eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
348 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و شش💫 وسایلمان خیلی زود چیده شد.وقت ناهار یکی از فرش ها را وسط اتاق پذیرایی پهن کردیم.سفره
💫بخش سی و هفت💫 خیلی کار بزرگی کردی که باهاش موندی. ماجرای اون جانباز قطع نخاع رو شنیدی که خانمش میخواست آتیشش بزنه؟ با تعجب پرسیدم : آتیشش بزنه؟ چرا؟ گفت:بله وقتی که جانباز شد ،زنش با یه بچه ازش جدا شد و رفت.این بنده خدا دوباره با یه زن دیگه ازدواج کرد.زنه میدونست وضعیت شوهرش چطوریه و باهاش عروسی کرد . ولی چند وقت بعد نتونست تحمل کنه و روی شوهرش نفت ریخت تا آتیشش بزنه. به طرفش چرخیدم و گفتم:یعنی واقعا این کار و کرد؟ گفت: بله ولی شوهره داد و بیدا کرد و همسایه ها نجاتش دادن،بعدشم از خانمش جدا شد و رفت آسایشگاه.برای همین از وقتی شوهرتون رو دیدم ،دلم میخواست شما رو هم ببینم،به نظرم خیلی خانمی .سرم را پایین انداختم و گفتم:پس وضعیت شوهرم رو میدونستی که دنبال من میگشتی؟اگه میدونی پس چرا میپرسی؟ جلوی در خانه مان رسیده بودیم .از خانم همسایه و برادرش تشکر کردم و پیاده شدم. وقت شام با رجب صحبت کردم و گفتم که قصد دارم برای لوله کشی گاز و خرید آبگرمکن،النگوهایم را بفروشم.آن شب خیلی سعی کردم به ماجرایی که از خانم همسایه شنیدم فکر نکنم ولی موفق نشدم و خوابم نبرد. سال1370 رجب باز هم عمل جراحی سختی را انجام داد.این بار از استخوان لگن برایش بینی گذاشته بودند.مثل همیشه بچه ها بعد از باز کردن پانسمان صورتش،نتوانستند با چهره جدیدش به راحتی کنار بیایند و رجب سعی میکرد بیشتر در اتاقش باشد تا بقیه اذیت نشوند. از آشپزخانه بیرون آمدم،مریم توی پذیرایی جلوی تلوزیون دراز کشیده بود.چند بار صدایش کردم تا شنید.بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند گفت:باشه مامان. با تعجب گفتم:من که هنوز چیزی نگفتم! مریم گفت: صبر کن کارتون تموم بشه بعد هر کاری بگی میکنم. کنار تلوزیون ایستادم و کاسه را به طرفش گرفتم و گفتم:میری خونه فاطمه خانوم... به تلوزیون زل زده بود و گفت:باشه بذار کارتون تموم بشه میرم. دستم را پایین تلوزیون گرفتم و گفتم :اگه به حرفم گوش نکنی خاموشش میکنم.چشم هایش به طرف من بود ولی حواسش به برنامه کودک بود. گفتم:میری خونه فاطمه خانم،همون که چندتا مرغ داره.میگی مامانم گفته سه تا تخم مرغ بدین،بعدا خودم میام پولش و میدم. مریم کف پاهایش را به زمین کوبید و گفت:نه مامان میخوام ببینم این بیچاره آخرش مامانش و پیدا میکنه یا نه؟ پرسیدم: کدوم بیچاره؟ این زنبوره حالا حالاها مادرش و پیدا نمیکنه،پاشو برو تخم مرغ و بگیر، میخوام توی شیر حل کنم بدم بابات بخوره، نزدیک ظهره هنوز چیزی نخورده. کاسه را از دستم کشید .همانطور که با خودش غرولند میکرد،به طرف در دوید.صدای در راکه شنیدم تلوزیون را خاموش کردم و بالشت را از وسط اتاق برداشتم.وقتی میخواستم به آشپزخانه برگردم،توی اتاق رجب سرک کشیدم.پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد.بعد از عمل،خیلی ضعیف شده بود و ایستادن برایش سخت بود،نگرانش شدم جلو رفتم و گفتم:چی شده؟چرا بلند شدی؟ به پنجره اشاره کرد،گفتم اگه بخاطر نوره،میخوای بریم بیرون یه فرش بندازم دراز بکش. به سختی و آرام آرام کلمات را ادا میکرد،گفت:نه دلم برای بچه ها تنگ شده. الهه و حمید نزدیک پنجره بازی میکردند،گفتم:میرم میارمشون پیشت. ولی دستم را گرفت و مانعم شد.حدس زدم ملاحضه بچه ها را میکند.گفتم:بذار پرده سفید را بیشتر جمع کنم تا بچه ها را بهتر ببینی.قبل از اینکه به پرده دست بزنم،بچه ها دویدند و به طرف دیگر حیاط رفتند.رجب سرش را کج کرد و تا جایی که میتونست بچه ها را نگاه کرد.گفتم:میرم میارمشون جلوی پنجره سرگرمشون میکنم تا بتونی ببینی شون. در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند.هر دو را روی زانوهایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند. چند لحظه ای گذشت.به حدی سرگرم بچه ها شدم که رجب را از یاد بردم.موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش میریخت. هر چند کلمه ای که حرف میزد،صورتش را تکان میداد تا موهایش کنار بروند.از این کارش خوشم می آمد.بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم.سرم را که بالا گرفتم. رجب با گریه نگاهمان میکرد.یاد حرف چندماه پیشش افتادم که میگفت:دلم میخواد یه شب خواب ببینم،لب و دهنم سالمه و دارم بچه هامو میبوسم.حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم ،بچه ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه شان در حیاط پیچیده بود.
💫بخش سی و هفت💫 فصل پانزدهم مراحل سوگ احتمالا مراحل سوگ ،که اولین بار الیزابت کوبلر راس ،توصیف کرده را شنیده اید.تجربه ی این مراحل دوره ی معینی ندارد و به ترتیب خاص یا در بازه ی زمانی خاصی اتفاق نمی افتد ،اما رایج ترین حالاتی را که بخشی از سوگی عادی و طبیعی است توصیف میکنند. این مراحل نسخه ای برای نحوه ی سوگواری یا شیوه نامه ی بهترین روش سوگواری نیستند؛بلکه شرح تجربیاتی اند که در طی مسیر سوگواری رخ میدهند. بنابراین ،اگر هریک از این مراحل را در تجربیات خود یا یکی از عزیزانتان مشاهده کردید،بدانید که این مراحل بخشی از سوگواری عادی و طبیعی هستند. انکار انکار و شوکه شدن به ما کمک میکند تا از درد طاقت فرسای سوگ نجات بیابیم.قرار نیست وجود درد را انکار کنیم .انکار روندی است تدریجی در نحوه ی پذیرش موقعیت پیش رو و واقعیت تازه ای که انتظار شما را میکشد.خواه آن را انتخاب کرده باشید یا نه. با گذشت زمان انکار از بین میرود و موج جدیدی از احساسات فرا میرسند. خشم در لایه های زیرین خشم ،اغلب درد یا ترس شدید نهفته است.اگر به خود اجازه دهیم که خشمگین شویم و آن را ابراز کنیم،میتوانیم احساسات آمیخته به آن را هم بروز دهیم و به آن ها بپردازیم.اما بسیاری از مردم آموخته اند که از خشم بترسند و از ابراز آن احساس شرم کنند ؛بنابراین خشمشان را پنهان میکنند اما درست مانند نگه داشتن هوا زیر آب،خیلی زود حباب های آن در زمان یا مکان دیگری بیرون میزنند و خشم از جایی سر باز میکند، مانند پرخاشگری به دوست،پزشک یا یکی از اعضای خانواده که از شخصیت فرد بعید به نظر میرسد. اما خشم ما را تحریک میکند تا به صرافت بیوفتیم و اتفاقی را رقم بزنیم.