#تلنگر💥
⸾🌼✨💛⸾
←یکی قشنگی منظره رو میبینه،🌈
یکی کثیفی پنجره رو!🌚
این ما هستیم که تصمیم میگیریم✋🏻
چه چیزی رو ببینیم👀
در زندگی همیشه بُرد با کسی هست که
قشنگترین منظره رو ببینه،🙊✨
حتی از پشت کثیف ترین پنجره ...🌝💫
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌱|^^
#تلنگرانهツ
هَـرکَـس عَــلاقـه مَـند و عـاشِـق
شَـهـادَت بـــاشـــد 🦋
و بـــرای او #شَـهـادَت
نِــوشــتـه بـاشنَـد
بــا یِــک نِــگــاه #حَــرام 😔
شَـہـادَت خــود را شِـش مــاه
عَــقَــــب مــے اَنــــدازَد ٠🌿
+ســہ دقـیـقہ دَر قیامت✨
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
«🕊️🌿»
باباهمشدمازشکستعشقینزنید!🚶🏾♂️
یہروزے،جلوچشمیہمجنونی،
لیلاشوبیندرودیوارکتکزدن...!😭😭 میدونی؟
هیچکارےنمیتونستانجامبدھ...
فقط افتاد روےزمینوصورتشخیسشد.💔
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
دوست شهید:
به یاد دارم روزی جهاد با من مدام تماس میگرفت و من پاسخ او را نمیدادم. برای بار یازدهم به او جواب دادم و گفتم که در حال گوش دادن به سخنان سید حسن نصرالله بودم.
وی با عصبانیت آمیخته با محبت و شوخی گفت که به منزلش بروم.
آنجا جهاد گفت که مسئولیت پرونده جولان اشغالی به من سپرده شده است.
وی به طور مستقیم از شهادت سخن می گفت و رسما تصریح می کرد که من از این پس دیگر شهید می شوم.
هیچگاه جهاد را اینگونه ندیده بودم.
#جهادشناسی
#رویای_من
#پارت_47
با سر انگشت اشک هامو پاک کردم و با امیررضا و کمیل رفتیم داخل.
مثل همیشه لبخند زده بود...بیتاب همین خنده هاش و صداش بودم...پرستار ها از اتاق خارج شدن...من، سمت راست و امیررضا و کمیل هم سمت چپ وایساده بودن. امیررضا و کمیل سلام کردن و امیر هم جواب سلامشون رو با لبخند داد.
با محبت نگاهی بهش کردم و گفتم: سلام داداشی...خوبی قربونت بشم؟🥺
امیرعلی با صدایی که به زور درد میلرزید رو به من گفت: سلام زینب جان...خوبم...شما خوبی؟
+الحمدلله، شما خوب باشی منم خوبم.
داشتیم صحبت میکردیم که دیدیم یکی داره میزنه به شیشه...همه نگاه ها چرخید سمت شیشه...چشامون داشت در میومد...یا خدا...اینا رو کی خبر کرده😱
میشه گفت تقریبا پنج نفری بودن که با پارسا میشدن شیش نفر...همکار های امیرعلی اومده بودن دیدنش...امیررضا رفت و در رو براشون باز کرد تا بیان داخل...همشون عین مور و ملخ ریختن داخل و حمله کردن سمت امیرعلی😐دیگه از مسخره بازی هاشون نگم براتون😑کمیل با تعجب گفت: شما ها از کجا فهمیدید!!اونم این وقت شب😳
پارسا با خنده گفت: این دکتر آقا امیرعلی با ما رفیقه...بهش سپرده بودم امیر که بهوش اومد یه تک زنگ به ما بزن تا خودمون رو برسونیم، بعدش هم بچه ها نرفتن خونه و شب اداره موندن😁
خلاصه ساعت چهار صبح بود و دیگه چشم های ما با چوب کبریت باز مونده بود...همکارهای امیرعلی هم خداحافظی کردن و رفتن.
