت: یا حضرت عباس.
گوشی رو داد دستم و گفت: من میرم جایی زود میام...خبری شد به منم بگو.
با صدای لرزون گفتم: کجا میری الان؟
برگشت سمتم و گفت: میرم مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده...فقط اگر مامان و بابا زنگ زدن چیزی نگو✋
سرمو به نشونه تایید تکون دادم...دوباره مشغول گرفتن شماره امیرعلی شدم؛دو بار..سه بار..ده بار...اما فایده ای نداشت...جواب نمیداد...بغضم گرفته بود...دلم میخواست گریه کنم...ولی همش با خودم میگفتم نه اتفاقی نیافتاده...صبر داشته باش...دستامو بهم فشار میدادم ولی چیزی از استرسم کم نمیشد...
پنج دقیقه بیشتر از زمان رفتن امیررضا نمی گذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد...به سمت آیفون رفتم.
یا خدا؛ کمیل اینجا چیکار میکنه؟؟ دکمه کلید رو زدم تا در باز بشه...چادرم رو سرم کردم و به سمت حیاط رفتم...توی حیاط وایساده بود.سعی کردم بروز ندم که چه اتفاقی افتاده...
+سلام زینب خانم خوبین؟
_سلام، ممنون شما خوبین؟
+الحمدلله... ببخشید امیررضا هستش؟
_نه همین الان رفت بیرون.
+امیرعلی هم نیست؟؟باهاش تماس گرفتم جواب نداد!
تا اسم امیرعلی رو گفت سعی کردم گریم نگیره...اما بغضم ترکید...کمیل با ترس گفت: زینب خانم چیزی شده؟ کسی اذیتتون کرده دوباره؟ چرا گریه میکنید؟
اشکام رو با سر انگشتم پاک کردم و گفتم: نه، برای من اتفاقی نیافتاده...امیرعلی😭
اومد جلو تر و گفت: امیرعلی چییی!!!!
همون لحظه در باز شد و امیررضا اومد داخل...کمیل سلامی بهش کرد و گفت: امیررضا، امیرعلی چی شده؟؟
امیررضا سلام ارومی کرد...رو به من گفت: برو حاضر شو بریم پیشش...
بعد هم رفت به سمت کمیل و آروم و بی صدا چیزهایی بهش میگفت...گاهی هم کمیل چیزی میگفت...سریع آماده شدم...نمیدونستم قراره کجا بریم...ولی هرجایی بود جای خوبی نبود...اینو حسم بهم میگفت...نگاهی به خونه انداختم...همه چی مرتب بود...کلید رو برداشتم و به سمت حیاط رفتم...کفش هامو پوشیدم...
سوار ماشین کمیل شدیم...منتظر بودم تا زودتر به مقصد برسیم...دلشوره امونم نمیداد...گاه و بیگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری میشد...وقتی ماشین جلوی در بیمارستان توقف کرد، قلبم ریخت...یاد اون روزهایی که بابا توی بیمارستان بود و هیچکس حال خوبی نداشت افتادم.
دلم نمیخواست هیچ وقت به اون روز ها برگردم...یکی از بدترین روزهای عمرم بود که هر دقیقه اش اندازه یک سال میگذشت.
از ماشین پیاده شدم و همراه امیررضا و کمیل از پله ها بالا رفتیم...امیررضا از قسمت اطلاعات چند تا سوال پرسید و بعد هم اشاره کرد که دنبالش بریم...طبقه ای که انتهای راهروش یک در سفید شیشه ای مات که روش دو تا برچسب علامت ممنوع زده بودن که روش نوشته بود ورود به اتاق عمل ممنوع...
و این یعنی همون چیزی که انتظارش رو نداشتم...یعنی همون اتفاقی که نباید میافتاد و افتاد...یعنی همون روزی که ازش بیزار بودم😭
به دیوار تکیه دادم و سر خوردم روی زمین. امیررضا به سمتم اومد و نشست رو پاش و گفت: بلندشو اجی...میاد...قول میدم سالم از اتاق عمل بیاد بیرون🥺
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: امیررضا بهم میگی چه اتفاقی واسش افتاده؟ میگی چه بلایی سرش آوردن؟؟
چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_44
چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت: تو راه خونه بوده، دو نفری که از یه جایی دنبالش بودن و تعقیبش میکردن، میان به سمتش و بهش تیراندازی میکنن...دقیقا همون زمانی که داشتی باهاش صحبت میکردی...چند تا از همکاراش هم که نزدیک اونجا بودن و اون صحنه رو میبینن سریع خودشون دست به کار میشن و اونایی که مامور ترور کردن امیرعلی بودن و دستگیر میکنن...بعد هم با اورژانس امیرعلی رو میارن بیمارستان...
