eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
9.9هزار ویدیو
381 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و دو💫 وارد زیر زمین که شدم ،الهه را به مریم دادم و خودم سراغ یخچال رفتم.حرف هایی که شنیده
💫بخش بیست و سه💫 گفت:منم به طوبی میگم حتی اگه شده گاهی برو تهران،چند روزی مرخصی شو بگیر و ببرش توی مسافرخونه ازش پرستاری کن. صدای زنگ،در زیر زمین پیچید.قبل از همه مادر ازجا بلند شد و گفت:من باز میکنم، بعدش میرم بالا به غذام سر بزنم.سکینه خودش را طرف بخاری کشید و گفت:کی میرسه مشهد؟خیلی دلم براش تنگ شده. توی این مدت که تهران بوده یکی دوباربیشتر نتونستم برم دیدنش.گفتم:نمیدونم فکرکنم امروز یا فردا برسن.پرسید:راستی خودت چطوری طوبی؟هنوز دکتر میری و قرص میخوری؟ گفتم:قرص که میخورم بهترم ولی سعی میکنم کمتر فکر وخیال کنم. دو روز پیش رفتم حرم خیلی دعا کردم براش. دستگیره در اتاق که به سمت پایین کشیده شد،همه چشمشان به در بود تا ببینند چه کسی وارد میشود.محمدرضا وارد اتاق شد و سلام کرد.با تعجب گفتم:سلام مامان،تواینجا چیکار میکنی؟! چرا اینقدر زود از مدرسه برگشتی گفت:معلممون نبود،گفتن برگردین خونه.سکینه از جایش بلند شد و گفت:بیا عمه جلوی بخاری بشین گرم بشی.بعد چادرش را روی سر انداخت و گفت: خب زنداداش،پس من میرم .حالا فردا پس فردا یه سر میزنم که داداشم و ببینم.گفتم: تازه اومدی،چقدر عجله داری؟ گفت: نه دیگه روزا کوتاهه و زود ظهر میشه. بچه ها که ازمدرسه بیان غذا میخوان.گفتم:برو بچه ها رو بیار ناهار اینجا دور هم باشیم.گفت:نه طوبی جان قابلمه روی اجاقه. محمدرضا قبل از سکینه پشت در اتاق ایستاد و کلاهش را روی سرش کشید.گفتم:تو کجا محمدرضا؟ گفت: میخوام با عمه برم.گفتم:کجا بری؟ گفت: معلممون تا آخر هفته نمیاد میرم خونه عمه، هروقت خواستن بیان دیدن بابا منم باهاشون میام.سکینه دست محمدرضا رو گرفت و گفت:راست میگه طوبی،بذار بچه بیاد خونه ما.میخواستم حرفی بزنم که متوجه مریم شدم که کنار سکینه ایستاده بود وچادر او را محکم گرفته بود و گفت:مامان منم میخوام برم.گفتم:تو دیگه کجا میخوای بری؟یعنی چی؟ یه روز عمتون اومده اینجا همتون میخواین باهاش برید؟سکینه سرش را نزدیک گوشم گرفت و آهسته گفت:بذار بیان.خونه خلوت باشه بهتره.اینجوری رجب هم بهتر میتونه استراحت کنه. سکینه که این حرف را زد دیگه برای ماندن بچه ها اصرار نکردم.با اینکه سعی میکردم خودم را عادی بگیرم، خیلی دلشوره داشتم.دلم نمیخواست بچه ها رجب را با آن وضعیت ببینند.اولین بار بود که به مشهد میومد و من برای نگه داشتنش اضطراب داشتم. وقتی سکینه و بچه ها رفتند، الهه و جواد را به مادر سپردم تا اتاق رجب را مرتب کنم. هردو مستاجر طبقه پایین رفته بودند.من برای استراحت رجب یکی از همان اتاق ها را در نظر گرفته بودم.تا سر و صدای بچه ها اذیتش نکند.برایش رختخواب انداختم و بخاری را روشن کردم.دوباره تپش قلب گرفته بودم.هرچه سعی میکردم با کارهای خانه خودم را سرگرم کنم و به رجب فکر نکنم ،نمیشد . نماز ظهر را میخوندم که پدر و رجب اومدن.سلام نماز را که دادم به اتاقش رفتم.وقتی رسیدم کلاه و پالتویش را در آورده و دراز کشیده بود.