کمیل و امیررضا بیرون خوابیدن و منم داخل روی صندلی...هنوز هوا تاریک بود و خورشید طلوع نکرده بود...گلوم خشک شده بود و میخواستم بلند شم که آب بخورم...هنوز کامل چشمام رو باز نکرده بود که دیدم یه صداهایی میاد...چشمام رو کمی باز کردم و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم...یک پرستار خانم وارد اتاق شد و خیلی آروم در رو بست...چون برق ها خاموش بود و منم چادرم رو کشیده بودم روم، برای همین متوجه من نشد...به سمت تخت امیرعلی رفت و هی با چشم هاش این ور و اون ور رو میپایید که کسی نیاد...خیلی آروم از جام بلند شدم و به سمتش رفتم...از پشت جوری که متوجه من نشه بهش نزدیک شدم...ترسیده بود بود و دست و پاش میلرزید...یک سرنگ از تو جیبش خارج کرد و اونو با هوا پر کرد...یا خدا...یعنی میخواد😱
تا خواست سرنگ رو به دست امیرعلی نزدیک کنه سریع ساعدم رو محکم زیر دستش بردم و مانعش شدم...تا متوجه من شد جیغ بلندی کشید...امیرعلی از صدای جیغش با ترس از خواب پرید...کمیل و امیررضا هم ترسیدن و سریع از خواب پریدن و به سمت اتاق اومدن...محکم مچش رو با دستم گرفته بودم...وقتی دید نمیتونه سرنگ رو به امیرعلی تزریق کنه بیخیال شد و سرنگ رو به سمت دست من نزدیک کرد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_48
وقتی دید نمیتونه سرنگ رو به امیرعلی تزریق کنه بیخیال شد و سرنگ رو به سمت دست من نزدیک کرد...کمیل بدو رفت تا به حراست بیمارستان خبر بده...امیررضا هم به سمتم اومد تا کمک کنه که بهش گفتم: برو عقب...جلو نیا✋
امیررضا آروم عقب رفت و گفت: بزار کمکت کنم...تنهایی خطرناکه😨
این بار داد زدم: تنهایی از پسش بر میام، برید عقب فقط.
امیرعلی به خاطر بخیه هاش و دردش نمی تونست تکون بخوره و برای همین نگران بودم دختره از دستم در بره و سرنگ رو تزریق کنه.
تمام حواسم رو جمع کردم تا بتونم خوب بزنمش زمین...محکم مچش رو با دستم گرفته بودم و به سمت بالا میبردم...سعی میکرد سرنگ رو به سمت پایین بیاره...همونطور که مچش رو گرفته بودم آروم به سمت عقب رفتم تا جای بیشتری داشته باشم و از امیرعلی دور بشیم...اونم به خیال اینکه من کم آوردم به سمت جلو میومد...حراست بیمارستان رسیده بود و میخواست وارد اتاق بشه که امیررضا مانعشون شد و گفت: چند دقیقهای صبر کنید...سرنگ دستشه...اگر بی احتیاطی کنیم کار یکی رو تموم میکنه!!
اونا هم با پلیس و امیررضا با یکی از همکار های امیرعلی تماس گرفت.
سرنگ رو روی پوست دستم بود و نزدیک بود وارد رگم بشه...همون جور که به سمت جلو میومد، پای راستم رو با سرعت بالا آوردم و محکم زدم تو قفسه سینه اش...همین باعث شد به سمت عقب پرت بشه و با برخوردش با کشویی که کنار تخت بیمار بود تعادلش رو از دست بده...سر سرنگ روی دستم کشیده شد و باعث شد زخم بشه و سر سوزن توی دستم بشکنه...سرنگ از دستش افتاد...با پام سرنگ رو به سمت دیگری پرتاب کردم که دم دستش نباشه...سریع به سمتش رفتم و از پشت هولش دادم روی زمین...محکم خورد زمین و پامو گذاشتم روی کمرش و دستاش رو از پشت گرفتم...یکی از افراد حراست بیمارستان به سمتم اومد و یک دستبند بهم داد...دستاشو با دستبند بستم و بلندش کردم و به سمت بیرون هدایتش کردم...روی صندلی نشوندمش و منتظر بودیم تا پلیس برسه... چادرم رو روی سرم مرتب کردم و خواستم برم تو اتاق که امیررضا صدام کرد...به سمتم اومد و گفت: دستت رو بیار جلو🤨
با تعجب گفتم: برای چی !!!
بعد اخم کرد و گفت: بهت گفتم دستت رو بیار جلو میخوام ببینم😠
دستام رو که گرفتم جلو دیدم دست چپم زخم شده و سوزن نصفش توی دستم بود و نصف دیگه اش بیرون مونده بود...دستم رو گرفت و گفت: قهرمان بازی کار دستت داد...بیا بریم بخش اورژانس نشونش بده.
دستم رو کشیدم و گفتم: اول تکلیف این دختره معلوم بشه بعد میرم.
