eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.6هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
6.7هزار ویدیو
331 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش اول💫 گمنامی اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد هادي بوديم.شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه های مسجد موسي ابن جعفر،چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفنی، قرار ملاقات گذاشتيم.سيد علی مصطفوی و دوست صميمی او، هادی ذوالفقاری، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علی را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگی مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادی را برای اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره ی شخصيت شهيد ابراهيم هادی صحبت كرديم. در اين مدت هادی ذوالفقاری ساكت بود. در پايان صحبتهای سيد علی، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبی رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. هادی با همان چهره ی با حيا و دوستداشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادی رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنارشهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد: خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی كنيد كه ... فهميدم چه چيزی ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد. اين برخورد اول سرآغاز آشنايی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری يادواره ی شهدا و به خصوص يادواره ی شهيد ابراهيم هادی كمك گرفتيم. او بهتر از آن چيزی بود كه فكر ميكرديم؛ جواني فعال، كاری، پرتلاش اما بدون ادعا. هادی بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوی بود. ايده های خوبی در كارهای فرهنگی داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامی انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتی با چاپخانه های اطراف ميدان بهارستان همكاری ميكرد. پوسترها و برچسبهای شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه او نوشته بودند: جبهه فرهنگی، عليه تهاجم فرهنگی ـ گمنام. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتی سيد علي مصطفوی را به من داد. سال بعد همه ی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود. او همه ی كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضی نيستم اسمی از من به ميان آيد. كتاب ((همسفرشهدا)) منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيار غمگين بود.نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادی بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن،راهی حوزه ی علميه شد. تابستان سال 1391 در نجف، گوشه ی حرم حضرت علی(ع) او را ديدم. يك دشداشه ی عربی پوشيده بود و همراه چند طلبه ی ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتي؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكني؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود:((هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.)) برای شهادت هادی گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا (س) ريخت. اما خيلي درباره ی او فكر كردم. هادی چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکی از دوستان روحانی مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. او براي معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد،خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده اید و بعد از اين بيشتر خواهید شنيد.
💫بخش دو💫 روزگار جوانی (پدر شهيد) در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت. تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم. تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی گذراندم. با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم. خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ی خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوب فرزندانم تأثير مثبت ايجاد شود. فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعنی اواخر سال 1367،محمدهادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت. هادی دوره ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم. هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه هاب هيئت شركت ميكرديم. پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت. يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله ی ورزشي تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد. به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شده بود.
💫بخش سه💫 آن روزها (مادر شهيد) در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود .از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زمانی هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد. سال 1367 بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن. وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادی. براي همين نام او را محمد هادی گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلداده امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی(ع) يعنی سامرا به شهادت رسيد. هادی اذيتی برای ما نداشت.آنچه را میخواست خودش به دست می آورد. از همان كودكی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ی زندگی او خيلی تأثير داشت. زمينه ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود.البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم. هر چيزی را نميخوردم. خيلي در حلال و حرام دقت ميكردم. سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا (س). من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم،هادی و ديگر بچه ها كنارم می نشستند و با من تكرار ميكردند. وضعيت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. برای همين از همان كودكی كم توقع بود. در دوره دبستان در مدرسه شهيد سعيدی بود. كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و... از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها شرکت ميکردند. دوران راهنمايی را در مدرسه شهيد توپچی درس خواند.درسش بد نبود،اما كمی‌بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهای رزمی ميرفت. مثل بقيه هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت.سيكلش را كه گرفت، براي ادامه تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد. اما از همان سالهای اوليه ی دبيرستان، زمزمه ترك تحصيل را كوك كرد! ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و... البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود. در نهايت درس را رها كرد. مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدی و بعد مغازه يكی از دوستانش مشغول فالفل فروشی شد.
💫بخش چهار💫 پسرك فلافل فروش (يكي از جوانان مسجد) كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر (ع) بسيار گسترده شده بود. سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردويی زيادی را ترتيب ميداد. هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ی معنوی خوبی دارد. بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علی ميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامه ها شركت كن. حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم. اگر فرصت شد، ميام.رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد. سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه های بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد! خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرفا اومدی؟! او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن. بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم. يك كلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد. سيد علی گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت. او هم كلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من مياد؟ سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند! همه خنديديم. اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. پسرك فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد.
