کانال کهریزسنگ
💫بخش سی💫 توی اتاق محمدرضا و مریم و جواد عکس های رجب را نگاه میکردند.همه گریه میکردند.با دیدن بچه ها
💫بخش سی و یک💫
الهه خودش را توی بغلم جا داد و سرش را روی شانه ام گذاشت.دستانم سست شده بود و به سختی الهه را توی بغلم نگه داشته بودم.محمدرضا که از جا بلند شد ،الهه را توی رختخوابش خواباندم و گفتم:محمدرضا بقچه بابات گوشه اتاقه،زودتر برو. مادر چندبار اصرار کرد که تا آمدن پدر یا حسین آقا صبر کنم،ولی من زیر بار نرفتم.دلم میخواست تا جایی که میتوانم رجب جز خودم و بچه ها ، از کسی کمک نگیرد.گرمابه حسینی یک کوچه با خانه ما فاصله داشت.تا سر کوچه رجب و محمدرضا را همراهی کردم و بعد به خانه برگشتم.مادر روی ایوان ایستاده ود و نگاهم میکرد و گفت:چی میشد صبر میکردی بابات بیاد؟ چادرم را از سرم برداشتم و گفتم:رجب که خودش میتونه راه بره.خدا رو شکر از پس کارای شخصیش هم بر میاد،فقط یکم ضعیف شده.بخاطر چشماشم محمدرضا رو باهاش فرستادم. وقتی به اتاقش میرفت گفت : حداقل میفرستادیشون حموم نمره، نه حموم عمومی. با اینکه وانمود میکردم نگران نیستم،از درون آشفته بودم.آنقدر حواسم پرت بود که سه چهار بار توی قابلمه آبگوشت نخود و لوبیا ریختم.یک ساعتی که گذشت، بارش برف شروع شد.دیگر طاقت نیاوردم. بچه ها را به مادر سپردم و از خانه بیرون زدم.دست و صورتم یخ زده بود.جلوی در حمام که رسیدم تازه به خودم آمدم.دو مرد که میخواستند وارد حمام شوند،با تعجب نگاهم میکردند.خیلی خجالت کشیدم ،چادرم را توی صورتم کشیدم و نفهمیدم چطور تا خانه آمدم.مادر در را برایم باز کرد و بدون اینکه حرفی بزند به آشپزخانه رفت.صدای زنگ در آمد،بعد هم صدا ضربه هایی که با لگد به در میخورد.هنوز برفی روی زمین نبود.به طرف در دویدم،در را که باز کردم،محمدرضا با عصبانیت از زیر دستم خودش را توی حیاط انداخت.گفتم:پس کو بابات؟ بدون اینکه جوابم را بدهد به طرف زیر زمین دوید.توی کوچه سرک کشیدم.رجب چند متری تا در فاصله داشت.کلاهش را تا توی ابروهایش کشیده بود و آهسته راه میرفت.شال گردنش را طوری دور صورتش پیچیده بود که یک لحظه شک کردم خودش باشد.وارد حیاط که شد حرفی نزدم،او هم چیزی نگفت و از پله ها بالا رفت.مادر با دیدن رجب کت پدر را آورد و روی دوش او انداخت.من هم رجب را تا اتاقش همراهی کردم. هنوزم فکرم پیش محمدرضا بود.مادر سینی چای را کنار رجب گذاشت و شعله بخاری را زیاد کرد.رجب کلاه و شال گردنش را باز کرد و لحاف را دور خودش پیچید.دستم را که نزدیک استکان بردم ،با صدایی که از ته حلقش در می آمد گفت:اول برو به محمدرضا برس.
