eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
7.7هزار ویدیو
350 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🌸 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 با تشکر فراوان از همه ی احیاگران عزیز که با تلاش و همت بی نظیر خود برگ زرینی از خود به یادگار گذاشتند و با تشکر از همه ی کسانی که با کمک رسانی مالی،معنوی، لسانی، تامین ادوات و ماشین آلات، مواد غذایی و... سنگ‌تمام گذاشتند. به اطلاع می‌رساند که گروه جهادی امام علی علیه السلام از روز پنجشنبه ۱۹بهمن ۱۴۰۲ هم زمان با عید مبعث کار احيای قنات را انشاالله شروع خواهد کرد. امید است با حمایت و اتحاد شما بیش از پیش شاهد پیشرفت این پروژه ی پرخیر و برکت و صدقه ی جاریه باشیم. ۱۴۰۲/۱۱/۸ قنات باستانی کهریزسنگ @Ehyagaraneghanat 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🌸
♦️امیر داعش در درعا سوریه کشته شد 🔹نیروهای امنیتی سوریه صبح امروز عملیاتی را علیه هسته های گروهک تروریستی داعش در شهر ناوه در حومه درعا انجام دادند. این عملیات منجر به انهدام مقر فرماندهی این گروهک و کشته و زخمی شدن تعدادی از اعضای آن، به ویژه اسامه شحاده العزیزی، امیر داعش در درعا شد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌کانال رسمی صابرین نیوز👇🏼 ▪️ @Saberin_fa
💠 نحوه جدید استعلام کارت و سند مالکیت وسیله نقلیه 🔹از این پس استعلام کارت خودرو و موتورسیکلت به سامانه سخا اضافه شده است. 🔹هموطنان می‌توانند با دریافت بارکد پستی از زمان ارسال و تحویل کارت وسیله نقلیه خود مطلع شوند. 🔹در نرم افزار پلیس من نیز استعلام سند مالکیت و کارت خودرو به صورت همزمان قابل انجام است. 🔹در آینده‌ای نزدیک استعلام و پیگیری سند موتورسیکلت نیز به این نرم‌افزار اضافه خواهد شد. کانال کهریزسنگ https://eitaa.com/joinchat/2889875490C8ecb603291
زورخانه ی شهدای کهریزسنگ https://eitaa.com/zorkhanehshohadakahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧❄️پیش بینی بارش و بارش برف🌧🌨 جمعه ۶ ، شنبه ۷ و یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲ 🌦احتمال بارش منطقه نیمروز جمعه تا پگاه شنبه ۶۰ و نیمروز شنبه تا پگاه یکشنبه ۲۰ درصد است 💦❄️انتظار بارش یکدست برف وجود ندارد اگر بارش پیوسته تا پاسی از شب ادامه داشته باشد نوع بارش از باران به برفابه و برف تغییر خواهد یافت و ارتفاعات سفید پوش خواهد شد 🌪سرعت وزش باد برخی ساعات در برخی مناطق نسبتا شدید خواهد بود 🔻کاهش دما در روزهای آینده محسوس خواهد بود. کانال کهریزسنگ @kahrizsang
35.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با سلام خدمت اهالی محترم با توجه به خشکسالی های اخیر قنات تاریخی محل روز به روز پر آب تر میشود از شما اهالی محترم قلعه سفید خواستاریم برای جلوگیری از هدر رفت آب و (خدایی نکرده متروکه شدن) و رسیدن آن به محل و به ثمر رسیدن قنات تاریخی با قدمت هزارساله که توسط اجدادمان بدون امکانات حفاری شده است با یاری خداوند دست در دست هم دهیم تا آباد گرددفقط ۱۰ درصد از کار باسازی قنات و رسیدن آب به محل مانده است هر فرد ، امین خانواده خود شود و با جمع آوری کمک مالی و رساندن مبالغ به دست کارگروه که انشاالله کار شروع و به ثمر برسد. کانال قلعه سفید
کانال کهریزسنگ
با سلام خدمت اهالی محترم با توجه به خشکسالی های اخیر قنات تاریخی محل روز به روز پر آب تر میشود از
