eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار تو زدن حرفش تردید داشته باشه گفت: میدونید...خب چیزه!!! +اتفاقی افتاده؟؟میشه بگید حرفتون رو من باید برم!!! لب پایینش رو گزید و گفت: من نمیدونم شما در این مورد چیزی میدونید یا نه!! ولی به نظرم الان وقتشه که بدونید! کلافه گفتم: میشه مقدمه سازی نکنید!!!حرفتون رو مستقیم بزنید... مطمئن باشید مشکلی پیش نمیاد! _اگر امیرعلی نتونسته در مورد اینکه زمانی توی عملیات یا ماموریت مشکلی براش پیش میاد به شما بگه...به خاطر حساسیت کارش هست...الان هم اگر من به مامانم گفتم که یک آسیب کوچیک دیده و حتی در مورد بیمارستان رفتنش چیزی نگفتم، فقط به خاطر امنیت خود امیر هست...شما هم در این مورد به کسی نگید...حتی به امیرمحمد و پدر مادرتون...درسته که تا حدودی از شغلش میدونن...ولی هیچکس‌ به اندازه خودش هم از ریزه کارش خبر نداره. با سر حرفش رو تایید میکردم و با هر کلمه اش فکرم درگیر تر میشد...کمیل درست می‌گفت...امیرعلی شغل حساسی داشت...حتی من خودمم نمیدونستم دقیق کارش چیه!! برای آرامشش خیلی نگران بودم... ولی علاقه ای که به این کار داشت فراتر از این بود که خسته‌اش کنه و از کار زده بشه. با صدای خاله به خودم اومدم و برگشتم به سمتش...خاله با لبخند ریزی نگاهمون میکرد...اومد داخل حیاط و دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: کمیل جان...چی گفتی بهش بچم رفته تو فکر!!!کار خودتو کردی نه!!! کمیل هم با چشم و ابرو اشاره میکرد که خاله چیزی نگه...چادرم از سرم سر خورد و تا اومدم جمعش کنم چادر از روی پانسمان رفت کنار و خاله با تعجب نگاهی بهم کرد...بعد هم با ترس گفت: دستتو چیکار کردی؟؟ شما ها چرا انقدر کار دست خودتون میدین!! سریع چادرم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی نیست خاله...دیروز کلاس دفاع شخصی داشتم...دستم پیچ خورد. _از دست شما ها...بیا بیا برو تو مامانت ببینه سرم به باد رفته😑 سریع رفتم داخل...رفتم تو اتاق تا از حال امیرعلی باخبر بشم...امیررضا کنارش نشسته بود...ولی امیرعلی خواب بود...آروم بهش گفتم: داداش برای فردا شما برو دانشگاه...من میمونم خونه پیش امیر. امیررضا گفت: نه اجی...پارسا دو روز مرخصی داره...گفته فردا میاد پیش امیر میمونه...هم من میرم دانشگاه هم تو برو...ولی زود بیا...منم سعی میکنم زود بیام. پارسا رفیق صمیمی و همکارش بود...حدود بیست ساله که ما همسایه هستیم و با امیرعلی و امیررضا دوسته...بابای پارسا با بابا حسین همکار بود...خیلی رابطه صمیمی و دوستانه ای بین خانواده هامون برقرار بود. به آشپزخونه رفتم تا به خاله تو درست کردن شام کمک کنم...یه شام حاضری درست کردیم...میلی به خوردن شام نداشتم و بعد از خوندن نماز مغرب رفتم که بخوابم...رخت خوابم رو تو اتاق پسرا پهن کردم...ساعت گوشی رو تنظیم کردم و خوابیدم. صبح برای نماز بیدار شدم و بعد از خوندن نماز صبح رفتم تا دوش بگیرم...با دیدن چسب روی گردنم یادم افتاد که پانسمانش رو دو روزه عوض نکردم...نمیدونم چرا یک فشار چاقو، میتونست انقدر زخم بزرگی درست کنه!! چسب روش رو آروم باز کردم...خواستم گاز استریل رو بردارم، که یهو با صدای امیررضا متوقف شدم😰 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
