eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
349 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
*** ❤️ بسم رب شهدا و صدقین ❤️ نام کتاب : حاج قاسم نام نویسنده : نرجس شکوریان فرد برای سلامتی امام زمانمون و همچنین برای شادی روح حاج قاسم سلیمانی سردار عزیزمان که زحمات زیادی برایمان کشیده است نفری سه صلوات بفرستید ❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁 🌙🍁 🍁 فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بود . ما هم بچه های هرمزگان ، تیرماه سال ۶۵بود و جبهه ها برای عملیات به نیروی غواص نیاز داشت . حاج قاسم ما را خواست و در جلسه ای توجیه کرد ، کار سخت بود . نیروی توانمند کم بود . حاجی گفت : +نیاز به تقویت و افزایش گردان غواص داریم و بچه های هرمزگان می‌توانند . بروید و مقدمات راه اندازی گردان هاب غواصی را آماده کنید . ما قبول کرد چون او فرموده بود ؛ اما او هم حال ما را می دانست . اول راهیمان کرد مشهد پابوس امام رضا . وقتی برگشتیم آماده بودیم سخت ترین کارها را انجام دهیم و همین هم شد . درخشش گردان ۴۲۲ در عملیات سه ماه بعد . * فرمانده که باشی نیروهایت را میشناسی ! نمی‌گویی : میشود ؟ می‌توانی ؟ میگویی : انجام بدهید . این خودش بار معنایی خاصی دارد . یعنی شما می‌توانید یعنی کار برای مومن بار نیست ، یک نقطه شروع حرکت است . فرمانده که باشی نیاز نیروهایت را هم میدانی . توکل و توسل رمز شروع امیدوارانه است و رمز پایان سعادت طلبانه ! با توکل ، نیاز را به نیرو می‌گوید و او را رهسپار حریم یاری میکند تا با توسل ، امر ولی فقیه ش را انجام دهد . 🍁 🌙🍁 🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁 🌙🍁 🍁 از اشرار بود . سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند . اسلحه به دست و باج گیر . از اهالی همان روستاهای اطراف بیکار و سر به هوا . حاج قاسم فرمانده سپاه ثارالله بود و موظف به برقراری امنیت . چند وجهی کار کرد ، جنگید چه ، چه کنارشان قرار گرفت ، چه تامین شان کرد چه .... اسلحه را گرفت و به جایش موتور و آب برایشان تهیه کرد تا روی زمین هایشان کشاورزی کنند . ارباب خودشان باشند تا زورگیر ! حالا همین ها کشاورزان معروفی هستند که هوای بقیه را دارند . * خیلی افراد می‌گویند : فایده ندارد ، این الوات ها آدم نمی‌شوند . محبت حاج قاسمی می‌خواهند ! درایت ، همت و آینده نگریش ! بی راه رفته ها را به راه آورد ، دل گرفته ها را آزاده .... حاج قاسم گفته بود که تمام بی حجاب ها .... دختران منند .... فرزندان حاج قاسم باید خودشان را شبیه اندیشه پدرشان کنند .... آن هم پدری به نام حاج قاسم که افتخاری فرامرزی است ! 