سلام که کردم آهسته جواب داد و حرف دیگه ای نزد. صورتش مثل قبل باند پیچی داشت و فقط چشم چپش بیرون بود .اول شعله بخاری را زیاد کردم و بعد برای پدر و رجب چایی آوردم. پدر کنار بخاری ایستاده بود و دستانش را گرم میکرد.گفت: یه شلنگ زیر گلویش هست.با سرنگ توی همون شلنگ مایعات بریز.وقتی بالش را زیر سرش مرتب میکردم،آهسته حرفی زد که خیلی متوجه نشدم.پدر کاغذی را از توی جیبش در آوردو با خودکار به دست رجب داد.بعد کمکش کرد تا بتواند حرفش را بنویسد.رجب پنج کلاس سواد داشت،ولی بعد از مجروحیت بخاطر وضعیت چشم هایش خیلی خوب نمیتوانست بنویسد.پدر بعد از چند دقیقه نگاه کردن به کاغذ گفت:سراغ بچه ها رو میگیره .توی چشمش خیره شدم. کامل باز نمیشد ولی قطره اشکی توی چشمش مشخص بود،بغض کرده بودم و خیلی خودم را کنترل کردم که گریه نکنم. گفتم:بچه ها پیش مادرن،فکر کنم خوابیدن، حالا میارمشون. پدر خودش با سرنگ به رجب چای داد.بعد هردو از اتاق بیرون آمدیم تا رجب استراحت کند.دلم نمیخواست بچه ها پدرشان را با این وضعیت ببینند،مطمئن بودم میترسند.آن موقع معلوم نبود چه به سررجب می آید،ولی میدانستم نمیتوانم در چند روزی که رجب مشهد است ،مانع دیدن بچه ها شوم. وقتی از اتاق بیرون آمدیم،گفتم:بابا چطوری نفس میکشه؟ گفت:یه سوراخ روی گونه راستش زدند که از اونجا نفس میکشه. وقتی توی اتاق خودم تنها شدم،سر سجاده نشستم وبا خیال راحت گریه کردم.قبل از آمدن رجب ،به خودم قول داده بودم این بار که دیدمش کمتر بیتابی کنم ولی نمیدانم چرا به محض دیدنش کم طاقت میشدم و گریه ام میگرفت.دستم را جلوی دهانم گرفته بودم تا صدای گریه ام بلند نشود.چند لحظه ای که گذشت ،صدای پای جواد را شنیدم که میگفت: مامان یه چیزی بده بخورم گشنمه.
💫بخش بیست و سه💫 اهداف کوچک انتخاب کنید کارهای بزرگ باعث بروز احساس ((حس و حالش را ندارم)) میشوند،پس از کارهای کوچک شروع و روی انجام آنها تمرکز کنید. مردم به مدد جلسات درمانی زندگی خود را تغییر میدهند ،اما این اتفاق یک شبه رخ نمیدهد.اینطور نیست که آنها پس از جلسه اول بدون مشکل و با طرز فکری کاملا جدید در جلسه ی دوم حضور یابند .هربار به مراجعان فقط یک وظیفه برای تمرین و تمرکز محول میشود.ما هر دفعه فقط روی یک مورد میتوانیم تمرکز کنیم و تواناییمان برای انجام کارهایی که حس و حالش را نداریم محدود است.البته بسیاری از ما به این موضوع پایبند نیستیم.زندگی را نیازمند بازنگری می بینیم و سعی در ایجاد تحولی بزرگ و یک باره داریم. ما بیش از حد از خود توقع داریم ،در نتیجه از پا در می آییم و تسلیم میشویم و ناامیدی ما را فرا میگیرد.پس از این اتفاق ،بعید است دوباره در این مورد تلاشی کنیم. وقتی انگیزه برای رسیدن به هدفی بلند مدت کاهش می یابد،استفاده از پاداش های کوچک پس از هر قدم نزدیک شدن به هدف مثمر ثمر خواهد بود.البته نیاز به پاداش های بیرونی پی در پی نیست.پاداش های درونی تاثیرات بیشتری خواهند داشت؛همین که مهربانانه سر شانه خود بزنید و به خاطر تلاش هایتان به خود تبریک بگویید و از کارهای ارزشمندتان در راستای مسیر درست زندگیتان قدردانی کنید کافی است.انجام این کار سبب میشود با علم به اینکه در مسیر درست تغییر هستید به تلاش خود متکی باشید. پیشرفت و پیروزی های کوچک در طول مسیر به درک اثر بخشی تلاش هایمان در تحول زندگی کمک شایانی میکند.احساس کنترل داشتن روی اتفاقات و عواقب آنها به ما برای تلاش کردن انرژی میدهد و مشوق ما برای خلق و پرورش عادات جدید و حصول اطمینان از نهادینه شدن تک تک آنها در وجودمان است.وقتی عادت کنید که رفتارهای سالم را در اولویت قرار دهید و به این اصل پایبند بمانید،آنها به شما قدرت میبخشند و پشتوانه سلامت جسم و روانتان خواهند بود. مقاومت در برابر وسوسه گاهی اوقات برای ایجاد انگیزه تلاش میکنیم. اما تغییر برای مقاومت در برابر وسوسه و تمایل به انجام کارهایی که ما را در جهت مخالف اهدافمان میبرند به اراده ی راسخ نیاز دارد .حدودا سه چهار ساله بودم .برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به خانه آنها رفته بودیم. پدربزرگم در باغ با ماشین چمن زنی مشغول کار بود.پیش او رفتم .ظاهرا دستگاه مشکلی داشت چون پدربزرگ آن را وارونه کرده بود و تکه های ریز علف را از لابلای آن بیرون میکشید .او رو به من کرد و گفت: هرکاری میکنی بکن،فقط به آن دکمه قرمز دست نزن. روی چمن ها کنار دستگاه چمن زنی نزدیک دکمه قرمز نشستم و به آن زل زدم.(این دکمه را نزن)،در این فکر بودم چقدر فشار دادن این دکمه کیف میدهد.چه دکمه خوشگلی! مثل آهن ربایی که به سوی آهن کشیده میشود دستم را سوی دکمه قرمز بردم و آن را فشار دادم.ناگهان تیغه ها به حرکت در آمدند،دستگاه با صدای مهیبی به حرکت در آمد.از شانس و اقبال بلندم، انگشتان پدر بزرگ آسیب ندید،اما فحش های جدیدی یاد گرفتم. تمرکز روی کاری که نباید انجام میدادم راهبرد مفیدی از آب درنیامد.بنابراین با توجه به اینکه ایجاد تغییر مثبت، مقاومت در برابر وسوسه میطلبد چه کار باید کرد؟یکی از بزرگترین عوامل ،مدیریت استرس است. پایین بودن سطح استرس و تغییر پذیری زیاد ضربان قلب سبب ایجاد شرایط مطلوب برای فرایند های حیاتی مرتبط با خود کنترلی میشود .تغییر پذیری ضربان قلب میزان تغییرات در فاصله ی زمانی بین هر ضربان قلب است و مقدار تغییرات ضربان قلب شما در طول روز را نشان میدهد .حتما دقت کرده اید، وقتی صبح از رختخواب بیرون می آیید یا وقتی دنبال اتوبوس میدوید ضربان قلبتان بیشتر میشود و سپس به تدریج به حالت اول برمیگردد.این مساله نشان میدهد که بدنتان در مواقع لزوم آماده عمل است و سپس برای استراحت و بازیابی قوا آرام میگیرد .اما تحت فشار روانی زیاد ،ضربان قلب در طول روز مدام بالاست و تغییر پذیری ضربان قلب کاهش می یابد. ما برای مقاومت در برابر وسوسه و بیشینه کردن قدرت اراده،به این توانایی آرام سازی بدن و ذهن نیاز داریم .هر چیزی که سطح استرس ما را افزایش دهد،تاثیر منفی در توانایی انتخاب عاقلانه ما برای آینده خواهد داشت. استرس احتمال تصمیم و عمل مبتنی بر احساس و در نتیجه تخریب اهدافمان را افزایش میدهد. بنابراین اگر کم خواب ،افسرده و مضطرب هستید یا خوب غذا نمیخورید،تغییرات ضربان قلب شما و به موازات آن احتمال پایبندی به اهدافتان کاهش می یابد.چه بخواهید سیگار یا غذاهای ناسالم را کنار بگذارید ،چه بخواهید احساسات خود را به روش های مفید تری مدیریت کنید.برای کاهش استرس و افزایش ظرفیت اراده تان در این مسیر،ورزش بهترین انتخاب است ؛چون هم اثربخشی فوری و هم تاثیر پایدار دارد.
💫بخش بیست و سه💫 ساکن نجف ميگفت: آدمی كه ساكن نجف شده نميتواند جای ديگرب برود. شما نميدانيد زندگی در كنار مولا چه لذتی دارد. هادی آنچنان از زندگی در نجف ميگفت كه ما فكر ميكرديم در بهترين هتلها اقامت دارد! اما لذتی كه به آن اشاره ميكرد چيز ديگری بود. هادی آنچنان غرق در معنويات نجف شده بود كه نميتوانست چند روز زندگی در تهران را تحمل كند. در مدتی كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور می يافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتی نميكرد! يك بار پرسيدم از چيزی ناراحتی!؟ چرا اينقدر گرفته ای؟ گفت: خيلی از وضعيت حجاب خانمها توی تهران ناراحتم. وقتی آدم توی كوچه راه ميره، نميتونه سرش رو بالا بگيره. بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلی عقب می اندازه. اما در نجف اين مسائل نيست. شرايط برای زندگی معنوی خيلی مهياست. هادی را كه ميديدم، ياد بسيجی های دوران جنگ می افتادم. آنها هم وقتی از جبهه بر ميگشتند، علاقه ای به ماندن در شهر نداشتند. ميخواستند دوباره به جبهه برگردند.البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نيست! خوب به ياد دارم از زمانی که هادی در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلی دقت ميكرد. شروع كرده بود برخی رياضت های شرعی را انجام ميداد. مراقب بود كه كار مكروه نيز انجام ندهد. وقتی در نجف ساکن بود، بيشتر شبهای جمعه با ما تماس ميگرفت. اما در ماه های آخر خيلی تماسش را کم کرد. عقيده من اين است که ايشان ميخواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند. شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. ميخواست دلبستگی به دنيا نداشته باشد. ميگفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. ميخواهم از حال و هوای اينجا خارج نشوم. خواهرش ميگفت:هادی برای اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نميگفت در نجف سختی کشيده، هميشه طوری برای ما از اوضاعش تعريف ميکرد که انگار هيچ مشکلی ندارد. فقط از لذت حضور در نجف و معنويات آنجا ميگفت. آرزو ميكرد كه روزی همه با هم به نجف برويم. يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکارونی درست کنم؟ ما هم يادش داديم. طوری به ما نشان داد که آنجا خيلی راحت است، فقط مانده كه برای دوستان طلبه اش ماكارونی درست كند. شرايطش را به گونه ای توضيح ميداد که خيال ما راحت باشد. هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگی اش را در نجف آرام توصيف ميکرد.وقتی به تهران می آمد، آنقدر دلش برای نجف تنگ ميشد و برای بازگشت لحظه شماری ميکرد كه تعجب ميكرديم. فکر هم نميکرديم آنجا شرايط سختي داشته باشد. هادی آنقدر زندگی در نجف را دوست داشت كه ميگفت: بياييد همه برويم آنجا زندگی کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعی ميدهد. ميگفت قلب آدم در نجف يک جور ديگر ميشود. بعضی وقتها زنگ ميزد ميگفت حرم هستم، گوشی را نگه ميداشت تا به حضرت علی(ع) سلام بدهيم. او طوری با ما حرف ميزد که دلواپسی های ما برطرف و خيالمان آسوده ميشد. ً اصلا فکر نميکرديم شرايط هادی به گونه ای باشد كه سختي بكشد. فکر ميکردم هادی چند سال ديگر می آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه ميشويم، با همان محاسن و لبخند هميشگی اش.