کمیل دو تا لیوان آب برای من و امیررضا آورد...ازش گرفتم و تشکری کردم...
رو به امیررضا کردم و گفتم: تو از کجا متوجه شدی؟
قلوپی از آبش خورد و گفت: با پارسا تماس گرفتم...گفت که پیگیری میکنه و خبر میده...چند دقیقه بعد زنگ زد و توضیح کوتاهی داد...بعد هم آدرس بیمارستان رو.
نیم ساعتی از اومدنمون به اینجا میگذشت که دیدم چند تا مرد که بهشون میخورد همکاران امیرعلی باشند و پارسا هم همراهشون بود به سمت ما اومدن...از جام بلند شدم...امیررضا به سمتشون رفت...سلام ارومی دادم و دوباره نشستم...امیررضا هم مشغول صحبت باهاشون شده بود.
نگاهی به کمیل انداختم...بنده خدا علاف ما شده بود. همون لحظه سرش رو بلند کرد و نگاه گذرایی به من کرد...بعد هم نگاهی به امیررضا کرد و خیلی آروم از جاش بلند شد و اومد به سمت من...با فاصله دو تا صندلی نشست...واسه زدن حرفش تردید داشت؛ بالاخره خودش و راحت کرد و حرفش رو زد.
+زینب خانم...اینا آدم های خطرناکی هستند...هرکاری ازشون برمیاد؛ شما نباید موضوع رو از خانوادتون پنهان میکردید...ای کاش همه چی رو بهشون میگفتید.
با تعجب به حرفاش گوش دادم و گفتم: کی آدم خطرناکیه؟؟ کدوم موضوع!! متوجه منظورتون نمیشم!!
هر از چند گاهی نگاهی به امیررضا میکرد و بعدش با صدای آروم صحبتش رو ادامه میداد:
_اتفاق دیشب رو فراموش کردید!! اون دو تا آقایی که مزاحمتون شدن...بعیدی نیست اتفاق دیشب که قصد اذیت شما رو داشتن با این اوضاعی که برای امیرعلی درست شده مرتبط نباشه!!
راست میگفت...امکان اینکه مرتبط باشه خیلی زیاده؛ اما برای اینکه وا نمود کنم اون اتفاق مهم نبوده و هیچ ارتباطی بین این دو حادثه وجود نداره گفتم: فکر نمیکنم...امیرعلی به خاطر شغلش، مشکلاتی رو پیش رو داره...اما الان مهم تر اینه که اونا چطور تونستند امیر رو شناسایی کنند.
کمیل هم سکوت کرد و چیزی نگفت...احتمالا داشت قضیه هارو برای خودش تجزیه و تحلیل میکرد.
تسبیحم رو از کیفم در آوردم و مشغول فرستادن صلوات شدم...به خدا التماس میکردم که امیرعلی برگرده...چشمام رو بسته بودم و تمام خاطرات مون رو مرور میکردم. همهی خاطرات تلخ و شیرینی که داشتیم...به اون شب هایی که بچه بودم و امیرعلی می نشست کنارم و منم براش از رویاهام میگفتم...موقع هایی که تولدش بود کلی با امیررضا و محمد برنامه ریزی میکردیم که سوپرایزش کنیم...انقدر غرق تفکراتم شده بودم که نمیدونم چقدر گذشت...یهو به خودم اومدم و نگاهی به ساعت کردم...نزدیکای سه ساعت میشد که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم.
چند دقیقه بعد در باز شد و آقایی که ظاهراً دکتر بود از اتاق بیرون اومد...همگی به سرعت به سمتش رفتیم.
امیررضا پیش دستی کرد و گفت: آقای دکتر، چیشد!!
دکتر نگاهی به همه کرد و گفت: خدا رو شکر تونستیم گلوله رو خارج کنیم...فقط خون زیادی ازشون رفته...الان انتقالشون میدیم به آی سی یو تا بهوش بیان.
امیررضا تشکری از دکتر کرد...از شنیدن این خبر موفق بودن عملش، اشکی که از خوشحالی از گوشه چشمم روان شده بود و با سر انگشتم پاک کردم...همه خوشحال بودن و خدا رو شکر میکردن.