وقتی از مساله ای که بر آن کنترلی نداریم عصبانی میشویم استفاده از حرکت فیزیکی به ما کمک میکند تا برانگیختگی فیزیولوژیکی مان را به روش مختص خودش به کار بگیریم. تخلیه به این روش برای صرف انرژی تولید شده از خشم مفید است و ما را دست کم برای مدتی به حالت اولیه باز میگرداند .پس از آرامش بدن ،میتوانید به عملکرد شناختی لازم برای سامان دادن به افکار و احساسات خود یا حل مشکل مدنظرتان برسید. انجام این کار به کمک دوستی معتمد یا عزیزی که حمایتتان میکند،یا از طریق نوشتن راه حل خوبی به نظر میرسد.با توجه به تحقیقات میدانیم که نشخوار فکری در مورد احساس خشم یک تنه میتواند خشم و پرخاشگری را به جای کاهش دادن ،شدت ببخشد.تلاش برای انجام تمرینات تمدد اعصاب، قبل از رفتارهای فیزیکی ،برای عبور از خشم و پایین آوردن سطح برانگیختکی کار بسیار دشواری است،اما به محض بروز خشم در قالب روشی که معمولا از آن استفاده میکنید، استفاده از روش های آرام سازی هدایت شده برای احیای دوباره بدن و ذهن تا رسیدن موج بعدی عصبانیت مفید خواهدبود. چانه زنی (نوعی انکار) این مرحله شاید زودگذر باشد یا ممکن است ساعت ها یا روزهایی را صرف نشخوار فکری درباره ی افکاری نظیر ((چه میشد اگر...))و ((اگر فقط...)) کنیم.این مرحله به راحتی به خود سرزنشگری منجر میشود.رفته رفته این سوال برایمان پیش می آید که اگر در اوقات مختلف انتخاب های متفاوتی داشتیم،اکنون اوضاع چه فرقی میکرد.اگر به خدا اعتقاد داشته باشیم،ممکن است به چانه زنی به خدا روی آوریم یا کائنات را خطاب قرار دهیم،یا شاید قول دهیم که زین پس کارها را به گونه ای متفاوت پیش ببریم و زندگی مان را وقف بهتر کردن اوضاع کنیم و در ذهنمان ناامیدانه تلاش کنیم همه چیز را دوباره درست کنیم.ما فقط میخواهیم همه چیز به همان حالت قبل بازگردد. افسردگی در اینجا افسردگی برای توصیف فقدان عمیق، اندوه و پوچی شدید پس از سوگ استفاده میشود.افسردگی واکنشی طبیعی به فقدان است و لزوما نشان دهنده ی بیماری روانی نیست.افسردگی واکنشی طبیعی به موقعیتی ناامید کننده است.گاهی اوقات افسردگی فرد سبب میشود در پی برطرف کردن یا درمان آن باشند،یا بدتر از آن ،بخواهند فرد را از آن حالت بیرون بکشند. در نظر گرفتن افسردگی ،به منزله ی بخشی طبیعی از سوگ سالم،به این معناست که از طریق آن دردمان را تسکین دهیم و برای بازگشت به زندگی عادی تلاش کنیم و تا آنجا که میتوانیم از سلامتمان مراقبت کنیم.ایده ها و ابزارهایی که در بخش اول معرفی شد، اینجا نیز کاربرد دارند.در ادامه توضیح میدهم که نیازی نیست درد را انکار ،سرکوب یا پنهان کنیم. پذیرش با اختصاص زمان و فضای لازم به سوگ،کم کم حس میکنیم که میتوانیم دوباره رو به جلو قدم برداریم و نقش فعالی در زندگی ایفا کنیم.ممکن است پذیرش به اشتباه به معنای موافقت یا تمایل به موقعیت موجود تلقی شود؛که برداشت درستی نیست.پذیرش به معنای خوب بودن شرایط جدید نیست.اوضاع همان است که بود،اما رفته رفته واقعیت جدید را میپذیریم
