#کفرناحوم
#قسمت_سوم
کنار هم روی زمینی که از تابش آفتاب داغ شده بود نشستیم و آندریاس نان آورد از همان نان هایی که آن پیر زن و دخترش به ما دادند قاعدتا باید تا الان تمام میشد ولی هنوز خورجیم آندریاس پر بود
هر کداممان چند لقمه ای خوردیم و کنار رفتیم
قبل از همه استاد بود که شروع کرد:
به نام آن مهربان
لقمه ای در دهان گذاشت و جوید
ما لقمه ها خوردیم و او لقمه ی اولش را جوید...
جوید و بلع نکرد
همه سیر شدند
لقمه را بلعید ...
خرده های نان را از روی صخره جمع کرد و در دهانش گذاشت
و بعد رو به آسمان پر از ستاره کرد که اثری از ماه در خود نداشت و گفت :
ثنای ما برای کسی که تمام آفرینش از اوست
گفت و بلند شد و کناری رفت
میدانستیم
نگفته میدانستیم که این ساعت کسی نباید خلوت استاد را به هم بزند
و ما نیز اینگونه به این خلوت امر میشدیم
هرکس به گوشه ای رفت و در خود رفت
همینطور این خلوت میرفت تا به دعای صبح میرسید
اما آن شب غم سنگینی بر قلبم بود
میخواستم با کسی هم کلام شوم
و در بین آن جمع چه کسی بهتر از عیسا که مرا مسح کند ...
روی زمین...
همان زمین گرم دراز شدم
چشمانم را به آسمان دوختم کم کم خواب بر من مسلط شد...
با اینکه نمیخواستم بخوابم ، ولی انگار کسی در عالم خواب صدایم میزد یا چیزی مرا به آنجا میکشید که تسلیم شدم و اجازه دادم که مرا با خود ببرند ...
نمیفهمیدم
در میان تاریک و روشن هایی برده میشدم
صدایی نبود ...
هر چه بود نور و بود بی نور روشن بود و تاریک...
تا اینکه تصویری دیدم...
جمع بزرگی بودند که در مقابل مسجد الاقصی جمع شده بودند تا عیسی را ببینند و من نیز بین آنها بودم
هنوز آن غم در سینه ام سنگینی میکرد
دعا میکردم من در آن جمع کسی باشم که بتوانم با استاد هم کلام شوم...
ولی جمعیت بسیار بود و امیدم واهی...
لذا غمم بیشتر شد...
روی یکی از پله ها نشستم و به خیل مردان بنی اسرائیل و اعراب شامی نگاه میکردم که چگونه بیتاب دیدن روی استاد اند ...
خوب که نگاه میکردم همه بودند ...
در آن بین چهره ای بیش از همگان نظرم را جلب کرد
بلند شدم و ایستادم
زانوانم گیرایی قبلی اش را نداشت خمیده و کشان کشان به سمتش رفتم
مطمئن شدم
آن صورت هفده هجده ساله که ریشش به روی صورت زیبایش کامل نشده بود جوانی های استاد بود
در بین آن خیل عظیم قدم میزد ، ولی آن عشاق منتظر کسی نشناختندش...
او نیز غریبانه در بینشان قدم بر میداشت
تا خواستم خودم را بهش برسانم حس کردم نفسم تنگ میشود
از خواب بیدار شدم
آن تصویر روشن من مبدل شد به تصویر موهوم و تاریک کوهستان
چشمانم را مالیدم
عطش عجیبی سراغم آمده بود
سراغ مشگمان رفتم
خالی بود...
از روی آن تک درختی که بسته شده بود باز کردمش تا به چشمه ببرم و پرش کنم
آخرین فردی که سر راهم بر زمین بود استاد بود
به روی صورت در حال سجده به خود مچاله شده بود و آرام بود
با خود گفتم خواب است یا بیدار؟
تکه چوبی را شکستم تا خوابش را امتحان کنم
در همان حال که بود فرمود :
من حجت خدا بر زمینم
من در خواب هم بیدارم
سرش را از سجده بالا آورد و گفت :
دروغ میگویند ، هیچ کدامشان راغب دیدن و زیارت من نیستند...
اگر بودند هدایت میشدند...
اما خدا کذاب را هدایت نمیکند...
بعد فرمود:
فاراقلیط ...
به شب قسم فرمانروایی اش نزدیک است
او میآید...
و به وقت او من نیز خواهم آمد...
در مسجدی که پدرم نوح نماز گذاشت ، نماز خواهد خواند و همه پشت سرش می ایستند و من اولین کس هستم که پشت او به نماز ...
فرمانروایی اش نزدیک است...
پدر و پسر واقعی آنها هستند و خدا نیستند...
همه بنده ای هستیم از بنده های خداوند عالم
فرمان روایی اش نزدیک است ، گفت و باز به همان حالت سجده بازگشت ...
http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484