با اومدن مامور های نیرو انتظامی و پارسا دیگه حرفی نزدیم و رفتیم به سمتشون...پارسا اول رفت داخل و وقتی از خوب بودن حال امیر خیالش راحت شد به سمت ما اومد...یکی از مامور ها به سمت من اومد و ازم خواست تا همه ماجرا رو براش توضیح بدم...منم از اول تا آخرش رو توضیح دادم...پارسا با تعجب گفت: واقعا خوشحالم که امیرعلی همچین خواهری داره که هواشو داره...من که خواهر ندارم هععیی😞
کمیل با دست زد رو شونه پارسا و گفت: ماهم به داشتن همچین دختر خاله ای افتخار میکنیم داداش😌
پارسا هم به نشونه تایید سرش رو تکون داد و گفت: بله...بله😁
امیررضا هم ریز ریز میخندید😅
دیگه رفتن پیش امیرعلی رو به بودن کنار آقایون ترجیه دادم و رفتم داخل اتاق...امیرعلی لبخندی زد و گفت: بالاخره این کلاس های دفاع شخصی و گردان های بسیج یه جا به دردت خورد😉
آروم خندیدم و گفتم: اینا اثرات تمرین کردن رو داداشامه...وگرنه که من انقدر خوب یاد نمیگرفتم😄
آخه گاهی اوقات توی خونه تمرین میکردیم و منم حرصمو سرشون خالی میکردم...اونا هم از خجالتم در میومدن و میخوابوندنم زمین😑
داشتیم صحبت میکردیم که دستم تیر کشید و درد گرفت...نگاهی بهش انداختم...کبود شده بود و خون ریزی کرده بود...سریع از اتاق خارج شدم و دویدم سمت طبقه پایین... امیررضا هم پشت سرم میومد و هی میگفت: بهت میگم بیا بریم گوش نمیدی که...کار دستت میده...اگر سوزنش آلوده باشه میدونی چی میشه😨
برگشتم سمتش و با تعجب گفتم: چی میشه....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_49
امیررضا هم پشت سرم میومد و هی میگفت: بهت میگم بیا بریم گوش نمیدی که...کار دستت میده...اگر سوزنش آلوده باشه میدونی چی میشه😨
برگشتم سمتش و با تعجب گفتم: چی میشه؟
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: خدایی نکرده...زبونم لال...اگر سوزنش آلوده باشه ممکنه خدایی نکرده ایدز بگیری یا بدنت رو به یک بیماری آلوده کنه...اونا حتما فکر همه چی رو کردن که حداقل طرف مقابل رو آلوده کنن اگر نتونستن بکشنش😐
پوزخندی زدم و گفتم: مهم نیست...همین که اونا نتونستن آسیبی به امیرعلی بزنن خودش جای شکر داره.
امیررضا سریع به سمت اورژانس رفت و پرستار هارو خبر کرد...تنها دکترهایی که توی بیمارستان بودن یکیش دکتر امیرعلی بود و چند تا دکتر عمومی...یکی از دکتر ها به اتاق اورژانس اومد...با دیدن دستم، کمی اونو بررسی کرد و گفت که باید سوزن رو فوری خارج کنه.
پرستار گفت که بخوابم روی تخت...روی تخت دراز کشیدم و منتظر دکتر بودم...دکتر هم بعد از شستن و ضد عفونی کردن دست هاش اومد...امیررضا چادرم رو ازم گرفت و وایساد بالا سرم...ضعف داشتم ولی نمیتونستم چیزی بخورم...یک قاشق عسل خوردم که قندم نیافته...پرستار سرم رو به دستم زد...هعی هم محکم میزد رو دستم و میگفت: چرا رگ نداری🤨؟؟!!
گفتم: ببخشید...دیگه چند ساعتیه چیزی نخوردم😐.
همیشه دوست داشتم محل کار آیندم رو از نزدیک ببینم اما نه تو همچین موقعیتی...البته فرصت خوبی هم بود و خیلی هیجان داشتم...با دقت به کارهای دکتر نگاه میکردم...اول از همه دستم رو با سرم شستشو کاملا پاکسازی کرد و بعد خیلی آروم و با دقت سعی داشت سوزن رو خارج کنه...انقدر محو کارهای دکتر بودم که حتی دردم رو هم فراموش کردم...دردش اذیتم میکرد ولی چون دکتری که داشت عمل میکرد مرد بود نمیتونستم جیغ بزنم و مجبور شدم رعایت کنم...خیلی خودمو کنترل کردم😬.
سوزن شکسته بود و یه تیکه دیگه اش رو باید کمی از پوست دستم رو میشکافت...برای همین بی حسی تزریق کرد تا دردش رو حس نکنم...بعد از چند دقیقه بررسی کردن متوجه شد که سوزن دقیقا کجاست...خیلی آروم پوستم رو با چاقو شکافت و به راحتی تیکه سوزن رو خارج کرد.
البته درد داشت اولش...ولی وقتی بی حسی زد دیگه چیزی حس نکردم...بعدش خیلی آروم بخیه زد و با سرم شستشو داد و بتادین زد و روی زخم رو اول با گاز استریل و بعد با باند پیچید...حدود دو ساعت طول کشید.
