#کفرناحوم
#قسمت_دوم
مثل همیشه قبل از همه بیدار شده بود و از شاگردانش جدا شده بود ، قبل از طلوع آفتاب در سپیده دم ، از صدای ناله ها و گریه هایش میشد حدس زد ، جایی بین آن صخره های شمالی کوه است .
یعقوب چشم هایش را مالاند ، دهن دره کرد و همه را صدا زد :
متا...
آندریاس...
پتروس
همه بیدار شدند جز یهودا اسخریوطی . نماز گزاردند و برگشتند ، یهودا دست پاچه سراغ مشک آبی رفت که از درخت آویزان بود وضو گرفت و نمازخواند ، همان دم بود که عیسا رسید ، بلبلی روی شانه اش نشسته بود و آواز میخواند ، او هم لبخند میزد و سر تکان میداد ، پتروس لبخند زد :
خوش به حال استاد ، چه صدای زیبا و محزونی ...
حواریون به احترام عیسا برخواستند اما انگار او نمیدیدشان ...
نگاهی به چوب دست های تراشیده و روغن مالی شده کرد ، و چوب دست خودش که میان چوب ها بود
شمعون بلند گفت : سلام بر روح الله ...
عیسا هم پاسخ داد : سلام بر انصار من ...
یهودا سر از سجده ی شکر بعد از نماز که امروز کمی طولانی شده بود بلند کرد و پرسید :
استاد همیشه پاسخ میدادی سلام بر انصار الله ، چرا امروز ...
و اینگونه شنید :
چرا دیر تر بیدار شدی اسخریوطی ؟
سحر مهم تر بود یا تراشیدن چوب های ما و روغن مالی شان تا نیمه شب ؟
این بلبل داشت شکایت میکرد از صدای چاقوی تو ، که نگذاشته جنگل آرام شود !
به خدا قسم این جهان پلی ست که از آن باید گذشت و نه اینکه آبادش کرد!
http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484