بعد از مجروحیت حرف هایش خیلی واضح نبود،ولی من و بچه ها که همیشه کنارش بودیم،حرف هایش رامتوجه میشدیم.سرم را بالا گرفتم. نگاهش غمگین بود.پرسیدم:چی شده؟ گفت:برو باهاش حرف بزن،نذار غصه بخوره. مادر کنار رختخواب نشست و خودش استکان را برداشت .با عجله به اتاق خودمان برگشتم و اطراف را نگاه کردم.محمدرضا سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. روبرویش نشستم و سرش را بالا آوردم.با عصبانیت گفت:من دیگه با بابا نمیرم حموم. گفتم:چرا؟ گفت:چون نمیذاره با اونایی که مسخرش کردن دعوا کنم.از وقتی وارد حموم شدیم.همه به ما نگاه میکردن.مثل اینکه یادشون رفته بود برای چی اومدن حموم. بعضی هاشون بابا رو مسخره کردن.بعضی ها دعوا کردن که چرا نرفتیم حموم نمره،یه نفرم فکر کرد بابا بیماری واگیردار داره.هیچکس نفهمید بابا توی جنگ اینطوری شده...به این قسمت حرفش که رسید اشک هایش ریخت و دوباره سرش را روی زانو هایش گذاشت. هیچ جمله ای به ذهنم نرسید که با گفتنش محمدرضا را آرام کنم.حس خاصی داشتم. مثل اینکه گر گرفته بودم.از اتاق بیرون زدم و لب حوض نشستم.نمیدانستم باید حق را به رجب بدهم یا محمدرضا.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_یک
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش سی و یک💫
فصل یازدهم
با احساسات چه کار کنیم
اگر چند فصل را نخوانده اید و مستقیما سراغ این بخش آمده اید احتمالا دنبال پاسخی برای دردهای عاطفی تان میگردید.چه چیزی باعث میشود تمامی این احساسات دردناک از بین بروند؟اگر این طور فکر میکنید،با من همراه شوید.لطفا کتاب را نبندید،اما بدانیدمیخواهم حرف هایی بزنم که احتمالا برخلاف انتظارتان خواهد بود.
طی آموزشی بالینی ،ورودی بر مبحث ذهن آگاهی داشتیم.احتمالا فکر میکنید که دسته ای کارآموزان روان شناسی بالینی به اندازه کافی ذهن باز دارند که بنشینند و صبورانه یاد بگیرند.اما همچنان که همگی تلاش میکردیم در سکوت بنشینیم و به آنچه احساس میکردیم توجه کنیم ،صدای خنده از گوشه و کنار اتاق به گوش می رسید.در آموزش بالینی همه چیز عملی است .همگی کاملا در (( حالت انجام کار)) بودیم.رسیدن به لحظه حضور محض برای همه حضار چالش سختی بود و بیش از همه خودم را ناراحت میکرد. اعتراف میکنم در آن مقطع ،نمیتوانستم خودم را در حال استفاده از فلان وسیله یا آموزش فلان مطلب به کسی تصور کنم،و در این مورد پر از قضاوت و پیش داوری بودم.اما این کار بخشی از برنامه بود ؛ بنابراین مجبور بودم انجامش دهم.با پیشرفت آموزش استرس بیشتر میشد.فصل امتحانات شروع شد، من باید پایان نامه مینوشتم و امتحانات خودم هم در راه بود.تنش زیادی را تحمل میکردم ،یکی از روش هایی که در آن زمان برای مدیریت استرس به کار میبردم دویدن بود.از پشت میز بلند شدم و برای دویدن در حومه شهر بیرون رفتم.ذهنم از فهرست کارها و دلواپسی درست و به موقع انجام شدن آنها پر بود. من روش دیگری نیز برای رسیدن به ذهن آگاهی داشتم و این بار میخواستم در حال حرکت آن را انجام دهم.