چسب روش رو آروم باز کردم...خواستم گاز استریل رو بردارم، که یهو با صدای امیررضا متوقف شدم😰. شانس آوردم روسری رو سرم بود...سریع انداختم رو زخم و برگشتم به سمتش...لبخند زدم و گفتم: سلام صبحت بخیر...کی بیدار شدی! کش و قوسی به بدنش داد و گفت:سلام...تازه بیدار شدم...چیکار میکردی؟ _میخواستم برم حموم که بعدش آماده شم برم دانشگاه. سری تکون داد و رفت...یه نایلون دور دستم پیچوندم و بعد رفتم حموم که دوش بگیرم. وقتی کارم تموم شد و اومدم بیرون، زخم گردنم رو سریع پانسمان کردم...لباس مناسب دانشگاه رو پوشیدم و رفتم که صبحونه بخورم...امیررضا نون تازه خریده بود و داشت سفره رو آماده میکرد...با دیدن من گفت: عافیت باشه بانو...الان میام دستت رو میبندم. باشه ای گفتم و کیف کمک های اولیه رو آوردم...نشستم رو زمین...دستم رو گرفت و نگاهی بهش کرد...بعد هم خیلی آروم باند پیچی کرد. بعد از خوردن صبحونه، چادرم رو سرم کردم و از امیررضا خداحافظی کردم...قرار بود بعد از اومدن پارسا امیررضا بره دانشگاه...تا در حیاط رو باز کردم پارسا پشت در بود...کمی عقب رفت و سلام کرد...سلام ارومی دادم و از خونه خارج شدم...مثل همیشه مسیر خونه تا دانشگاه رو با اتوبوس رفتم. وقتی رسیدم، دیدم بچه ها جلوی در ورودی ایستادن...به سمتشون رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی راهی کلاس شدیم...رفتیم داخل؛ نشسته بودیم و داشتیم گپ می‌زدیم که یک نفر وارد کلاس شد...اول دقتی نکردم و یک نگاه گذرا کردم...ولی همون دید کوچیک مجبورم کرد دوباره به طرف نگاه کنم...این اینجا چیکار می‌کنه😳ماهان...همون پسره که اون روز با امیررضا اومد خونمون...کمی فکر کردم که با صدای هانیه به خودم اومدم: کجایی تو زینب!! +هیچی! امروز کلاس زیادی نداشتیم...ساعت دوازده آخرین کلاس هم به پایان رسوندم و از کلاس خارج شدم...از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...در طول مسیر امیررضا باهام تماس گرفت و گفت که دیرتر میاد خونه و باید بره بیمارستان. وقتی رسیدم دم خونه، ماشین ارمیا جلوی در خونه پارک بود...کلید رو توی قفل در انداختم و وارد شدم...از سرو صداها معلوم بود که کمیل هم اینجاست...وارد خونه شدم و با صدای نسبتاً بلند سلام کردم. به سمت اتاقم رفتم و لباسم و عوض کردم...برای همه چایی ریختم و ظرف میوه هم آماده کردم...گذاشتم جلوشون و خودم رفتم حیاط...جو داخل پسرونه بود و به هوای آزاد نیاز داشتم...نفسی تازه کردم و شیر آب رو برداشتم تا گل هارو آب بدم...این دو روز امیررضا فرصت آب دادن به گل هارو نداشت...حیاط رو کامل آب گرفتم...گلدون های دور حوض رو آب دادم و آب های اضافی رو جارو زدم...یک شاخه گل رز قرمز خوشگل که حسابی باز شده بود رو کندم. یک ساعتی می‌گذشت که دیدم ارمیا اومد تو حیاط...چادرم رو انداختم رو سرم...ارمیا اومد به سمتم و گفت: زینب خانم...حلال کنید مارو...داریم میریم. به حیاط نگاهی انداختم و گفتم: خواهش میکنم...کجا به سلامتی؟ _ماموریت کاری پیش اومده...دارم میرم دبی...به این زودی ها هم بر نمیگردم😔. +ان شاءلله که موفق باشید... ببخشید دیگه، به زحمت افتادید😟. _این چه حرفیه...اختیار دارید🙂. به گل توی دستم اشاره کرد و گفت: چه گل خوشگلی!! به طرفش گرفتم و گفتم: قابل نداره...مال شما؛ یادگاری بمونه🌹 گل رو از دستم گرفت و بو کرد...لبخندی از روی رضایت زد و تشکری زیر لب کرد...بعد هم به سمت در رفت، در رو باز کرد و نگاهی به حیاط انداخت... دوباره خندید و دست تکون داد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت...به رفتنش نگاه میکردم که با صدای امیرعلی به سمت عقب برگشتم...محکم به پنجره میزد و یه چیزایی می‌گفت برا خودش. با حرص گفتم: چی میگی تو...هلاک کردی خودتو😐 لبخند دندون نمایی زد و سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون میداد...منم که منظورش رو فهمیدم، اخمی کردم و گفتم: حیف که دست و بالم بسته است...وگرنه یه دونه حواله پهلوت میکردم تا دیگه لبخند ژوکوند تحویل من ندی🤨 بعد هم با صدای بلند خندید...خواستم برم داخل که زنگ خونه رو زدن...رفتم در رو باز کردم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