🍁 🌙🍁 🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*** ❤️بسم رب العشق❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:133 برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
- بـاورت نمـی شـه سـهیلا اگـه بگـم این پسـر تـو عمـر سـی و دو سـالش، یـک بـار مـن و یـا بابـاش رو اذیـت کـرده باشـه! از وقتـی بچـه ام دسـت چـپ و راسـتش رو یـاد گرفـت روي پـاي خـودش ایسـتادیکبار یادم نمیاد از مـا پـول خواسـته باشـه، از وقتـی هـم کـه دسـتش تـو ي جیـب خـودش رفتـه همیشـه ما رو شرمنده کرده! سپس زن دایی دستش را به حالت دعا بالا گرفت و با صداي بلند گفت: - ایشاالله به حق فاطمه الزهرا عاقبت بخیر بشی مادر! دایـی هـم بـا گفـتن انشـااالله ا ي بلنـد، حـرف زنـش را تأ ییـد کـرد . و مـن بـاز هـم او را بـا نـادر خودمـان مقایسه کردم. پدر و مـادر مـا هـم بـرا ي راحتـی مـا از هـیچ تلاشـی فـرو گـذار نبودنـد هـر چنـد کمبـود محبت، گاهگداري آن هم از جانـب مـادرم احسـاس مـی شـد امـا پـدر همیشـه مهربـان بـود . نمـی دانـم چرا نادر به این همـه محبـت پشـت پـا زد و بـا سـنگدلی تمـام مـن و پـدرمان را بـه خـاك سـیاه نشـاند !! علیرضــا کــه از تعــاریف پــدر و مــادرش گونــه هــا یش ســرخ شـده بـود، ســرش را در روزنامــه مخفــیکرد تا چهره خجالت زده اش در کانون توجه نباشد! - راستی سهیلا جان تو می خواي کاغذ دیواري اتاقت چه طرحی باشه. پرسش دایی بهترین زمان ممکن براي من بود تا موضوع خانه را پیش بکشم. - زحمت نکشین، این دو سه ماه کرایه این همه هزینه نمی خواد! زن دایی ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و پرسید: - چرا دو سه ماه؟ - تصــمیم دارم مســتقل بشــم . عمــه فــروغم دنبــال یــه جــایی بــراي رهــن کــردن نزد یــک خونــه خودشونه! هر سه بـه مـن بـا تعجـب نگـاه مـی کردنـد . سـنگینی نگاهشـان معـذبم کـرد . و صـورتم از حـرارت داغ شد. زن دایی با دلخوري گفت: - چرا همچین کاري کردي مگه بیرون مونده بودي؟ آهسته و با خجالت گفتم: - این طوري راحت ترم. دایی گفت: - کنار ما بهت خوش نمی گذره؟ دستپاچه شدم و گفتم: - چرا به خدا. ولی تنهایی بهتره. دایی که چهره اش گرفته و درهم بود گفت: - از کی قراره بري؟ - تا وقتی پولم رو بانک بده یه چند ماهی کار داره. ❤️⚡️@kafehdokhtarone
تمام تـدارکات غـذا بـه عهـده علیرضـا بـود. زن دایـی کـه بـا آن پـا ي در گـچ گرفتـه اش نمـی توانسـت کـار زیــادي بکنــد مــن هــم بــا پرو یــی تمــام روي مبــل لــم داده بــودم و رفــت و آمــدها ي علیرضــا بــین آشـپزخانه و پـذیرایی را از نظـرم مـی گذرانـدم! آنچنـان بـا ظرافـت و وسـواس سـفره را چیـد کـه مـرا یــاد دخترهــاي دم بخــت مــی انــداخت کــه بــه شــدت مراقــب کارها یشــان بودنــد تــا مبــادا خرابکــار يبکنند و از چشـم دامـاد و مـادر دامـاد بیفتنـد !! البتـه بـا چـپ شـدن ظـرف ماسـت رو ي فـرش و غـر غـر وحشــتناك زن دایــی و ســرخ شــدن علیرضــا از دســته گلــی کــه بــه آب داده بــود، خیلــی زود فهمیــدمکـه چشـمان شـور ي دارم و پسـردا یی ام را چشـم زدم ! بعـد از ظهـر کـه بـه صـرف چـا ي دور هـم جمـع شده بودیم. دایی باب صحبت را باز کرد. - می خوام دیواراي خونه رو کاغذ دیواري کنم! زن دایی با خوشحالی استقبال کرد. - چه خوب، اتفاقاً بعضی از قسمتهاي دیوارا رنگاش ریخته و خونه بد منظره شده! علیرضا همان طور که مشغول خواندن روزنامه بود گفت: - کاش همون یه سال پیش که بنایی داشتیم کاغذ دیواري می کردین! - اون موقع دستم خالی بود علی جان، اما خدا رو شکر الان می تونم. - هر مدلی با هر قیمتی که خواستین بگیرین، تمام مخارجش با من! حـالا جلـوي مـن پطـروس شـده بـود! از چاپلوسـیش لجـم گرفـت. زن دایـی و دایـی هـر دو بـا محبـت بـه پسرشـان نگـاه کردنـد. زن دایـی کـه از پیشـنهاد سـخاوتمندانه ي پسـرش بـه وجـد آمـده بـود ذوق زده خطاب به من گفت: ❤️⚡️@kafehdokhtarone