تا امیرعلی رو به آی سی یو منتقل کنن، رفتم نماز خونه و دو رکعت نماز شکر خوندم...از طرفی ناراحت بودم واسه اتفاقی که واسش افتاده؛ از طرفی هم خوشحال بودم که عملش موفق بوده.
تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_45
تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد. از تو کیفم درآوردمش و به صفحه اش نگاه کردم؛ شماره ناشناس بود...تماس رو وصل کردم و منتظر پاسخ از طرف مقابل بودم...اما هیچ صدایی نمیومد...گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم...از جام بلند شدم و کفش هامو پوشیدم...از نماز خونه خارج شدم و رفتم به طبقه ای که اتاق های آی سی یو بود...تا قدم به اون راه رو گذاشتم یاد خاطرات سه سال پیش افتادم...از حجم این همه استرس و فشار غصه سرم گیج رفت...دستم و به دیوار گرفتم که زمین نخورم...امیررضا رو که مقابل اتاقی دیدم حدس زدم حتما امیرعلی هم باید همونجا باشه...به سمتش رفتم...دوستای امیرعلی رفته بودن و فقط امیررضا مونده بود و کمیل.
از پشت شیشه نگاهش کردم...امروز بد جور خاطرات گذشته جلوی چشام رژه میرفتن...دکترا و پرستارا در حال چک کردن وضعیت امیرعلی بودن...
بعد از اینکه کارشون تموم شد از اتاق اومدن بیرون...سریع به سمت دکترش رفتم و با التماس گفتم: آقای دکتر میشه برم داخل🥺
دکتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: متاسفم...فعلا نمیشه ایشون تازه از اتاق عمل اومدن...چند ساعت دیگه میام وضعیتش رو چک میکنم اگر مشکلی نداشت، میتونید برید داخل.
تشکری کردم و دوباره برگشتم به سمت امیرعلی...جیگرم آتیش میگرفت وقتی تو اون وضعیت میدیدمش.
با صدای زنگ موبایل امیررضا برگشتم سمتش...سریع گوشی رو از جیبش در آورد...نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دست محکم زد تو پیشونیش...
با تعجب گفتم: کیه داداش؟
_مامانه...کسی چیزی نگه ها!!
لب پایینم رو از ترس گاز گرفتم و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم...امیررضا کمی از ما فاصله گرفت و شروع کرد به صحبت کردن:
+سلام مامان..خوبین؟بابا خوبه؟خدا رو شکر ماهم خوبیم...اونا هم سلام دارن خدمتتون...
امیررضا که فاصله اش بیشتر شد دیگه متوجه مکالمه شون نشدم.
ساعت یازده شب بود...امیررضا بعد از اینکه صحبتش تموم شد به سمت ما اومد، نگاهی به ساعتش کرد و رو به کمیل گفت: کمیل جان داداش دستت درد نکنه، خیلی لطف کردی...ان شاءلله تو شادی هاتون جبران کنم...دیگه خیلی دیر وقته...شما هم برو خونه که خاله نگران نشه...
کمیل هم لبخندی زد و گفت: نه داداش این چه حرفیه...من میمونم تا امیرعلی بهوش بیاد...اینجوری همش دلشوره دارم...فوقش زنگ میزنم میگم شب گشت دارم نمیتونم بیام. اونا هم شک نمیکنن دیگه.
+مزاحمت میشیم آخه!!راضی به زحمتت نیستم.
_این حرفو نزن...امیرعلی هم جای برادر نداشته ام.
بعدش هم کمیل با خاله تماس گرفت و گفت که امشب نمیتونه بیاد خونه...خاله هم بی چون و چرا قبول کرد...مثل اینکه عادت داشته به کارهای این بچه اش.