خواستم برم داخل که زنگ خونه رو زدن...رفتم در رو باز کردم...ماهان!! اینجا چیکار میکرد؟؟ سلامی کردم و گفتم: بفرمایید! +سلام...خوبین...برادرتون هستن؟ _ممنون...بله.. تا خواستم ادامه حرفم رو بزنم کمیل سریع اومد و گفت: سلام...بفرمایید آقا!! ماهان سلام کرد؛ لبخندی زد و گفت: با داداششون کار داشتم! کمیل نگاه کوتاهی به من کرد و با اخم گفت: کدومشون؟ +اگر اشتباه نکنم امیررضا بود اسمشون...گفته بود این برگه ها و کتاب هارو براش بیارم...از فرمانده پایگاه بسیج گرفته بودم، باید تحویل ایشون میدادم!! کمیل برگه هارو از دستش گرفت و نگاهی بهش کرد...بعد هم رو به ماهان گفت: من بهش میدم. ماهان تشکری کرد و رفت...زیر چشمی نگاهی به کمیل انداختم...با اخم رفتن ماهان رو نگاه میکرد...کم مونده بود بخوردش...کمی عقب رفت تا بتونم برم داخل...پارسا که داشت کفشش رو میپوشید از امیرعلی خداحافظی کرد و رو به کمیل گفت: کی بود داداش؟ _یکی از دوست های امیررضا...این برگه هارو آورده بود براش...تو کجا میری؟ نگاهی به برگه ها انداخت و گفت: میرم خونه...میام به امیر سر میزنم...تو برو اداره به کارت برس...من هستم. کمیل تشکری کرد و پارسا با صدای بلند از همه خداحافظی کرد و رفت...کمیل برگه هارو به من داد تا به امیررضا بدم و خودش هم رفت سرکار. رفتم داخل و چادرم رو درآوردم...از غذایی که دیشب مونده بود داغ کردم و گذاشتم تو سینی و بردم تو اتاق...برای امیرعلی کشیدم تو بشقاب و بهش دادم...برای خودم هم گذاشتم توی میز تحریر و نشستم روی صندلی...هنوز مقدار زیادی نخورده بودم که امیرعلی گفت: ارمیا چی می گفت؟ همون‌طور که برای خودم نوشابه می ریختم، گفتم: چیز خاصی نگفت...حلالیت گرفت...می‌گفت میخواد بره دبی...به این زودی ها هم بر نمیگرده. امیرعلی که سرش رو تکون میداد و حرفم رو تایید میکرد، لیوان نوشابه رو از دستم قاپید و ازش خورد...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: خیلی پررویی!!!مال من بود😐 همون‌طور سرش رو تکون میداد و می‌خندید...چشم غره‌ای بهش رفتم و یک لیوان دیگه برای خودم نوشابه ریختم...امیرعلی بیشتر با غذاش بازی میکرد تا اینکه بخوره...زیر چشمی نگاهی بهش کردم و گفتم: امیر...چرا نمی‌خوری!! اگر دوست نداری یه غذای دیگه درست کنم!! سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و گفت: نه...دوست دارم...میلم به غذا نمیره. این ناراحتی امیر عادی نبود...حتما اتفاقی افتاده که اینطور ناراحته...میخواست حرفش رو بزنه...ولی دو دل بود. ظرف های ناهار رو جمع کردم و شستم...داروهای امیرعلی رو براش بردم...از پارچ آبی که تو اتاق بود براش آب ریختم و دادم دستش...قرص هاشو بهش دادم و کنارش روی تخت نشستم...الان که هیچکس نبود بهترین موقعیت بود تا ازش بپرسم...دلم و زدم به دریا و حرفم رو زدم: +داداش...میگی چیشده؟؟ خیلی ناراحت و بهم ریخته‌ای!! امیرعلی که انگار منتظر این حرف من بود تا حرفش رو بزنه، گفت...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
التماس دعا...🌱