بـیش از آنچـه فکـر مـی کـردم ناراحـت شـده بودنـد دیگـر تحمـل آنجـا را نداشـتم بـه بهانـه شسـتن ظرفهـا راهــی آشـپزخانه شــدم. هنـوز زمـان زیــادي نگذشــته بــود کـه متوجــه ورود علیرضــا بــه آنجـا شدم. از اینکه با من خلوت کـرده بـود متعجـب شـدم، هـیچ گـاه بـدون حضـور پـدر یـا مـادرش تنهـا بـا من در یک اتاق نمانده بود! حضورش فضاي آشپزخانه را برایم سنگین کرده بود. - می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ با سردي گفتم: - بفرمایین - اگه لطف کنین و شستن ظرفها رو بذارین براي بعد بهتره. با حرصی که تلاش در مخفی کردنش داشتم گفتم: - من این طوري راحت ترم! - از ســر خــاك تــا حــالا منتظــر یــه فرصــتم ازتــون معــذرت خــواهی کــنم امــا شــما همچــین بــا مــن برخورد می کنین که... سکوت کرد و نفسش را محکم بیرون داد و ادامه: - بهتون حـق مـی دم، متأسـفانه مـن میزبـان خـوبی نبـودم، الانـم اگـه بـه خـاطر مـن نمـی خـواین اینجـا بمـونین مـن از اینجـا مـی رم، یکـی از دوسـتانم خیلـی وقتـه بهـم پیشـنهاد داده تـا پایـان درسـمون هـم خونـه اش بشـم، از تنهـایی خسـته شـده، مـن مـی رم اون جـا، شـما هـم دیگـه لازم نیسـت خونـه اجـاره کنین، بمون همین جا مامان و باباي منم تنها نمی شن! شــیر آب را بســتم و بــه طــرفش برگشــتم بلافاصــله چشــمهایش را بــه کــف ســرامیکهاي ســفیدآشپزخانه دوخت. دلم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـم : «آره فقـط بـه خـاطر حضـور توئـه کـه دوسـت نــدارم حتــی یــک لحظــه هــم اینجــا بمــونم.» امــا از آنجــا کــه آدم بــی ادبــی نبــودم و جــز در مــوارد معـدودي حاضــر جــوابی نکــرده بـودم و معمــولاً تمــام نــاراحتیم را بــا اخـم و تخـم و قیافـه نشــان مــیدادم گفتم: - فقط دلم می خواد مستقل بشم همین! دلیل دیگه اي نداره. - شما اینجـا هـم مسـتقلین! کسـی بـه شـما کـار ي نـداره، در ثـانی یـه خـانم بـه سـن شـما اصـلاً درسـت نیست تنها زندگی کنه! بـا ایـن حـرفش یـاد آن روز افتـادم کـه در حمـام حرفهـاي او و مـادرش را اسـتراق سـمع کـرده بـودم و او گفته بود: «سهیلا در ماشـین دائـم هرهـر و کرکـر مـی کنـه .» اگـر اسـم ا یـن دخالـت نبـود پـس چـه بود؟! تمام قدرتم را جمع کردم و جوابش را دادم. - نه مستقل نیستم، دلم نمی خواد بابت هر کاري سین جیم بشم! متوجه شد طرف صحبتم خود اوست! - مطمئن باشین من دیگه به کاراي شما دخالت نمی کنم. - شـما بــازم داریــن تــوي کارهــاي مـن دخالـت مــی کنــین، نمونــه اش همـین حرفــی کــه چنــد لحظــه پیش گفتین: «درست نیست تنها زندگی کنی!» دستپاچه شد و با لکنت گفت: ❤️⚡️@kafehdokhtarone
