eitaa logo
جرعه‌نوش | علی احسان‌زاده
322 دنبال‌کننده
119 عکس
29 ویدیو
6 فایل
من جرعه‌نوشِ بزم تو بودم هزار سال کی ترک آب‌خورد کند طبع خوگرم سیاهه‌های علی احسان‌زاده @dastmalbaf
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات از استاد (6) نباید از یاد بُرد که حسین فرج‌نژاد در همه‌ی این فعالیت‌ها، یک روش ثابت داشت: معرفی و فراهم‌کردن یک نمایشگاه کوچک از کتاب‌ها و مجلات پیشنهادی برای فروش، و البته جزواتی که آماده می‌کرد و در کنار کتاب‌ها در اختیار می‌گذاشت. پیش‌تر نوشتم که استاد با تانک ذوالفقار اولین تیر را به تاریخی من شلیک کرد. حالا بگویم که آن جزوات که بسیاری‌شان حاصل دوران حضور استاد در جمع دانشجویان یزد بود، آن مسیر را در جان من ادامه داد و مرا با تاریخ و قله‌های افتخارآفرین آن آشنا کرد. @jorenush
خاطرات از استاد (7) آن سال‌ها دوره‌ی اول ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد بود و نشاط انقلابی فراوان. طرح مباحثی همچون و انرژی هسته‌ای و ... بستر را برای مباحثات و صهیونیسم‌پژوهی آماده می‌کرد. یکی از برنامه‌های ثابت آن سال‌های دوستان مجموعه، برگزاری نمایشگاه در در مسیر راه‌پیمایی بود؛ . کارهای نمایشگاه هم از تدارکات و نصب و پخش و طراحی و نوشتن متن و ... با خود بچه‌ها بود. و غالباً یکی از سخنران‌های ایستگاه خیبر استاد فرج‌نژاد بود. آن برنامه هم توری بود برای جذب گروهی دیگر از مردم و شهر. پس فعالیت‌های استاد فقط جنبه‌ی تقویت نداشت، بلکه دشمن‌شناسی رویه‌ی دیگر این تلاش‌ها بود. و این دو مکمل هم بودند. جزوات ساده‌ی استاد از متون برگزیده‌ی و تلمود گرفته تا نقد هولوکاست و شناخت اختاپوس شبکه‌ی و معرفی محصولات صهیونیستی برای مبارزه با خرید و ترویج آن‌ها، همه و همه ما را با آشنا می‌کرد، و این آشنایی چقدر در حوادث مختلف آینده ما را کمک کرد. @jorenush
خاطرات از استاد (7) محمدحسین فرج‌نژاد کار ویژه‌ای می‌کرد و آن شکستن تابوهای ذهنی ما و ساختن نظامی جدید در فکر ما بود. در همان اردوی منشاد، یک شب را برای جلسه‌ی اختصاص داد و البته این عنوان بهانه بود. می‌خواست مستند «کدام استقلال، کدام پیروزی» ساخته‌ی مسعود ده‌نمکی را پخش کند. نشد، ولی سخن از به میان آورد. توضیح این نکته لازم است که آن سال‌ها، شب و روز ما با فوتبال می‌گذشت؛ در مدرسه تا می‌توانستیم گل‌کوچک می‌زدیم، در خانه با رایانه‌مان پی‌ای‌اس می‌زدیم، بازی‌های لیگ انگلیس و اسپانیا و ایتالیا و لیگ قهرمانان و و جام ملت‌ها و ... را از دست نمی‌دادیم، بلکه تحلیل می‌کردیم، کُری می‌خواندیم، ترکیب می‌چیدیم، گیم‌نت می‌رفتیم و ... . حالا حسین فرج‌نژاد برای ما از مضرات جسمی فوتبال و از توطئه‌های پشت آن می‌گفت و من با چشم‌هایی گردشده به او خیره می‌شدم... @jorenush
خاطرات از استاد (8) تابستان 1386، یک‌بار دیگر با استاد همسفر شدیم و این‌بار او در میان جمع ما- مدرسه‌ی عشقی‌ها- به مشهد آمد. و باز هم گفت‌وگو. تی‌شرتی داشتم سرخ‌رنگ با نوشته‌هایی انگلیسی بر روی سینه‌اش. شبی در خوابگاهمان در مشهد، پوشیده بودمش و در کنار استاد نشسته بودم. در میان صحبت گفت می‌دانی این‌هایی که بر پیراهنت نوشته به چه معناست؟ در آن حال و هوا برای من این موضوع چه اهمیتی داشت؟ هیچ؛ ولی او مرا نسبت به چیزهایی که ساده از کنارشان می‌گذشتم، می‌کرد. یادم نیست بر آن پیراهن چه نوشته بود و شاید چیز بدی هم نبود، ولی او می‌خواست مرا حساس کند، مرا از این گلابی‌بودن به در آورَد. از آن سفر هیچ خاطره‌ی دیگری از استاد به یادم نمانده، ولی آن را شاید تا پایان عمر فراموش نکنم. @jorenush
