#رویای_من
#پارت_50
دکتر نگاه نگرانی به من کرد و منم سرم رو انداختم پایین...بعد هم به سمت امیررضا رفت و گفت: احتمالش زیاده...ولی الان چیزی معلوم نیست...باید فوری آزمایش های مربوطه رو بده...تا اگر مشکلی بود فوری رفعش کنیم...الان هم که ناشتا هستند بهترین موقعیته...به فردا موکول نکنید...آزمایشگاه الان باز شده...برید طبقه پایین آزمایش بدید.
امیررضا هم تشکری از دکتر کرد و با زور منو برد به سمت آزمایشگاه...البته منم از غر زدن کم نگذاشتم...کلی خون ازم کشیدن...دیگه به معنای واقعی داشتم از حال میرفتم...دو قدم راه که رفتم سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین...امیررضا دستم و گرفت و مواظبم بود که دیگه کار دست خودم ندم...چشام تار میرفت و دیگه رمقی برام نمونده بود...به اتاق امیرعلی که رسیدیم، کمکم کرد که روی صندلی بشینم...دو نفر از همکارهای امیرعلی رو برای نگهبانی فرستاده بودن...بنده خدا کمیل از خستگی کنار تخت امیرعلی بین خواب و بیداری سیر میکرد...امیرعلی هم به زور آمپولی که بهش تزریق کرده بودن تا بخوابه و درد اذیتش نکنه، خوابش برده بود.
کمیل از خواب پرید و تا ما رو دید از جاش بلند شد و سلام کرد...سلام ارومی کردم...نگاهی به دستم کرد و گفت: بهترین الحمدلله؟ ان شاءلله که مشکل خاصی پیش نیومده!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خدا رو شکر خوبم...فقط یه دو لیتری ازمون خون کشیدن😑
امیررضا در حالی که داشت بسته کیک رو باز میکرد رو به کمیل گفت: داداش بیا یه چیزی بخور...از پا میافتی.
کمیل تشکری کرد و مشغول خوردن شد...انقدر گشنمون بود که دیگه حس و حال تعارف کردن نداشتیم...امیررضا کیک و به سمتم گرفت و گفت: باز کن.
با تعجب گفتم: چی رو!
_دهان مبارک رو😐
+بده بابا خودم میتونم بخورم..فلج نشدم که!!
_نخیر نمیشه...باز کن.
+زشته جلو کمیل...آبرمو نبر😑
_مگه غریبه اس...از خودمونه بابا...باز کن دیگه🤨
با اجبار امیررضا و فشار معده ام مجبور شدم بحث رو کش ندم و قبول کنم...از خجالت داشتم آب میشدم...امروز جمعه بود...نه من کلاس داشتم و نه امیررضا...قرار شد کمی استراحت کنیم؛ با وجود نگهبان ها خیالمون راحت تر بود...اتاق امیرعلی به خاطر وضعیتی که داشت هیچ بیمار دیگه ای نمی آوردن...یه کاناپه یک نفره و یه تخت بود...من روی کاناپه به صورت نشسته خوابیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که از ضرب درد از خواب بیدار شدم...دستم به شدت تیر میکشید و درد میکرد...دلم میخواست جیغ بزنم...به دستم که نگاه کردم دیدم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هدایت شده از 🇮🇷سربازان گمنام امام زمان《ع》🇮🇷
23.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تقصیرمنبودکه،مادرمرازدند
😭😭😭
کربلایی علی_پورکاوه
#ایام_فاطمیه 🖤 🥀
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
¦🍉🖇¦
« عزیزبـࢪادرم..، بۍتـوهرشـبوروز
یلـدامےشـود ˘˘ 🌸 !' »
•
.
مجموعهعکسنوشتهشہیداوشب
یلدا🌙
#روزتون_شہدایۍ🥀✨
#شهیدجھادعمادمغنیه🌿(:
#یلداتونگرامۍ🌦
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
「➜@jihadmughniyeh_ir 」
¦🍉🖇¦
« عزیزبـࢪادرم..، بۍتـوهرشـبوروز
یلـدامےشـود ˘˘ 🌸 !' »
•
.
مجموعهعکسنوشتهشہیداوشب
یلدا🌙
#روزتون_شہدایۍ🥀✨
#شهیدجھادعمادمغنیه🌿(:
#یلداتونگرامۍ🌦
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
「➜•@jihadmughniyeh_ir 」