- خب... چون... حرفش را ناتمام گذاشت نوعی تردید در گفتن یا نگفتن ادامه حرفش داشت. - شـاید چــون بـراي مـن مهـم هســتین، دارم ناخودگـاه تــو کارهـاتون دخالــت مـی کـنم بـدون اینکــه متوجه باشم. نمـی تـوانم بگـویم چـه احساسـی داشـتم، وجـودم را گـر گرفـت و داغ شـدم . آب در دهـانم خشـکید. بــه خــوبی متوجــه منظــورش شــده بــودم ! انتظــار ایــن حــرف آن هــم بعــد از مــرگ بهــزاد و آن همــه مــاجرا بســیار بــرایم غیرمنتظــره بــود!! دلشــوره و اضــطراب بــه وجــودم چنــگ زده بــود و داشــت از پـا ي درم مـی آورد علیرضـا بـه نـوعی بـه مـن ابـراز علاقـه کـرده بـود . لابـد انتظـار داشـت بعـد از ابـراز علاقــه اش مــن هــم بــه او چــراغ ســبز نشــان دهــم! امــا نمــی توانســتم علاقــه مــرد ي کــه در دادگــاه خــودش مــرا محاکمــه کــرده و حکــم بــه گنا هکــاریم داده و اجــازه دفــاع را از مــن گرفتــه بــود قبــول کنم. سکوت بینمان برقرار شـد سـعی داشـتم صـدایم نلـرزد امـا بـی فایـده بـود بـا لـرزش محسوسـی کـه در صدایم موج می زد گفتم: - ولی شما اصلاً براي من مهم نیستین! جـا خـورد و ابروهـا یش درهـم شـد. دسـتکش هـا را رو ي سـینک گذاشـتم و از جلـوي او کـه داشـت بـا حالت عصبی بـا نـوك پـا یش بـه سـرام یکها ضـربه مـی زد رد شـدم کـه یـک دفعـه بـا حـرفش غـافلگیر شدم. - منظـورم ایـن بـود کـه مثـل یـه خـواهر کوچیـک بـرام مهـم هسـتی، نمـی دونـم شـما چـه برداشـتیکردین؟! تمسخر کلامش عصبانی ام کرد با حرص گفتم: - زحمـت نکشـین مـن خـودم داداش دارم . شـما رو نـه بـه عنـوان داداش نـه پسـردا یی و نـه هـیچ کـس دیگه قبول نـدارم . لطـف کنـین ایـن مـدتی کـه مهمـون شـما شـدم کـار ي بـه کـار مـن نداشـته باشـین و اجازه بـدین بعـد از ا یـن همـه بـدبختی کـه سـرم اومـد یـه چنـد مـاه آب خـوش از گلـوم پـا یین بـره، بـا اجازه! - معــذرت مــی خــوام امــا نمــی تــونم ســیب زمینــی بــی رگ باشــم! شــما هــم بهتــره خودتــون رو بــا شرایط این خونه وفق بدیم! پوزخندي زدم و با تمسخر گفتم: - همین الان گفتین دیگه به کاراي من کاري ندارین! چه زود یادتون رفت؟ متوجــه شــد ریشــخندش کــردم، ســرخ شــد و لحظــه ا ي ســکوت کــرد ســپس بــا رنجشــی کــه در صدایش شکل گرفته بود، گفت: - شــما داریــن دق و دلــی اون روز رو ســرم درمیــارین، اگــه دوســت داریــن بــا بهــم ریخــتن اعصــاب مـن سـبک بشـین عیبـی نـداره، شـما کـه مـی دونـین مـن بـه مسـایل دینـی حساسـم، تـوي ایـن خونـه رعایت کنین هر جـا ي بـه غیر از اینجـا هـر طـور دلتـون خواسـت رفتـار کنـین، هـر چنـد مطمئـنم شـما همه جا همین طوري هستین! اما نمی دونم چه اصراري دارین خلاف این رو به من ثابت کنین! هاج و واج ماندم. کم کم رگه هایی از خشم در چشمانم پدید آمد و آن را سرخ کرد. گفتم: ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزم بخیر می‌شود آیا بدون تو ‌.....!؟ بخیر امیدمان •• اللهم عجل الولیک الفرج •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
ما را به ساحل آرامش نگاهت برسان ....! •• اللهم عجل الولیک الفرج •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone