eitaa logo
کفرناحوم
32 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
عیسایی خارج از انجیل ... ارتباط با نویسنده ؛ @mohammad_najm_aali
مشاهده در ایتا
دانلود
راه افتادیم و مسیر از دره ای نسبتا خشک عبور میکرد . آب کم داشتیم . استاد با همان وقار و سکینه ای که گام از زمین بلند میکرد و گو اینکه دیگر به زمین گرمِ آنجا قدم نمیگزاشت . زیر لب وردی را هم زمزمه میکرد و هماهنگی لبان و دستان پاها و لباس بلندش به او هیبت و موزونیت خاصی میبخشید... همه نگران تمام شدن آب بودیم . لا اقل من که اینگونه بودم ... در همین حین که فکر نگرانی کم آمدن آب مشگ مرا گرفتار خویش کرده بود استاد ایستاد و بی آنکه به عقب برگدد با صدای رسا فرمود ؛ یعقوب تمام آب مشگ را خالی کن ... این را گفت و رفت... یهودا خودش را بِدو به یعقوب رساند و گفت ؛ نکند این کار را بکنی... میدانی که استاد چیزی بگوید دیگر پیگیرش نمیشود . هوا گرم است و رو به بیابان داریم ... همیشه چند مشگ برمیداشتیم ولی امروز فقط یک مشگ... ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
راه افتادیم و مسیر از دره ای نسبتا خشک عبور میکرد . آب کم داشتیم . استاد با همان وقار و سکینه ای که گام از زمین بلند میکرد و گو اینکه دیگر به زمین گرمِ آنجا قدم نمیگزاشت . زیر لب وردی را هم زمزمه میکرد و هماهنگی لبان و دستان پاها و لباس بلندش به او هیبت و موزونیت خاصی میبخشید... همه نگران تمام شدن آب بودیم . لا اقل من که اینگونه بودم ... در همین حین که فکر نگرانی کم آمدن آب مشگ مرا گرفتار خویش کرده بود استاد ایستاد و بی آنکه به عقب برگدد با صدای رسا فرمود ؛ یعقوب تمام آب مشگ را خالی کن ... این را گفت و رفت... یهودا خودش را بِدو به یعقوب رساند و گفت ؛ نکند این کار را بکنی... میدانی که استاد چیزی بگوید دیگر پیگیرش نمیشود . هوا گرم است و رو به بیابان داریم ... همیشه چند مشگ برمیداشتیم ولی امروز فقط یک مشگ... همه رفتند و من یهودا و یعقوب پسر زبدی ماندیم یهودا سر مشگ را گرفته بود واصرار میکرد یعقوب که دو دل شده بود نه مشگ را رها کرد و نه اقدام به خالی کردنش کرد گفتم : یهودا چه میکنی ؟ مگر نمیدانی استاد بی اذن خدا حرفی نمیزند ؟ یهودا مشگ را رها کرد و رو به من داد زد : به خدا قسم خدا هم راضی نیست در این بیابانها جان دهیم ! خواستم از فرصت استفاده کنم و مشگ را از دست پسر زبدی بقاپم ، ولی میدانستم که استاد از جدال مال خشنود نمیشود هر دو را رها کردم و قدم تند کردم تا به استاد و جمع رفقا برسم پای افسارم که به خاک میرسید گرمای بیشتری حس میکردم توی دلم انگار یک صدای ضعیف میگفت کاش نریزد آب بر زمین... استاد و رفقا را دیدمشان که در پهنه ی دشت گسترده شده بودند و پشت سر هم با لباس های بلند و روشنشان راه میپیمودند دیگری خبری از یعقوب و یهودا نبود نه صدایی و نه اثری من هم از پستی و بلندی ها توی دشت افتادم . کم کم نردیک تر شدم و دیدم مثل همیشه در سکوت راه میپیمایند.خواستم چیزی بگویم اما منصرف شدم و با خود گفتم سکوت جمع را نشکنم . چند قدمی که رفتیم استاد فرمود : نه آبی ریخته شد و نه یاوری افزوده شد و تو ای که اصرار بر کلام من کردی خدا خیرت داد اما دور از مقام توکل هستی. آن دم که آرزو کردی کاش آب را نریزند... در خودم شکستم... حس کردم تمام داشته هایم را باخته ام ... یک آرزو چقدر میتوانست مرا بالا ببرد و نبرد اما آرزویی وارونه چه کرد ، انگار صورتم به این زمین داغ خورد... در دلم توبه کردم ... جلو تر که رفتیم درخت خرمایی بود که از بی آبی رنگش به زردی نشسته بود ... کنار درخت استاد جلوی آفتاب سوزان بر زمین نشست . گفتم استاد چرا بر سایه نمینشینی ؟ دیدم جواب نمیدهند . خوب که نگاه کردم دیدم نشسته نماز میخواند . آفتاب نزدیک به زوال بود و وقت ظهر.همه نشستیم  . اما هیچ کس به احترام استاد در سایه نرفت . نمازش که تمام شد همانطور نشست . خبری هم از آن دو نفر نبود . هیچ کس صحبت نمیکرد . ساعتی گذشت و استاد گفت چرا به سایه ی نخل نمیروید ؟ همه سر به زیر افکندند ولی من گفتم : شما خود چرا نمیروید ؟ نگاهی به من انداخت و گفت : همه مرا الگوی زهد میخوانند اما زهد برادرم عیلیا ...حواریِ فاراقلیط ، از دایره ی بندگان خارج است ... اگر او را ببینند چه میگویند ... به ظاهر آب میاشامد اما در باطن آتش عشقش نه کم شود و نه دود افکن ... گفتم استاد چه شد که گفتید آب مشگ فرو ریزیم ؟ سرش به زیر انداخت تاملی کرد طولانی ... آنقدر تاملش به طول انجامید که اسخریوطی و پسر زبدی نیز رسیدند ... انگار منتطر آنان بود ...هرچند نگاه از عالم فرو بسته بود و در خودش بود اما همینکه شکلشان بر پهنه ی دشت نمایان شد چشم گشود و بی معطلی و بی آنکه کسی از آنان سخنی بگوید چشم به سمت آن دو دوخت. و گفت : ببینید از صخره افتاده اند . قرار بر این بود بمیرند اما به دعای من تخفیف از عذابشان دادند و چند زخم بهشان رسید. نزدیکتر که آمدند دیدیم لباسهایشان پاره و پر از خون است . استاد ادامه داد : مقدر بود هرکه از محبت آب نگذرد جانش را از دست بدهد و از یاوران عیسا نباشد... امتحانی بود الهی ... سالیان پیش در نسل اسرائیل خداوند طالوت را برای فرماندهی سربازان خویش برگزید . و آنجا هم مقدر شد با لبی تشنه به جنگ با جالوت بروند گاه خدا با عطش بندگانش را میازماید ... و روزی میآید که در بیابانی خداوند اولیای خویش را با عطش به دنیا نشان میدهد تا عشق حجتی باشد بر احتجاج تمام حجج . او سبط فاراقلیط است و برادران و خواهران و فرزندان و زنان و شاگردانش... ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484