بیخیال همه شدم؛ لحظه شماری میکردم که امیرعلی بهوش بیاد...کارم شده بود متراژ کردن راه رو ای سی یو...از این ور به اون ور...ذکر میگفتم و از خدا کمک میخواستم...دعا دعا میکردم امیر بهوش بیاد و حالش خوب بشه...ساعت سه شب بود و چشام رو به زور نگه داشته بودم...داشتم دو رو برم رو نگاه میکردم که دیدم یکی از پرستارها به سمت اتاق امیرعلی اومد...سلام ارومی کرد و وارد اتاق شد...در حال چک کردن وضعیت امیرعلی و یادداشت کردن بعضی چیز ها بود که یهو دیدم از اون طرف سالن چند تا دکتر و پرستار با سرعت به سمت اتاق اومدن... ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده...فقط با ترس و وحشت نظاره گر صحنه بودیم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_46
ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده...فقط با ترس و وحشت نظاره گر صحنه بودیم...احساس میکردم زیر پام داره خالی میشه...پرستار ها جوری دورش ایستاده بودن که نمیشد دیدش...بالاخره بعد از نیم ساعت دکترش از اتاق خارج شد...فقط منتظر بودم بفهمم چه اتفاقی افتاده...سریع رفتیم پیش دکتر...نیازی به پرسیدن سوال و توضیح دادن نداشت؛ برای همین دکتر خیلی راحت از چهره های متعجب و ترسیدمون قضیه رو فهمید و خودش شروع کرد به توضیح دادن:
_خدا رو شکر بهوش اومدن...بعد از اینکه کار پرستار ها تموم شد میتونید برید داخل ملاقاتشون...فعلا نباید خیلی جا به جا بشن چون بخیه هاشون باز میشه و به مشکل میخورن...برای غذاشون هم باید فعلا مایعات بخورن تا حالشون بهتر بشه ان شاءلله.
دکتر که صحبتش تموم شد دوباره رفت داخل اتاق.
اشک شوق بود که از چشم های سه نفرمون میومد...بدو رفتم به سمت نمازخونه...کفش هامو درآوردم و رفتم داخل...بدون توجه به کسانی که گوشه و کنار نمازخونه خوابیده بودن و استراحت میکردن، سر به سجده گذاشتم...نمیدونستم باید برای تشکر از خدا چی بگم.
بعد از خوندن دو رکعت نماز شکر از نمازخونه زدم بیرون...سوار آسانسور شدم...تا در آسانسور رو باز کردم امیررضا رو دیدم که داشت به سمت من میومد.
تا منو دید وایساد و با تعجب گفت: کجا رفتی دختر؟از کی دارم دنبالت میگردم...نگرانت شدم!!
لبخندی زدم و گفتم: جایی نرفته بودم، همین طبقه پایین نمازخونه بودم...رفتی پیش داداش!!
لبخندی زد و گفت: نه هنوز نرفتم...منتظرت بودم باهم بریم.
بعد هم دستم رو گرفت با خودش کشید...به اتاق امیرعلی که رسیدیم نگاهی به صورتش انداختم...چشمای قشنگش رو باز کرده بود و دکتر باهاش صحبت میکرد...چشامو بستم و آروم اشک میریختم...دیگه این اشک ها از غم و غصه نبود؛ اشک شوق و شکر بود...کمیل اومد نزدیک و رو به هر دو مون گفت: خدا رو شکر که امیرعلی بهوش اومد...ان شاءلله همیشه سالم و سلامت باشه...خدا نگهش داره براتون.
تشکر آرومی کردم...امیررضا که صورت خیس اشک منو دید با خنده گفت: الهی دورت بگردم واسه چی دوباره گریه میکنی...بخند دیگه...داداش بهوش اومده.
بعد هم سرمو به سینه اش فشرد بوسه ای روی سرم زد و آروم در گوشم گفت: گریه نکن دیگه...من قربون اشکات بشم...اون چشمای خوشگلت خراب میشن اونوقت دیگه کسی نمیاد تو رو بگیره میمونی رو دستمون🤕
سرمو کشیدم عقب و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: محبت کردن هم بلد نیستی...این چه حرفیه الان میزنی...آخه موقع این حرفاست آخه...نمیبینی وضعیت رو...چی بهت میرسه هی منو اذیت میکنی هااان😠!!
انگشت اشاره اش رو گذاشت رو بینیش و گفت: هیسسس...خب بابا آبرمون رو نبر دیگه...برو داداشت رو ببین...امیرعلیِ خونت کم شده اعصاب نداری...برو نگاه کن منتظرته...داره نگاهت میکنه😉
از پشت شیشه نگاهی به امیرعلی کردم...داشت نگاه مون میکرد...لبخندی زدم و براش دست تکون دادم...به زور دستش رو کمی بالا آورد و تکون داد...با سر انگشت اشک هامو پاک کردم و با امیررضا و کمیل رفتیم داخل.
مثل همیشه لبخند زده بود... بیتاب همین خنده هاش و صداش بودم....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
منحسابمزِھمهیمردماینشھرجداست
مناُمیدمبهخدابعدِخداھمبهخداست . . 🙃🍃
•″☄🍁″•
خندھکُن!
رنگبگیرددرودیواردلم..
خندھکُن!♡
ازلبتاینحوضچہ...
+ کاشےبشـود.. :))🧡
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』