💫بخش پنج💫 جوادين(ع) ( پيمان ) توی خيابان شهيد عجبگل پشت مسجد مغازه فلافل فروشی داشتم.ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين نام مقدس جوادين (ع)را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگي سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل ميخورد. ُ اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پر انرژی نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام وعليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم.گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه می آمد. خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده رو بود. كسي از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او برای همه نمايان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم كلام ميشديم. يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی. هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد.اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد بعدها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم برای اين جوشهای صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدالله باطن تو بسيار عالی است. هر بار كه پيش ما می آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه می آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت ...
💫بخش شش💫 گمگشته (حجت الاسلام سميعی) سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر (ع) تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم. در اين راه سيد علي مصطفوی با راه اندازی كانون شهيد آوينی كمك بزرگی به ما نمود. مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت. يك روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم.به جلوی فلافل فروشی جوادين (ع) رسيديم. سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سلام و عليك كرد. اين پسرك حدود شانزده ساله سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. حجب و حيای خاصی داشت. متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده. وقتی رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسی؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازه اش ميرفتيم. گفتم: به نظر پسر خوبی مياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهای مختلفی را در زندگی اش تجربه كرد. هادی راه های بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند. من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه ی مشكلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت. براي اين حرف دليل هم دارم: در دوران نوجوانی فوتباليست خوبی بود، به او ميگفتند:(هادي دل پيه رو) هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد.كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده ی خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه های بسيج و مسجدمشغول فعاليت شد. هادی در هر عرصه ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه های هيئتی رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ی خودش را نيافته. بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصی هم وضع اوخوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.بعد با بچه های قديمی جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تريل خريد،برای خودش كسی شده بود.با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويی هنوز ... بعد هم راهی نجف شد. روح نا آرام هادی، گمشده اش را در كنار مولايش اميرالمؤمنين (ع) پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و برای هميشه مستقر شد...
💫بخش هفت💫 شوخ طبعی (جمعی از دوستان شهيد) هميشه روی لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلی ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهی از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم. اما هادی مصداق واقعی همان حديثی بود كه ميفرمايد: مؤمن شادی هايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد. همه ی رفقای ما او را به همين خصلت می شناختند. اولين چيزی كه از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود كه با لبخند آراسته شده. از طرفی بسيار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هيچكس را خسته نميكرد. در اين شوخی ها نيز دقت ميكرد كه گناهی از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادی با كارها و شيطنتهای مخصوص به خود خستگی را از جمع ما خارج ميكرد. ٭٭٭ بار اولی كه هادی را ديدم، قبل از حركت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و ديدم جوانب سرش را روی پای يكی از بچه ها گذاشته و خوابيده. رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلی حالم گرفته شد. بنده ی خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. خيلی دلم برايش سوخت. معذرت خواهی كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه ی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند! چند دقيقه بعد يكی ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلی دلش برای اين پسر سوخت. ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ی حركت، يك نفر از انتهای ماشين با صدای بلند گفت: نابودی همه ی علمای اس... بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايی كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردی براي چی توی مسجد ميخنديديم. اين هادی ذوالفقاری از بچه های جديد مسجد ماست كه پسر خيلی خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوستداشتنی است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زمانی كه برای راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادی و چند نفر ديگر از بچه های مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادی دست از شيطنت بر نميداشت. ً مثلا يكی از دوستان قديمی من با كت و شلوار خيلی شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادی رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توی آب! سر تا پای اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمی ما دويد كه هادی را بگيرد و ادبش كند.هادی با چهره ای مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزی نگفت و رفت. شب وقتی به اتاق ما آمد، يكباره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! ٭٭٭ در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادی با شوخ طبعی ها خستگی كار را از تن ما خارج ميكرد. يادم هست كه يك پتوی بزرگ داشت كه به آن ميگفت (( پتوي پرتاب!)) كاری كه هادی با اين پتو انجام ميداد خيلی عجيب بود. يكی از بچه ها را روی آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا، پايين پرت ميكردند. يكبار سراغ يكی از روحانيون رفت.اين روحانی از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت: حاج آقا دوست داريد روی اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود. حاج آقا كه از خنده های بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روی پتو. هادی و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلی سخت ولی جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلی از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنتهای هادی در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زمانی که پای او به حوزه ی علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر ميگشتيم. در بين راه به يکی از رفقای مسجدی رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا(س) بر ميگشت. همينطور که روی موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده خدا توی اردوها و برنامه ها، چندين بار هادی را اذيت کرد. از نگاه های هادی فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدی دارد. هادی يکباره با سرعت عملی که داشت به موتور اين شخص نزديک شد ....
💫ادامه بخش هفت💫 و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت. موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتی نداديم. به هادی گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده خدا وسط اين بيابون چی کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه. يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد. هادی هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...