#رویای_من
#پارت_45
تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد. از تو کیفم درآوردمش و به صفحه اش نگاه کردم؛ شماره ناشناس بود...تماس رو وصل کردم و منتظر پاسخ از طرف مقابل بودم...اما هیچ صدایی نمیومد...گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم...از جام بلند شدم و کفش هامو پوشیدم...از نماز خونه خارج شدم و رفتم به طبقه ای که اتاق های آی سی یو بود...تا قدم به اون راه رو گذاشتم یاد خاطرات سه سال پیش افتادم...از حجم این همه استرس و فشار غصه سرم گیج رفت...دستم و به دیوار گرفتم که زمین نخورم...امیررضا رو که مقابل اتاقی دیدم حدس زدم حتما امیرعلی هم باید همونجا باشه...به سمتش رفتم...دوستای امیرعلی رفته بودن و فقط امیررضا مونده بود و کمیل.
از پشت شیشه نگاهش کردم...امروز بد جور خاطرات گذشته جلوی چشام رژه میرفتن...دکترا و پرستارا در حال چک کردن وضعیت امیرعلی بودن...
بعد از اینکه کارشون تموم شد از اتاق اومدن بیرون...سریع به سمت دکترش رفتم و با التماس گفتم: آقای دکتر میشه برم داخل🥺
دکتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: متاسفم...فعلا نمیشه ایشون تازه از اتاق عمل اومدن...چند ساعت دیگه میام وضعیتش رو چک میکنم اگر مشکلی نداشت، میتونید برید داخل.
تشکری کردم و دوباره برگشتم به سمت امیرعلی...جیگرم آتیش میگرفت وقتی تو اون وضعیت میدیدمش.
با صدای زنگ موبایل امیررضا برگشتم سمتش...سریع گوشی رو از جیبش در آورد...نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دست محکم زد تو پیشونیش...
با تعجب گفتم: کیه داداش؟
_مامانه...کسی چیزی نگه ها!!
لب پایینم رو از ترس گاز گرفتم و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم...امیررضا کمی از ما فاصله گرفت و شروع کرد به صحبت کردن:
+سلام مامان..خوبین؟بابا خوبه؟خدا رو شکر ماهم خوبیم...اونا هم سلام دارن خدمتتون...
امیررضا که فاصله اش بیشتر شد دیگه متوجه مکالمه شون نشدم.
ساعت یازده شب بود...امیررضا بعد از اینکه صحبتش تموم شد به سمت ما اومد، نگاهی به ساعتش کرد و رو به کمیل گفت: کمیل جان داداش دستت درد نکنه، خیلی لطف کردی...ان شاءلله تو شادی هاتون جبران کنم...دیگه خیلی دیر وقته...شما هم برو خونه که خاله نگران نشه...
کمیل هم لبخندی زد و گفت: نه داداش این چه حرفیه...من میمونم تا امیرعلی بهوش بیاد...اینجوری همش دلشوره دارم...فوقش زنگ میزنم میگم شب گشت دارم نمیتونم بیام. اونا هم شک نمیکنن دیگه.
+مزاحمت میشیم آخه!!راضی به زحمتت نیستم.
_این حرفو نزن...امیرعلی هم جای برادر نداشته ام.
بعدش هم کمیل با خاله تماس گرفت و گفت که امشب نمیتونه بیاد خونه...خاله هم بی چون و چرا قبول کرد...مثل اینکه عادت داشته به کارهای این بچه اش.
بیخیال همه شدم؛ لحظه شماری میکردم که امیرعلی بهوش بیاد...کارم شده بود متراژ کردن راه رو ای سی یو...از این ور به اون ور...ذکر میگفتم و از خدا کمک میخواستم...دعا دعا میکردم امیر بهوش بیاد و حالش خوب بشه...ساعت سه شب بود و چشام رو به زور نگه داشته بودم...داشتم دو رو برم رو نگاه میکردم که دیدم یکی از پرستارها به سمت اتاق امیرعلی اومد...سلام ارومی کرد و وارد اتاق شد...در حال چک کردن وضعیت امیرعلی و یادداشت کردن بعضی چیز ها بود که یهو دیدم از اون طرف سالن چند تا دکتر و پرستار با سرعت به سمت اتاق اومدن... ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده...فقط با ترس و وحشت نظاره گر صحنه بودیم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_46
ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده...فقط با ترس و وحشت نظاره گر صحنه بودیم...احساس میکردم زیر پام داره خالی میشه...پرستار ها جوری دورش ایستاده بودن که نمیشد دیدش...بالاخره بعد از نیم ساعت دکترش از اتاق خارج شد...فقط منتظر بودم بفهمم چه اتفاقی افتاده...سریع رفتیم پیش دکتر...نیازی به پرسیدن سوال و توضیح دادن نداشت؛ برای همین دکتر خیلی راحت از چهره های متعجب و ترسیدمون قضیه رو فهمید و خودش شروع کرد به توضیح دادن:
_خدا رو شکر بهوش اومدن...بعد از اینکه کار پرستار ها تموم شد میتونید برید داخل ملاقاتشون...فعلا نباید خیلی جا به جا بشن چون بخیه هاشون باز میشه و به مشکل میخورن...برای غذاشون هم باید فعلا مایعات بخورن تا حالشون بهتر بشه ان شاءلله.
