eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم برم داخل که زنگ خونه رو زدن...رفتم در رو باز کردم...ماهان!! اینجا چیکار میکرد؟؟ سلامی کردم و گفتم: بفرمایید! +سلام...خوبین...برادرتون هستن؟ _ممنون...بله.. تا خواستم ادامه حرفم رو بزنم کمیل سریع اومد و گفت: سلام...بفرمایید آقا!! ماهان سلام کرد؛ لبخندی زد و گفت: با داداششون کار داشتم! کمیل نگاه کوتاهی به من کرد و با اخم گفت: کدومشون؟ +اگر اشتباه نکنم امیررضا بود اسمشون...گفته بود این برگه ها و کتاب هارو براش بیارم...از فرمانده پایگاه بسیج گرفته بودم، باید تحویل ایشون میدادم!! کمیل برگه هارو از دستش گرفت و نگاهی بهش کرد...بعد هم رو به ماهان گفت: من بهش میدم. ماهان تشکری کرد و رفت...زیر چشمی نگاهی به کمیل انداختم...با اخم رفتن ماهان رو نگاه میکرد...کم مونده بود بخوردش...کمی عقب رفت تا بتونم برم داخل...پارسا که داشت کفشش رو میپوشید از امیرعلی خداحافظی کرد و رو به کمیل گفت: کی بود داداش؟ _یکی از دوست های امیررضا...این برگه هارو آورده بود براش...تو کجا میری؟ نگاهی به برگه ها انداخت و گفت: میرم خونه...میام به امیر سر میزنم...تو برو اداره به کارت برس...من هستم. کمیل تشکری کرد و پارسا با صدای بلند از همه خداحافظی کرد و رفت...کمیل برگه هارو به من داد تا به امیررضا بدم و خودش هم رفت سرکار. رفتم داخل و چادرم رو درآوردم...از غذایی که دیشب مونده بود داغ کردم و گذاشتم تو سینی و بردم تو اتاق...برای امیرعلی کشیدم تو بشقاب و بهش دادم...برای خودم هم گذاشتم توی میز تحریر و نشستم روی صندلی...هنوز مقدار زیادی نخورده بودم که امیرعلی گفت: ارمیا چی می گفت؟ همون‌طور که برای خودم نوشابه می ریختم، گفتم: چیز خاصی نگفت...حلالیت گرفت...می‌گفت میخواد بره دبی...به این زودی ها هم بر نمیگرده. امیرعلی که سرش رو تکون میداد و حرفم رو تایید میکرد، لیوان نوشابه رو از دستم قاپید و ازش خورد...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: خیلی پررویی!!!مال من بود😐 همون‌طور سرش رو تکون میداد و می‌خندید...چشم غره‌ای بهش رفتم و یک لیوان دیگه برای خودم نوشابه ریختم...امیرعلی بیشتر با غذاش بازی میکرد تا اینکه بخوره...زیر چشمی نگاهی بهش کردم و گفتم: امیر...چرا نمی‌خوری!! اگر دوست نداری یه غذای دیگه درست کنم!! سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و گفت: نه...دوست دارم...میلم به غذا نمیره. این ناراحتی امیر عادی نبود...حتما اتفاقی افتاده که اینطور ناراحته...میخواست حرفش رو بزنه...ولی دو دل بود. ظرف های ناهار رو جمع کردم و شستم...داروهای امیرعلی رو براش بردم...از پارچ آبی که تو اتاق بود براش آب ریختم و دادم دستش...قرص هاشو بهش دادم و کنارش روی تخت نشستم...الان که هیچکس نبود بهترین موقعیت بود تا ازش بپرسم...دلم و زدم به دریا و حرفم رو زدم: +داداش...میگی چیشده؟؟ خیلی ناراحت و بهم ریخته‌ای!! امیرعلی که انگار منتظر این حرف من بود تا حرفش رو بزنه، گفت...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
التماس دعا...🌱
💚 میگن آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی که میخوانند میشوند ! خوشا آن‌ کس که قران را فرا گیرد رفیق ...! نزار خاک بخوره رویِ میز اگر میخوای بنده واقعی باشی قرآن بخون ؛ عمل کن.. بعد شبیه اونی میشی که خدا میخواد ...🌱 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir