#کفرناحوم
#قسمت_چهارم
محمد:
صبح که شد راه افتادیم ...
مسیر کوهستانی بود...
آفتاب داغ بود...
استاد جلو عصا میزد و میرفت ، و ما هم پشت سرش ...
در سر بالایی کوه گفت بالای همین کوه است ...با حواریون خودش و من هم ...
و در حقیقت او نیز حواری من است ...
چون شما...
ولی حیف شما کمتر شبیه او هستید ...
سلام بر روزی که زاده شد و سلام بر روزی که ...
آهی کشید و اشک از چشمانش گرفت :
سلام بر روزی که سر از تنت جدا کنند
اف بر تو دنیا ...
که در تو حواری عیسا برای زن بد کاره ای کشته میشود و بعد ها کودکان این قوم را به رسم او غسل میدهند تا پاک شوند ...
اف بر تو...
به یگانگی آن بی همتا قسم نه به زنی نزدیک شده و نه دل خواهد بست تا روزی که از این ویرانکده برود...
کریم است و حصور ...
این بشارت خداوند عالم است به پدرش وقتی به زکریا ندا رسید که نامش یحیاست...
بزرگ است و حصور ...
این را استاد زیر لب تکرار میکرد و پیش میرفت
هر بار که میگفت به وجد میامد و دوباره با خرسندی بیش تری میگفت
هر از چند با می ایستاد و میگفت :
یحیا...
و بعد گفت :
میدانید چرا زکریا در پیری بچه دار شد ؟
پرسیدیم چرا ای استاد ؟
پاسخ شنیدیم :
برای اینکه یاور من باشد
همانگونه من که من از یاوران منجی میشوم
فاراقلیط ...
فرمانروایی اش نزدیک است!
http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484