❌ پیام فوق از کانال قلعه سفید منتشر شده است قلعه سفید محله ای جزو شهر گلدشت و مجاور شهر کهریزسنگ مصمم به احیای قنات خود همزمان با کهریزسنگ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫بخش پنجاه و ششم💫 روسری از جنس حریر مصنوعی بود که زمینه سفید رنگش با پروانه های رنگارنگی نقش شده بود اما حالا پروانه های روسری در خون دخترک دست و پا می زدند.دلم شکست،با خودم گفتم:این بچه از چنگ چی می دونه ؟ به چه گناهی توی خواب جون داده؟اصلا چرا جنگ شد؟چرا کسانی که جنگ را به راه انداختن فکر زن و بچه مردم رو نکردن؟ آخه ما به چه گناهی،به تاوان چه کاری باید این طور بسوزیم؟دوباره سنگینی فکرهام چنان آزارم داد و کلافه ام کرد که فکر میکردم باید سر به بیابان بگذارم و فقط فریاد بزنم خدا، خدا،آن قدر خدا را صدا بزنم که جان بدهم صدای گریه بچه ای که آخرین بازمانده خانواده اش بود،هنوز می آمد و حالم را بدتر می کرد.چند بار از بالای وانت به آنها گفتم: شما رو به خدا اینو آرومش کنین زنها بچه را توی بغل تکان می دادند و به پشتش میزدند. فایده ای نداشت،احساس می کردم گریه اش فقط از گرسنگی است.گریه اش به من می گفت:مادرش را می خواهد.از بالای وانت می دیدم مرد و زن بچه را دست به دست می چرخاندند تا بلکه بتوانند او را آرام کنند ولی بچه بی تاب تر می شد و بیشتر جیغ میکشید و آن قدر گریه می کرد که بی حال می شد. سرش را برای لحظه ای بر روی شانه کسی که بغلش کرده بود میگذاشت.چشم هایش روی هم می رفت،ولی انگار چیزی یادش بیاید یا دچار حمله ای شده باشد،مثل اسپند روی آتش از جا میپرید با صدای بلند جیغ میکشید و اشک می ریخت،از شدت گریه چشم هایش کوچک و صورت گندم گونش سرخ شده بود. یاد نوزادی سعید افتادم که چطور توی گهواره با دیدن بابا دست و پا میزد طاقت نیاوردم از وانت پایین پریدم.به طرف پرستاری که حالا بچه را در بغل داشت رفتم و گفتم: بدهیدش زن که از گریه هایش کلافه شده بود زود بچه را داد.وقتی گرفتمش،او را بوسیدم.به صورتش نگاه کردم.پسربچه ده ماهه باموهای رنگ روشن و چشم های قهوه ای تیره بود.دو تا دندان بیشتر نداشت،صورتش از شدت گریه شوره زده رد اشک از دو طرف گونه ها یش راه باز کرده بود،از شیر خشک شده کنار دهانش فهمیدم شیر مادرش را می خورده. دستم را کنار لبش گذاشتم.حرکات لبش دنبال انگشتم می گشت و سعی داشت آن را بمکد،به دور و بری ها گفتم:یه چیزی پیدا کنیم بدیم این بچه بخوره خیلی گرسنه اس گفتند:چیزی نداریم،چی بدیم.این شیر می خواد.رفتم طرف شلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود.شیر را باز کردم خدا را شکر آب می آمد.اول دستم را که بعد از جمع کردن مغز پیرمرد خاکمال کرده بودم شستم.بعد دستم را بر آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه اش آرام تر شد و دهانش را به آب نزدیک تر کرد ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش را از سر گرفت.صورتش را گرفتم. پستانکی که با نخ به گردنش آویزان بود را در دهانش گذاشتم.جیغ می کشید و سرش را عقب می برد.وقتی دیدم با هیچ راهی نمی توانم ساکتش کنم،دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت.بی تابی های بچه را که می دیدم و به بی کسی و بی پناهی اش فکر می کردم می خواست دلم بترکد،دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.