eitaa logo
کفرناحوم
34 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
عیسایی خارج از انجیل ... ارتباط با نویسنده ؛ @mohammad_najm_aali
مشاهده در ایتا
دانلود
از بیابانی در حال گذر بودند ، که بسیار کم آب و علف بود . یوحنا پیش از همه چشمش به لاشه ی سگی افتاد که لاشخور ها شکمش را دریده بودند ، و مگس ها دور و برش بسیار بودند...بی آنکه بفهمد به حالتی که اشمئزاز از لب هایش بیرون میریخت داد زد : استاد... چه قدر مگس ... و هر کدام چیزی گفتند ... یکی گفت : بوی بدی دارد ... آنیکی گفت : چیزی ازش نمانده ، شیرازه ی حیوان از هم پاشیده و دیگری بینی اش را گرفت و رد شد و عیسا تاملی کرد و گفت : مگس ، زخم را میبیند و فقط بر آن مینشیند ... شما ، چون او نباشید ... زیبایی های هر چیز به فطرت شما نزدیک تر است ، آنرا ببینید و خود را به هیچ و پوچ میازارید... یهودا که پیش از همه گام بر میداشت ، برگشت دستش را سایه بان چشمش کرد ، همین که عیسا به او رسید با صدایی بلند که بی شباهت به فریاد (اعتراض) نبود گفت : استاد... زیبایی این لاشه ی متعفن در چیست ..!؟ و عیسا همانطور که عصا به زمین میزد و میرفت ، لاشه پشت سرش بود ، و بی آنکه به جسد نگاهی کند گفت : دندانهایش ... ببین یهودا ، چه قدر سپید و مرتب است ... آیا این دندانهای زیبا چیزی جز آن یگانه را بخاطرت میآورد تا روح یک سرگشته را به او رهنمون سازد...؟ چند لحظه ای گذشت و یهودا دید متّی صدایش میکند ، همه رفته بودند ولی او غرق در سپیدی و نظم دندان های حیوان بود ... http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
مثل همیشه قبل از همه بیدار شده بود و از شاگردانش جدا شده بود ، قبل از طلوع آفتاب در سپیده دم ، از صدای ناله ها و گریه هایش میشد حدس زد ، جایی بین آن صخره های شمالی کوه است . یعقوب چشم هایش را مالاند ، دهن دره کرد و همه را صدا زد : متا... آندریاس... پتروس همه بیدار شدند جز یهودا اسخریوطی . نماز گزاردند و برگشتند ، یهودا دست پاچه سراغ مشک آبی رفت که از درخت آویزان بود وضو گرفت و نمازخواند ، همان دم بود که عیسا رسید ، بلبلی روی شانه اش نشسته بود و آواز میخواند ، او هم لبخند میزد و سر تکان میداد ، پتروس لبخند زد : خوش به حال استاد ، چه صدای زیبا و محزونی ... حواریون به احترام عیسا برخواستند اما انگار او نمیدیدشان ... نگاهی به چوب دست های تراشیده و روغن مالی شده کرد ، و چوب دست خودش که میان چوب ها بود شمعون بلند گفت : سلام بر روح الله ... عیسا هم پاسخ داد : سلام بر انصار من ... یهودا سر از سجده ی شکر بعد از نماز که امروز کمی طولانی شده بود بلند کرد و پرسید : استاد همیشه پاسخ میدادی سلام بر انصار الله ، چرا امروز ... و اینگونه شنید : چرا دیر تر بیدار شدی اسخریوطی ؟ سحر مهم تر بود یا تراشیدن چوب های ما و روغن مالی شان تا نیمه شب ؟ این بلبل داشت شکایت میکرد از صدای چاقوی تو ، که نگذاشته جنگل آرام شود ! به خدا قسم این جهان پلی ست که از آن باید گذشت و نه اینکه آبادش کرد! http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
کنار هم روی زمینی که از تابش آفتاب داغ شده بود نشستیم و آندریاس نان آورد از همان نان هایی که آن پیر زن و دخترش به ما دادند قاعدتا باید تا الان تمام میشد ولی هنوز خورجیم آندریاس پر بود هر کداممان چند لقمه ای خوردیم و کنار رفتیم قبل از همه استاد بود که شروع کرد: به نام آن مهربان لقمه ای در دهان گذاشت و جوید ما لقمه ها خوردیم و او لقمه ی اولش را جوید... جوید و بلع نکرد همه سیر شدند لقمه را بلعید ... خرده های نان را از روی صخره جمع کرد و در دهانش گذاشت و بعد رو به آسمان پر از ستاره کرد که اثری از ماه در خود نداشت و گفت : ثنای ما برای کسی که تمام آفرینش از اوست گفت و بلند شد و کناری رفت میدانستیم نگفته میدانستیم که این ساعت کسی نباید خلوت استاد را به هم بزند و ما نیز اینگونه به این خلوت امر میشدیم هرکس به گوشه ای رفت و در خود رفت همینطور این خلوت میرفت تا به دعای صبح میرسید اما آن شب غم سنگینی بر قلبم بود میخواستم با کسی هم کلام شوم و در بین آن جمع چه کسی بهتر از عیسا که مرا مسح کند ... روی زمین... همان زمین گرم دراز شدم چشمانم را به آسمان دوختم کم کم خواب بر من مسلط شد... با اینکه نمیخواستم بخوابم ، ولی انگار کسی در عالم خواب صدایم میزد یا چیزی مرا به آنجا میکشید که تسلیم شدم و اجازه دادم که مرا با خود ببرند ... نمیفهمیدم در میان تاریک و روشن هایی برده میشدم صدایی نبود ... هر چه بود نور و بود بی نور روشن بود و تاریک... تا اینکه تصویری دیدم... جمع بزرگی بودند که در مقابل مسجد الاقصی جمع شده بودند تا عیسی را ببینند و من نیز بین آنها بودم هنوز آن غم در سینه ام سنگینی میکرد دعا میکردم من در آن جمع کسی باشم که بتوانم با استاد هم کلام شوم... ولی جمعیت بسیار بود و امیدم واهی... لذا غمم بیشتر شد... روی یکی از پله ها نشستم و به خیل مردان بنی اسرائیل و اعراب شامی نگاه میکردم که چگونه بیتاب دیدن روی استاد اند ... خوب که نگاه میکردم همه بودند ... در آن بین چهره ای بیش از همگان نظرم را جلب کرد بلند شدم و ایستادم زانوانم گیرایی قبلی اش را نداشت خمیده و کشان کشان به سمتش رفتم مطمئن شدم آن صورت هفده هجده ساله که ریشش به روی صورت زیبایش کامل نشده بود جوانی های استاد بود در بین آن خیل عظیم قدم میزد ، ولی آن عشاق منتظر کسی نشناختندش... او نیز غریبانه در بینشان قدم بر میداشت تا خواستم خودم را بهش برسانم حس کردم نفسم تنگ میشود از خواب بیدار شدم آن تصویر روشن من مبدل شد به تصویر موهوم و تاریک کوهستان چشمانم را مالیدم عطش عجیبی سراغم آمده بود سراغ مشگمان رفتم خالی بود... از روی آن تک درختی که بسته شده بود باز کردمش تا به چشمه ببرم و پرش کنم آخرین فردی که سر راهم بر زمین بود استاد بود به روی صورت در حال سجده به خود مچاله شده بود و آرام بود با خود گفتم خواب است یا بیدار؟ تکه چوبی را شکستم تا خوابش را امتحان کنم در همان حال که بود فرمود : من حجت خدا بر زمینم من در خواب هم بیدارم سرش را از سجده بالا آورد و گفت : دروغ میگویند ، هیچ کدامشان راغب دیدن و زیارت من نیستند... اگر بودند هدایت میشدند... اما خدا کذاب را هدایت نمیکند... بعد فرمود: فاراقلیط ... به شب قسم فرمانروایی اش نزدیک است او میآید... و به وقت او من نیز خواهم آمد... در مسجدی که پدرم نوح نماز گذاشت ، نماز خواهد خواند و همه پشت سرش می ایستند و من اولین کس هستم که پشت او به نماز ... فرمانروایی اش نزدیک است... پدر و پسر واقعی آنها هستند و خدا نیستند... همه بنده ای هستیم از بنده های خداوند عالم فرمان روایی اش نزدیک است ، گفت و باز به همان حالت سجده بازگشت ... http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
محمد: صبح که شد راه افتادیم ... مسیر کوهستانی بود... آفتاب داغ بود... استاد جلو عصا میزد و میرفت ، و ما هم پشت سرش ... در سر بالایی کوه گفت بالای همین کوه است ...با حواریون خودش و من هم ... و در حقیقت او نیز حواری من است ... چون شما... ولی حیف شما کمتر شبیه او هستید ... سلام بر روزی که زاده شد و سلام بر روزی که ... آهی کشید و اشک از چشمانش گرفت : سلام بر روزی که سر از تنت جدا کنند اف بر تو دنیا ... که در تو حواری عیسا برای زن بد کاره ای کشته میشود و بعد ها کودکان این قوم را به رسم او غسل میدهند تا پاک شوند ... اف بر تو... به یگانگی آن بی همتا قسم نه به زنی نزدیک شده و نه دل خواهد بست تا روزی که از این ویرانکده برود... کریم است و حصور ... این بشارت خداوند عالم است به پدرش وقتی به زکریا ندا رسید که نامش یحیاست... بزرگ است و حصور ... این را استاد زیر لب تکرار میکرد و پیش میرفت هر بار که میگفت به وجد میامد و دوباره با خرسندی بیش تری میگفت هر از چند با می ایستاد و میگفت : یحیا... و بعد گفت : میدانید چرا زکریا در پیری بچه دار شد ؟ پرسیدیم چرا ای استاد ؟ پاسخ شنیدیم : برای اینکه یاور من باشد همانگونه من که من از یاوران منجی میشوم فاراقلیط ... فرمانروایی اش نزدیک است! http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
🖋✒ همین که یحیی از ما جدا شد استاد مسیرش را تغییر داد و بر گشت ، انگار برای دیدن او بالای این کوه بلند آمده بود . شب بود که پای کوه رسیدیم قوتی نداشتیم. در این مدت به گرسنگی خو کرده بودیم و گرسنه در خواب رفتن سخت نبود. هرکسی یک کناری بساط گستراند و کم کم همه از خستگی به خواب افتادیم ... زمزمه ی صدایی بین شب مرا هوشیار ساخت. چشم باز کردم و به دنبال آن صدا گشتم ... مردی کنار استاد نشسته بود و آرام آرام به نجوا با او سخن میگفت... دریچه ی چشمانم را وسعت دادم نه... خدای من ... او مرد نبود... شبیه یک حیوان بود... سراسیمه جلو رفتم ... نگران استاد شدم... وقتی به آندو رسیدم دیدم مردی در هیبت سگی... چهره اش انسان و دست و پا و دم سگ در بدن... مرا که دید خجل شد و سرش را به کوه گرفت... قلبم تند میزد.... بیش از هر چیزی برای آرام شدنم محتاج کلام استاد بودم! ولی او ساکت بود چهره اش زیر نور ماه میدرخشید که بر لب سبوح قدوس میگفت گوش هایم عطش گرفته بود داشتم از این عطش خفه میشدم نزدیک بود هر آینه قالب تهی کنم... لبان استاد اشارتی داشت مرا شروع به ذکر کردم من هم ، گفتم ؛ سبوحَُ ... قددوووس... سبوح قدوس رب الملائکة و الروح... همانطور که آن حیوان عجیب رویش به سمت کوه بود گفت : مردی بودم در دنیای شما پاک دست و پاک چشم زنی داشتم عجول و دمدمی مزاج... گاه عصبی میشد و من خشم او را با خشمی مضاعف خاموش میکردم... یک بار به وقت خشمم ندایی آمد و نامم را صدا زدند. برگشتم و دیدم سلطان مرگ است سری به تاسف تکان داد و گفت بیا برویم! گفتم اگر میشود قدری بعد بیایم؟ فرمود مقدر است در همین لحظه، جانت از تن به در آمده بیا... نگاهی کردم و دیدم خودم را... حیوانیتی که در دنیای ماده مخفی بود ، حالا ظاهر شده بود... و اکنون بدین گونه ام در دنیایی که بر دنیای شما مسلط است و دست شماها از آن کوتاه http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
راه افتادیم و مسیر از دره ای نسبتا خشک عبور میکرد . آب کم داشتیم . استاد با همان وقار و سکینه ای که گام از زمین بلند میکرد و گو اینکه دیگر به زمین گرمِ آنجا قدم نمیگزاشت . زیر لب وردی را هم زمزمه میکرد و هماهنگی لبان و دستان پاها و لباس بلندش به او هیبت و موزونیت خاصی میبخشید... همه نگران تمام شدن آب بودیم . لا اقل من که اینگونه بودم ... در همین حین که فکر نگرانی کم آمدن آب مشگ مرا گرفتار خویش کرده بود استاد ایستاد و بی آنکه به عقب برگدد با صدای رسا فرمود ؛ یعقوب تمام آب مشگ را خالی کن ... این را گفت و رفت... یهودا خودش را بِدو به یعقوب رساند و گفت ؛ نکند این کار را بکنی... میدانی که استاد چیزی بگوید دیگر پیگیرش نمیشود . هوا گرم است و رو به بیابان داریم ... همیشه چند مشگ برمیداشتیم ولی امروز فقط یک مشگ... ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
راه افتادیم و مسیر از دره ای نسبتا خشک عبور میکرد . آب کم داشتیم . استاد با همان وقار و سکینه ای که گام از زمین بلند میکرد و گو اینکه دیگر به زمین گرمِ آنجا قدم نمیگزاشت . زیر لب وردی را هم زمزمه میکرد و هماهنگی لبان و دستان پاها و لباس بلندش به او هیبت و موزونیت خاصی میبخشید... همه نگران تمام شدن آب بودیم . لا اقل من که اینگونه بودم ... در همین حین که فکر نگرانی کم آمدن آب مشگ مرا گرفتار خویش کرده بود استاد ایستاد و بی آنکه به عقب برگدد با صدای رسا فرمود ؛ یعقوب تمام آب مشگ را خالی کن ... این را گفت و رفت... یهودا خودش را بِدو به یعقوب رساند و گفت ؛ نکند این کار را بکنی... میدانی که استاد چیزی بگوید دیگر پیگیرش نمیشود . هوا گرم است و رو به بیابان داریم ... همیشه چند مشگ برمیداشتیم ولی امروز فقط یک مشگ... همه رفتند و من یهودا و یعقوب پسر زبدی ماندیم یهودا سر مشگ را گرفته بود واصرار میکرد یعقوب که دو دل شده بود نه مشگ را رها کرد و نه اقدام به خالی کردنش کرد گفتم : یهودا چه میکنی ؟ مگر نمیدانی استاد بی اذن خدا حرفی نمیزند ؟ یهودا مشگ را رها کرد و رو به من داد زد : به خدا قسم خدا هم راضی نیست در این بیابانها جان دهیم ! خواستم از فرصت استفاده کنم و مشگ را از دست پسر زبدی بقاپم ، ولی میدانستم که استاد از جدال مال خشنود نمیشود هر دو را رها کردم و قدم تند کردم تا به استاد و جمع رفقا برسم پای افسارم که به خاک میرسید گرمای بیشتری حس میکردم توی دلم انگار یک صدای ضعیف میگفت کاش نریزد آب بر زمین... استاد و رفقا را دیدمشان که در پهنه ی دشت گسترده شده بودند و پشت سر هم با لباس های بلند و روشنشان راه میپیمودند دیگری خبری از یعقوب و یهودا نبود نه صدایی و نه اثری من هم از پستی و بلندی ها توی دشت افتادم . کم کم نردیک تر شدم و دیدم مثل همیشه در سکوت راه میپیمایند.خواستم چیزی بگویم اما منصرف شدم و با خود گفتم سکوت جمع را نشکنم . چند قدمی که رفتیم استاد فرمود : نه آبی ریخته شد و نه یاوری افزوده شد و تو ای که اصرار بر کلام من کردی خدا خیرت داد اما دور از مقام توکل هستی. آن دم که آرزو کردی کاش آب را نریزند... در خودم شکستم... حس کردم تمام داشته هایم را باخته ام ... یک آرزو چقدر میتوانست مرا بالا ببرد و نبرد اما آرزویی وارونه چه کرد ، انگار صورتم به این زمین داغ خورد... در دلم توبه کردم ... جلو تر که رفتیم درخت خرمایی بود که از بی آبی رنگش به زردی نشسته بود ... کنار درخت استاد جلوی آفتاب سوزان بر زمین نشست . گفتم استاد چرا بر سایه نمینشینی ؟ دیدم جواب نمیدهند . خوب که نگاه کردم دیدم نشسته نماز میخواند . آفتاب نزدیک به زوال بود و وقت ظهر.همه نشستیم  . اما هیچ کس به احترام استاد در سایه نرفت . نمازش که تمام شد همانطور نشست . خبری هم از آن دو نفر نبود . هیچ کس صحبت نمیکرد . ساعتی گذشت و استاد گفت چرا به سایه ی نخل نمیروید ؟ همه سر به زیر افکندند ولی من گفتم : شما خود چرا نمیروید ؟ نگاهی به من انداخت و گفت : همه مرا الگوی زهد میخوانند اما زهد برادرم عیلیا ...حواریِ فاراقلیط ، از دایره ی بندگان خارج است ... اگر او را ببینند چه میگویند ... به ظاهر آب میاشامد اما در باطن آتش عشقش نه کم شود و نه دود افکن ... گفتم استاد چه شد که گفتید آب مشگ فرو ریزیم ؟ سرش به زیر انداخت تاملی کرد طولانی ... آنقدر تاملش به طول انجامید که اسخریوطی و پسر زبدی نیز رسیدند ... انگار منتطر آنان بود ...هرچند نگاه از عالم فرو بسته بود و در خودش بود اما همینکه شکلشان بر پهنه ی دشت نمایان شد چشم گشود و بی معطلی و بی آنکه کسی از آنان سخنی بگوید چشم به سمت آن دو دوخت. و گفت : ببینید از صخره افتاده اند . قرار بر این بود بمیرند اما به دعای من تخفیف از عذابشان دادند و چند زخم بهشان رسید. نزدیکتر که آمدند دیدیم لباسهایشان پاره و پر از خون است . استاد ادامه داد : مقدر بود هرکه از محبت آب نگذرد جانش را از دست بدهد و از یاوران عیسا نباشد... امتحانی بود الهی ... سالیان پیش در نسل اسرائیل خداوند طالوت را برای فرماندهی سربازان خویش برگزید . و آنجا هم مقدر شد با لبی تشنه به جنگ با جالوت بروند گاه خدا با عطش بندگانش را میازماید ... و روزی میآید که در بیابانی خداوند اولیای خویش را با عطش به دنیا نشان میدهد تا عشق حجتی باشد بر احتجاج تمام حجج . او سبط فاراقلیط است و برادران و خواهران و فرزندان و زنان و شاگردانش... ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484