امیررضا هم چون تایم زیادی بی خوابی و گشنگی کشیده بود برای همین طاقت دیدن صحنه های خون و خون ریزی نداشت و زودی رفت بیرون😶. من واقعا موندم این چجوری میخواد دکتر بشه...تازه ادعاش هم میشه😑.
از اتاق اورژانس که رفتم بیرون امیررضا دوید سمتم و گفت: چیشد!!خوبی!!دستت درد نمیکنه!!سوزن و خارج کرد!!آسیب جدی که ندیده!!
با عصبانیت گفتم: ای بابا یواش...بیا پایین با هم بریم...چه خبره بیمارستان و گذاشتی رو سرت😐
_خب نگرانتم بده!!!
+ نه خوبه...امیرعلی چطوره؟
_میگم بهش بخواب میگه نه...تا زینب و نبینم نیمخوابم...ساعت نه صبح شد از دیشب نخوابیدی چشات پف کرده...یکم استراحت کن جون من.
+چشم...استراحت میکنم.
دکتر از اتاق خارج شد و گفت: اِاِاِاِ...خانم حسینی شما چرا اینجا وایسادی!!برو برو تو اتاقت استراحت کن🤨
چشم آرومی گفتم و داشتم میرفتم که با صدای امیررضا وایسادم...امیررضا به دکتر گفت: آقای دکتر احتمال اینکه سرنگ آلوده باشه هست؟یا شما چیزی متوجه چیزی شدین...
دکتر نگاه نگرانی به من کرد و منم سرم رو انداختم پایین...بعد هم به سمت امیررضا رفت و گفت.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_50
دکتر نگاه نگرانی به من کرد و منم سرم رو انداختم پایین...بعد هم به سمت امیررضا رفت و گفت: احتمالش زیاده...ولی الان چیزی معلوم نیست...باید فوری آزمایش های مربوطه رو بده...تا اگر مشکلی بود فوری رفعش کنیم...الان هم که ناشتا هستند بهترین موقعیته...به فردا موکول نکنید...آزمایشگاه الان باز شده...برید طبقه پایین آزمایش بدید.
امیررضا هم تشکری از دکتر کرد و با زور منو برد به سمت آزمایشگاه...البته منم از غر زدن کم نگذاشتم...کلی خون ازم کشیدن...دیگه به معنای واقعی داشتم از حال میرفتم...دو قدم راه که رفتم سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین...امیررضا دستم و گرفت و مواظبم بود که دیگه کار دست خودم ندم...چشام تار میرفت و دیگه رمقی برام نمونده بود...به اتاق امیرعلی که رسیدیم، کمکم کرد که روی صندلی بشینم...دو نفر از همکارهای امیرعلی رو برای نگهبانی فرستاده بودن...بنده خدا کمیل از خستگی کنار تخت امیرعلی بین خواب و بیداری سیر میکرد...امیرعلی هم به زور آمپولی که بهش تزریق کرده بودن تا بخوابه و درد اذیتش نکنه، خوابش برده بود.
کمیل از خواب پرید و تا ما رو دید از جاش بلند شد و سلام کرد...سلام ارومی کردم...نگاهی به دستم کرد و گفت: بهترین الحمدلله؟ ان شاءلله که مشکل خاصی پیش نیومده!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خدا رو شکر خوبم...فقط یه دو لیتری ازمون خون کشیدن😑
امیررضا در حالی که داشت بسته کیک رو باز میکرد رو به کمیل گفت: داداش بیا یه چیزی بخور...از پا میافتی.
کمیل تشکری کرد و مشغول خوردن شد...انقدر گشنمون بود که دیگه حس و حال تعارف کردن نداشتیم...امیررضا کیک و به سمتم گرفت و گفت: باز کن.
با تعجب گفتم: چی رو!
_دهان مبارک رو😐
+بده بابا خودم میتونم بخورم..فلج نشدم که!!
_نخیر نمیشه...باز کن.
+زشته جلو کمیل...آبرمو نبر😑
_مگه غریبه اس...از خودمونه بابا...باز کن دیگه🤨
با اجبار امیررضا و فشار معده ام مجبور شدم بحث رو کش ندم و قبول کنم...از خجالت داشتم آب میشدم...امروز جمعه بود...نه من کلاس داشتم و نه امیررضا...قرار شد کمی استراحت کنیم؛ با وجود نگهبان ها خیالمون راحت تر بود...اتاق امیرعلی به خاطر وضعیتی که داشت هیچ بیمار دیگه ای نمی آوردن...یه کاناپه یک نفره و یه تخت بود...من روی کاناپه به صورت نشسته خوابیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که از ضرب درد از خواب بیدار شدم...دستم به شدت تیر میکشید و درد میکرد...دلم میخواست جیغ بزنم...به دستم که نگاه کردم دیدم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』