رفتم توی همان وانت که هنوز مشغول تخلیه جنازه هایش بودند،نشستم چهره زنهای کشته شده جلوی نظرم آمد یعنی کدامیک از آنها مادر این طفل معصوم بودند؟آن زنی که موهای خونی اش دور سر و صورتش پیچیده بود یا آن که با چشمانی نیمه باز هنوز نگاهش به دنیا بود. یک لحظه با خودم گفتم شاید بچه با دیدن صورت مادرش کمی آرام شود.ولی بعد از فکر نشان دادن جنازه ها به بچه منصرف شدم. سر بچه را توی سینه ام فشردم و بغضم ترکید.گفتم:ببین ما هر دوتامون یتیم شدیم. ما مثل همیم.صدای گریه ام توی جیغ وفریاد بچه گم شد،راه گلویم که باز شد و سبک شدم،شروع کردم به نوازش بچه،به سر و گردنش دست کشیدم و کمر و پاهایش را ماساژ دادم،از مکثی که بین گریه هایش به وجود آمد،فهمیدم این کار کمی آرامش به او می دهد.بدجوری خوابش می آمد.مدام چشم هایش روی هم میرفت.سرش را به دنبال پیدا کردن شیر توی سینه ام می چرخاند و لب هایش را تکان میداد این کارش بیشتر دلم را میسوزاند.معلوم بود گرسنگی امانش را بریده.به فکرم رسید بروم و از بیرون بیمارستان چیزی برایش دست و پا کنم.ولی تا آنجا که می دانستم در آن اطراف هیچ مغازه و فروشگاهی نبود که حتی به قیمت شکستن در یا شیشه اش بشودچیزی مناسب خوراک بچه تهیه کرد.همان طور که کمر و شانه هایش را ماساژ میدادم برای چند لحظه خوابش برد.سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:خدایا،خودت به فریاد ما برس،گریه بچه دوباره شروع شد.سرم را بالا آوردم و از شیشه ماشین دیدم پرستاری به طرفمان می آید.زن جوانی که موهای رنگ کرده قهوه ای اش را دم اسبی بسته بود از همان چند قدمی بیسکوییتی که در دستش بود را نشانم داد. خودم را جمع و جور کردم،نفهمد گریه کرده ام وقتی جلو آمده گفت:به زحمت این بیسکویت را پیدا کردم.می دونم دردی رو دوا نمی کنه.بخش نوزادان مون هیچی نداره.
💫ادامه بخش پنجاه و ششم💫 وگرنه از اونجا براش شیشه و شیر خشک می گرفتم.بعد بسته بیسکویت را باز کرد و به طرفم گرفت.بیسکویتی برداشتم و در دهان بچه گذاشتم،بیسکویت خشک بود و بچه نمی توانست آن را بخورد.با دست پس می زد و گریه می کرد.به زحمت بیسکویت را جلوی دهانش نگه داشتم.کمی مک زد و به تدریج آرام شد.اما انگار به این راضی نباشد در بین مک زدنهایش به بیسکویت گریه می کرد و مدام دستم را کنار می زد.کمی از آن را گوشه دهانش چپاندم تا با آب دهانش مخلوط بشود و راحت تر پایین برود.فکر کردم شاید بهتر باشد پودرش کنم و توی دهانش بریزم. این کار هم فایده ایی نداشت.دستش را به دهان و بینی اش می مالید و در حالی که اشک و آب بینی اش با هم قاطی شده بود، بیسکویت ها را با گریه بیرون داد.ازبیسکویت خوراندن دست برداشتم بچه هم که دیگر نای گریه کردن نداشت،ناله میزد.در بین صدای انفجارها و آژیر آمبولانس ها و بوق ماشین هایی که به حیاط بیمارستان می آمدند و می رفتند،فکری به سرم زد،به خودم گفتم:این که کس و کاری ندارد،معلوم هم نیست کجا آواره شود، ای کاش بتوانم برای همیشه او را پیش خودم نگه دارم.درست است که وضعیت خود ما هم مشخص نیست،ولی هرجا که رفتیم این بچه هم با ما باشد.او هم مثل زینب و سعید روزی اش را خدا می دهد.بیشتر که به این مساله فکر کردم،دیدم من می خواهم در شهر بمانم و کار کنم.جنگ هم معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشد.آن وقت بچه را به چه کسی بسپارم.غذایش را از کجا تهیه کنم. وقتی هم که این طرف و آن طرف میروم بچه باید در دست این و آن بچرخد.