💫ادامه بخش سی و هفت💫 به نیازهای خود گوش فرا میدهیم،پذیرای پیشامدهای جدید میشویم و به تدریج شرایط جدید را درک میکنیم. گفتنی است که پذیرش نقطه ی پایان سوگ نیست.پذیرش لحظات زودگذری است که از خلال آن راهی برای زندگی در شرایط جدید می یابید.ممکن است باز گاهی به چانه زنی و حسرت نبود فردی که از دستش داده اید برگردید. رفت و برگشت بین این حالات طبیعی است و احتمال دارد در رویارویی با تمامی چالش ها و تجربیات جدید زندگی تان با آن مواجه شوید .این بدان معناست که اگر در پی لحظاتی از رضایت یا شادی دوباره باشید، اوضاع به نظرتان خوب است و اگر باز خود را غرق در موجی از خشم یا غم (یا هرچیز دیگری) یافتید،به این معنا نیست که پسرفت کرده اید.سوگواری شما ایرادی ندارد.سوگ فرود و فرازهایی دارد که پیش بینی نمیشوند. خلاصه فصل *انکار کمک میکند از درد طاقت فرسای سوگ نجات یابیم.با کمرنگ شدن انکار،امواج جدیدی از احساسات ظاهر میشوند. *وقتی روی موضوعی که روی آن کنترلی نداریم خشمگین میشویم،حرکات فیزیکی کمک میکنند که از برانگیختگی فیزیولوژیکی بهره ببریم و بدن را مدتی آرام کنیم. *نشخوار فکری در مورد((چه میشد اگر...))به راحتی به مسیر سرزنش خود ختم میشود. *افسردگی واکنشی طبیعی پس از فقدان است. *پذیرش به معنای دوست داشتن یا موافقت با موقعیت پیش آمده نیست.
💫بخش سی و هفت💫 معراج السعاده (خواهر شهيد) سالهای آخر ماه رمضان را به ايران می آمد. هميشه با ورود به ايران ابتدا به مشهد ميرفت و موقع بازگشت به نجف هم به مشهد ميرفت. در شبهای ماه رمضان با هم به مسجدالشهدا و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی ميرفتيم. برخی شبها نيز با هم به مسجد ارك و مجلس دعای حاج منصور ميرفتيم. چه شبها و روزهایی بود. ديگر تكرار نميشود. هادی در كنار كارهای حوزه و تحصيل به كارهای هنری هم مشغول شده بود. يادم هست كه در رايانه شخصی او تصاوير بسيار زيبايی ديدم كه توسط خود هادی كار شده بود؛ تصاوير شهدا كه توسط فتوشاپ آماده شده بود. بودن در آن روزها كنار هادی برای ما دنيايی از معرفت بود. در اين آخرين سفر رفتار و اخلاق او خيلی تغيير كرده بود؛ معنوی تر شده بود. يك شب از برادرم سؤال كردم چطور اينقدر تغيير كردی؟ گفت: كتابی هست به نام معراج السعاده. واقعاً اگر كسی ميخواهد به معراج يا به سعادت برسد، بايد هر شب يك صفحه از اين كتاب را بخواند. بعد كتاب خودش را آورد و از روی كتاب برای ما ميخواند و ميگفت به اين توصيه ها عمل كنيد تا به سعادت برسيد. ً مثلا، يك شب ميگفت: سعی كنيد سكوت شما بيشتر از حرف زدن باشد. هر حرفی ميخواهيد بزنيد فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه؟! بی دليل حرف نزنيد كه خيلی از صحبتهای ما به گناه و دروغ و ... ختم ميشود. شب بعد درباره ی شوخی و خنده زياد حرف زد. اينكه در شوخی ها كسی را مسخره نكنيم. افراد را به خاطر لهجه و ... مورد تمسخر قرار ندهيم. البته خودش هم قبل از همه اين موارد را رعايت ميكرد. شب ديگر درباره ی اين صحبت كرد كه در كوچه و خيابان سرتان را بالا نگيريد. با صدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنيد. سعی كنيد سر به زير باشيد. اگر با نامحرم زياد و بی دليل صحبت كند، حيا و عفت از دست ميرود. گوهر يك زن در حيا و عفت اوست. روز بعد به ميدان انقلاب و پاساژ مهستان رفت تا مقداری وسايل لازم برای عراق را تهيه كند. آن شب وقتی به خانه آمد يك هديه برای ما آورده بود. كتاب معراج السعاده را به ما هديه داد. هنوز اين كتاب را داريم و به توصيه هادی آن را ميخوانيم و سعی در عمل كردن آن داريم.