خاطرات از استاد (9) استاد، خود با انس داشت و دیگران را نیز از همان اولین گفت‌وگو به کتاب ارجاع می‌داد. کتاب معرفی می‌کرد، سِیر می‌داد و مطالبه می‌کرد. از سال 86، ارتباطمان جدی‌تر شد؛ کتاب «آموزش عقاید در چهل درس» و «شیعه در اسلام» را معرفی کرد و گفت این دو کتاب را بخوان تا کتاب دیگری را برایت بفرستم. آن کتاب دیگر، «چکیده‌ی اندیشه‌های بنیادین اسلامی» برگزیده‌ی آثار آیت‌الله بود. آموزش عقاید را در سال اول دبیرستان با روزنامه جلد کرده بودم و در مدرسه و خانه می‌خواندم. شاید برای کسانی که آن کتاب را دیده‌اند، ساده به نظر آید، ولی همان کتاب ساده، خیلی برای دانش‌آموزی چون من و در آن محیط راه‌گشا بود. @jorenush
خاطرات از استاد (10) دیگر برای تصمیمم را گرفته بودم. به‌تدریج اطرافیان هم این را فهمیدند و البته بسیاری‌شان از آن متعجب شدند و یا نهی کردند. (یک نکته را در این میان یادآوری کنم: محمدحسین فرج‌نژاد علت تامه نبود. مجموعه‌ای از زمینه‌ها، آشنایی‌ها و محرک‌ها مرا به این تصمیم رساندند. حتی شاید برخی از این عوامل، متمرکز بر حوزه هم نبودند و انگیزه‌هایی ثانوی وجود داشت، ولی در این بین، نقش استاد فرج‌نژاد یک نقش ویژه بود.) روزها و ماه‌ها گذشت و تابستان 1387 راهی شدم برای مصاحبه‌ی پس از آزمون، با یکی دیگر از دوستان که او هم با استاد فرج‌نژاد مرتبط بود، از مجموعه‌ای دیگر. دو بار به قم رفتم و هر دو بار، در منزل استاد بیتوته کردم. مدت زیادی از ازدواج استاد نمی‌گذشت. خانه‌ای دو طبقه را با برادر بزرگ‌ترش که طلبه نبود، اجاره کرده بودند و او در زیرزمین می‌نشست. برادرش یک پسر داشت و او هنوز فرزندی نداشت. میان سالنِ همان زیرزمین، پرده‌ای کشیده بود و برای خود و میهمانانش اتاقی دست و پا کرده بود. خانمش هم با هنر دستش چیزهایی می‌ساخت و آن خانه را تزیین می‌کرد. همراه شدن با حسین فرج‌نژاد در زندگی، هنری بود فراتر از آن هنرهای دستی که آن توانسته بود از پس آن برآید. استاد بعدها بارها می‌گفت که دیر ازدواج کرده و تأکید می‌کرد فعالیت‌هایش پس از ازدواج شدت گرفته و موفقیتش فزونی یافته. و این همه بدون یک ممکن نیست. @jorenush
خاطرات از استاد (11) سال تحصیلی آغاز شد و من به‌تنهایی راهی قم شدم. تنها. استاد برای ثبت نام مدرسه مرا ترک موتور (آه موتور) نشاند و همراهی کرد. فرصت را برای حتی روی موتور هم از دست نمی‌داد. داشتیم در بلوار عمار یاسر از کنار ساختمان تازه‌ساز یک پاساژ می‌گذشتیم، از من پرسید: اگر این ساختمان را به تو بدهند، با آن چه می‌کنی؟ من هم متعجبانه گفتم نمی‌دانم. گفت: به این‌ها کن و برایش داشته باش. @jorenush
خاطرات از استاد (12) درس‌ها که شروع شد، چندان بهانه‌ای برای رفت‌وآمد به منزل استاد نداشتم. تا این‌که پس از چند ماه، در یزد، سری به دبیرستان شهید صدوقی زدم تا رفقا را ببینم. با یکی از دوستان صمیمی- نمی‌دانم بر سر چه- بحثی سیاسی کردم و کار به تلخی گرایید. آن‌قدر تلخ که پس از آمدن به قم، سریع به منزل استاد رفتم و موضوع را در میان گذاشتم. استاد هم بلافاصله گفت: کتاب (نوشته‌ی حجةالاسلام‌والمسلمین محمدجواد نوروزی، از کتاب‌های ) را تهیه کن و بیا با هم مباحثه کنیم. من هم ازخداخواسته، کتاب را خریدم و به یکی از رفقای طلبه هم گفتم بیا. رفتیم و دو سه جلسه‌ای منزل استاد به بحث نشستیم. نمی‌دانم چه شد که بحث آن سال ادامه نیافت؛ شاید سال تحصیلی تمام شد. ولی سال آینده که از راه رسید، دوستان زیادی از یزد به قم آمدند و مباحثه را با جمعیتی بیش‌تر و نشاطی افزون‌تر، این‌بار در مدرسه‌ی آغاز کردیم. پیش از آن‌که به سال آینده برسم، لازم است بگویم که سال آینده یک سال عادی نبود؛ سال 1388. از دگردیسی‌های سیاسی خودم که بگذرم، حوادث آن سال، نیاز ما را به چنان مباحثه‌ای مضاعف ساخت. سال تحصیلی که آغاز شد، جلسات هم پا گرفت و آن حلقه که گمانم سومین حلقه‌ی مباحثاتی استاد با طلاب یزدی بود، کلید خورد. البته افراد حاضر، به یزدی‌ها منحصر نماندند و افراد مختلفی از مدارس و شهرهای مختلف به ما پیوستند. دیگر، دوران جدیدی برای من شروع شده بود... @jorenush
خاطرات از استاد (13) اصرار داشت جلسات صبح جمعه در را با دعای ندبه یا زیارت عاشورا یا دعایی دیگر آغاز کنیم تا جلسات برکت پیدا کند. آن‌قدر مباحث جمعه‌ها برایم جذاب بود که با گوشی ساده‌ام آن‌ها را ضبط می‌کردم و صوت‌ها را در مدرسه می‌نوشتم. بیان استاد هم دارای شیوه‌ی کلاسیک نبود که بتوان به‌راحتی آن را پیاده و مرتب کرد. وقتی موضوع پیاده‌سازی صوت‌ها را به استاد گفتم، گفت چرا وقتت را برای این کار می‌گذاری؟ به‌جایش برو و کتب را بخوان. @jorenush
خاطرات از استاد (14) غذای حوزه چندان مناسب نبود. بعضی طلبه‌ها از این بابت دچار مشکل می‌شدند. استاد فرج‌نژاد هم که علاوه بر فعالیت مداومش، خیلی به خودش نمی‌رسید و از طرفی هم خیلی حرص می‌خورد، با خوردن آن غذاها، دچار ناراحتی معده شده بود، تا جایی که چند سال نمی‌توانست روزه بگیرد. بنا بر همین تجربه، از همان اول به من توصیه کرد که به خودم برسم؛ روزی یک لیوان آب میوه بخورم و هفته‌ای یک وعده کباب. این توصیه، بخشی از برنامه‌ی من را در دوران طلبگی شکل داد. دوستان می‌دانستند که ظهرهای جمعه کباب می‌خورم و در خیلی از آب‌میوه‌فروشی‌های شهر رفت‌وآمد دارم. بعد از چند سال، پاتوق دیگری هم پیدا کردم؛ اول چهارمردان، دیزی‌سرای نمونه. یک بار بعد از جلسات جمعه در فیضیه، استاد را هم با خودم به دیزی‌سرا بردم. غذا آن‌قدر چرب بود که استاد گفت: علی، بعد از بیست‌سالگی دیگر از این غذاها نخور! @jorenush
خاطرات از استاد (15) ورود به ، برای خیلی از طلبه‌ها که با انگیزه‌ی انقلابی آمده بودند، غیرمترقبه‌هایی به همراه داشت. من هم یکی از این طلبه‌ها. یکی از این غیرمترقبه‌ها، مواجهه با جریان به‌اصطلاح «ولایتی» در میان طلبه‌ها بود. وقتی با یکی از طلبه‌های هم‌پایه مواجه شدم که نه‌تنها از قمه‌زنی دفاع می‌کرد، بلکه خودش هم قمه زده بود، از تعجب و خشم، دهانم باز مانده بود. من که با انگیزه‌ی تمدن‌سازی اسلامی به حوزه آمده بودم، وقتی با کسانی مواجه می‌شدم که حوزوی‌اند، ولی هنوز در مرحله‌ی انقلاب اسلامی تردید دارند یا حتی مخالف‌اند، نمی‌دانستم چه باید بکنم. در این میان، استاد فرج‌نژاد، حقیقتاً یک بود. قبلاً در یزد، با کتاب آشنا شده بودم و فعالیت‌های استاد را در مبارزه با تا اندازه‌ای دیده بودم. وقتی در قم با این جریان رودررو شدم، قدر حسین فرج‌نژاد را بیش‌تر فهمیدم و به او پناه بردم. در آن سال‌ها، یکی از چندین وبلاگ ساده‌ی او، مختص این‌گونه مباحث بود و از خطوط مقدم مبارزه با قمه‌زنی و جریان حامی آن- که بعدتر به شهرت یافت- به شمار می‌رفت. @jorenush
خاطرات از استاد (16) سال سوم طلبگی، یکی از دوستان طلبه که با هم به جلسات استاد می‌رفتیم، اصرار کرد که برویم و بپرسیم آخرِ این مباحث چیست. با هم به خانه‌ی استاد رفتیم. سؤال را مطرح کردیم و استاد کاملاً جدی گفت هدف ما طرح مبحث و در نهایت حرکت به سمت ساخت است. دوستم آن‌قدر ذوق‌زده شده بود که سریع برای طرح این بحث در فضای مدرسه برنامه‌ریزی کرد و به‌طور جدی پیگیر شد که این هدف در میان همه‌ی مدرسه امتداد پیدا کند. @jorenush