حالا که خدا خواسته و جان سالم به در برده،اگر من توی شهر نگهش دارم معلوم نیست توی این بمباران ها زنده بماند.توی این فکرها بودم و صورت خسته و درمانده بچه را نگاه می کردم که شنیدم یک نفر می گوید:خواهر بچه رو بدید،می خوایم بریم.سر بلند کردم.همان مردی بود که جنازه ها را آورده بود.بهش گفتم:کجا می خواید ببریدش تو رو خدا آواره شده،حالا که یتیم شده،ببریدش یه جای مطمئن.یه جایی که اگه فامیلاش اومدن سراغش بتونن پیداش کنن،مرد گفت: نگران نباش،می برم بهزیستی آبادان تحویلش میدم.چند بار بچه را که دیگر بیحال و بی رمق شده بود،بوسیدم.مرد بچه را گرفت.تا ماشین از در بیمارستان بیرون برود با نگاهم بچه را دنبال کردم.حالم خیلی خراب بود.دیگر نای ایستادن نداشتم.از صبح تمام صحنه هایی که شاهدش بودم،فجیع و دردناک بودند،راه افتادم و از در بیمارستان بیرون زدم.خسته و سرگردان،نمی دانستم کجا بروم و چه کار کنم.دلم می خواست فرار کنم جایی بروم که کسی نباشد.گوشه ایی بنشینم و در خودم غرق شوم.تنها چیزی که به نظرم می آمد می تواند آرامم کند دیدن علی بود.دیگر انتظاری برای دیدن بابا نمی توانستم داشته باشم. بعد از بابا تنها کسیکه دوست داشتم ببینم، تنها کسی که قدرت داشت این همه غم را تسکین بدهد علی بود! فقط على.کلی حرف برایش داشتم.سینه ام پر بود از چیزهایی که جز او به هیچ کس نمی توانستم بگویم. آشفته و سرگردان وسط خیابان راه میرفتم. فکر می کردم اگر گم شوم و همه چیز هم از خاطرم محو خواهد شد.به خودم گفتم:یعنی می شود همه این کابوس های وحشتناک یک خواب طولانی باشد اما نه،من بیدار بودم و این مصائب را با گوشت و پوست و خونم درک میکردم.حالم خیلی بد بود توی دلم به خدا نالیدم:حالا که این ها خواب نیست و واقعیت دارد،پس از این همه خمپاره،ترکشی هم به جان من بنشیند و راحتم کند. به فلکه فرمانداری رسیدم.نمی دانستم ازکدام طرف بروم.از روی استیصال رفتم و وسط فلکه نشستم و زل زدم به فرمانداری.یادم آمد همین چند روز پیش بود،بنی صدر آمده بود فرمانداری.تا قبل از آن من که با گفته های بابا یقین داشتم بنی صدر خائن است،توی بحث هایم با بقیه این را خیلی صریح می گفتم،یکی،دو بار که برای آوردن مواد غذایی به مکتب قرآن رفته بودم،به دختر های آنجا هم این را گفتم.ولی شهناز حاجی شاه در جوابم گفت:هنوز هیچی معلوم نیست.اینکه بگوییم بنی صدر خائنه باعث میشه ما اتحاد مون رو از دست بدهیم.روز آمدن رییس جمهور بنی صدر من بعد از خاکسپاری شهدا، مجروح به بیمارستان طالقانی برده بودم و مثل همیشه با غرغر و جیغ و داد پرستارها روبه رو شدم که چرا باز مجروح ها را اینجا آورده ای،جا نداریم،نیرو نداریم و این مساله خیلی عصبانی ام کرده بود.با همان حالت آمدم مسجد.دنبال کسی میگشتم تا حرفم را به او بگویم.می خواستم فکری کنند،کسی باید مسئولیت پذیرش و یا اعزام مجروحین را به عهده می گرفت تا با بیمارستانها هماهنگ کند هرکدام ظرفیت دارد مجروح بپذیرد تا این قدر سر تحویل جنازه ها بحث نکنند.بلاخره ما جنازه ها را جنت آباد ببریم، یا سردخانه یا قبرستان آبادان ؟پیدا کردن ماشین و راضی کردن راننده هم که خودش یک معضل همیشگی بود. ناچار به هرکسی می رسیدیم آنقدر کار می کشیدیم که پا به فرار میگذاشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا میگن رای ندید! کیا میگن رای بدید! ‌✍️⁩ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