دکتر که صحبتش تموم شد دوباره رفت داخل اتاق.
اشک شوق بود که از چشم های سه نفرمون میومد...بدو رفتم به سمت نمازخونه...کفش هامو درآوردم و رفتم داخل...بدون توجه به کسانی که گوشه و کنار نمازخونه خوابیده بودن و استراحت میکردن، سر به سجده گذاشتم...نمیدونستم باید برای تشکر از خدا چی بگم.
بعد از خوندن دو رکعت نماز شکر از نمازخونه زدم بیرون...سوار آسانسور شدم...تا در آسانسور رو باز کردم امیررضا رو دیدم که داشت به سمت من میومد.
تا منو دید وایساد و با تعجب گفت: کجا رفتی دختر؟از کی دارم دنبالت میگردم...نگرانت شدم!!
لبخندی زدم و گفتم: جایی نرفته بودم، همین طبقه پایین نمازخونه بودم...رفتی پیش داداش!!
لبخندی زد و گفت: نه هنوز نرفتم...منتظرت بودم باهم بریم.
بعد هم دستم رو گرفت با خودش کشید...به اتاق امیرعلی که رسیدیم نگاهی به صورتش انداختم...چشمای قشنگش رو باز کرده بود و دکتر باهاش صحبت میکرد...چشامو بستم و آروم اشک میریختم...دیگه این اشک ها از غم و غصه نبود؛ اشک شوق و شکر بود...کمیل اومد نزدیک و رو به هر دو مون گفت: خدا رو شکر که امیرعلی بهوش اومد...ان شاءلله همیشه سالم و سلامت باشه...خدا نگهش داره براتون.
تشکر آرومی کردم...امیررضا که صورت خیس اشک منو دید با خنده گفت: الهی دورت بگردم واسه چی دوباره گریه میکنی...بخند دیگه...داداش بهوش اومده.
بعد هم سرمو به سینه اش فشرد بوسه ای روی سرم زد و آروم در گوشم گفت: گریه نکن دیگه...من قربون اشکات بشم...اون چشمای خوشگلت خراب میشن اونوقت دیگه کسی نمیاد تو رو بگیره میمونی رو دستمون🤕
سرمو کشیدم عقب و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: محبت کردن هم بلد نیستی...این چه حرفیه الان میزنی...آخه موقع این حرفاست آخه...نمیبینی وضعیت رو...چی بهت میرسه هی منو اذیت میکنی هااان😠!!
انگشت اشاره اش رو گذاشت رو بینیش و گفت: هیسسس...خب بابا آبرمون رو نبر دیگه...برو داداشت رو ببین...امیرعلیِ خونت کم شده اعصاب نداری...برو نگاه کن منتظرته...داره نگاهت میکنه😉
از پشت شیشه نگاهی به امیرعلی کردم...داشت نگاه مون میکرد...لبخندی زدم و براش دست تکون دادم...به زور دستش رو کمی بالا آورد و تکون داد...با سر انگشت اشک هامو پاک کردم و با امیررضا و کمیل رفتیم داخل.
مثل همیشه لبخند زده بود... بیتاب همین خنده هاش و صداش بودم....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
منحسابمزِھمهیمردماینشھرجداست
مناُمیدمبهخدابعدِخداھمبهخداست . . 🙃🍃
•″☄🍁″•
خندھکُن!
رنگبگیرددرودیواردلم..
خندھکُن!♡
ازلبتاینحوضچہ...
+ کاشےبشـود.. :))🧡
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#تلنگر💥
⸾🌼✨💛⸾
←یکی قشنگی منظره رو میبینه،🌈
یکی کثیفی پنجره رو!🌚
این ما هستیم که تصمیم میگیریم✋🏻
چه چیزی رو ببینیم👀
در زندگی همیشه بُرد با کسی هست که
قشنگترین منظره رو ببینه،🙊✨
حتی از پشت کثیف ترین پنجره ...🌝💫
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌱|^^
#تلنگرانهツ
هَـرکَـس عَــلاقـه مَـند و عـاشِـق
شَـهـادَت بـــاشـــد 🦋
و بـــرای او #شَـهـادَت
نِــوشــتـه بـاشنَـد
بــا یِــک نِــگــاه #حَــرام 😔
شَـہـادَت خــود را شِـش مــاه
عَــقَــــب مــے اَنــــدازَد ٠🌿
+ســہ دقـیـقہ دَر قیامت✨
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』