در امتداد مسیر طولانی شنی میان جنگل دویدم و به صدای برخورد پاهایم به سنگ ها گوش دادم.به احساس اضطراب و استرسم اجازه دادم همراهم باشد.تلاش نکردم آن را کنار بزنم.دنبال برنامه ریزی یا حل مساله نبودم .هر چند ثانیه یکبار ذهنم مداخله میکرد و کارهایی که به جای دویدن باید انجام میدادم و بدترین احتمالات ممکن را پیش چشمم می آورد ؛از پایان فرصت ها و تکالیف ناتمام تا ایمیلی که باید هنگام بازگشت به خانه ارسال میکردم .هربار به آن افکار اجازه ورود دادم و هربار اجازه دادم از من عبور کنند و باز روی صدای پاهایم بر سنگریزه ها تمرکز کردم.شاید هزار بار این کار را انجام دادم.حواس پرتی،بازگشت،حواس پرتی، بازگشت.در پایان راه برگشت به خانه دوباره دچار تنش شدم.تازه فهمیدم آنچه همه دروس دانشگاهی برای متقاعد کردن من در مورد آن تلاش میکردند چیست.من هنوز با همان موانع روبرو بودم ،اما با تنش مبارزه نکردم ؛به آن اجازه ی ورود دادم و همین اتفاق هم افتاد.
تصور پذیرش همه تجربیات عاطفی در نگاه اول،تا حدودی دلهره آور است .این کار برخلاف چیزی است که به بسیاری از ما هنگام برخورد با احساساتمان آموخته اند.به ما یاد داده اند که احساسات خلاف عقلانیت و منطق اند و باید سرکوب و پنهان شوند،باید پس ذهن مخفی شان کرد و دم نزد.آیا یاد گرفته ایم احساساتمان را بروز دهیم و آن ها را بپذیریم؟
بسیاری از ما از احساسات میترسیم،و تا وقتی به خودمان فرصت درک و تجربه کردن آن ها را ندهیم و آن ها را مانند امواج در حال فراز و فرود نبینیم ،این ترس به قوت خود باقی خواهد ماند.
ذهن آگاهی به ما توانایی میدهد که از ابزار آگاهی و معرفت استفاده کنیم.آگاهی مفهومی ابتدایی و نسبتا مبهم به نظر میرسد؛اما ابزاری است که تا از آن استفاده نکنیم ،هرگز متوجه نمیشویم که چقدر به آن نیاز داریم.خودداری از اعمال ناخودآگاه و آگاهی از افکار،احساسات ،تمایلات و اعمال، چراغ زردی است که پیش از سبز شدن و عملکرد بر اساس احساسات ما را به تامل وا میدارد و فرصتی به ما میدهد که آگاهانه ، پیش از اقدام بدون فکر کمی مکث کنیم و در این مجال ،به جای واکنش به احساسات ،بر اساس ارزش هایمان انتخاب های متفاوتی داشته باشیم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_یک
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش سی و یک 💫
پاكت ( حاج باقر شيرازی )
دوستی من با هادی ادامه داشت. زمانی كه هادی در منزل ما كار ميكرد او را بهتر شناختم.
بسيار فعال و با ايمان بود.حتی يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا بياورد.
چند بار خانم من، كه جای مادر هادی بود، برايش آب آورد. هادی فقط زمين را نگاه ميكرد و سرش را بالا نميگرفت.
من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهرانی بيشتر از چشمان خودم اطمينان دارم.
بعد از آن، با معرفی بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشی كرد. كار لوله كشی آب در مسجد را هم تكميل كرد.
من و هادی خيلی رفيق شده بوديم. ديگر خيلی از حرفهايش را به من ميزد.
يك بار بحث خواستگاری پيش آمد. رفته بود منزل يكی از سادات علوی. آنجا خواسته بود كه همسر آينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع جواب رد شنيده بود.
جای ديگری صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاری برود كه ديگر نشد.اين اواخر ديگر در مغازه ی ما چای هم ميخورد! اين يعنی خيلی به ما اطمينان پيدا كرده بود.
يك بار با او بحث كردم كه چرا برای كار لوله كشی پول نميگيری؟ خب نصف قيمت ديگران بگير. تو هم خرج داری و...
هادی خنديد و گفت: خدا خودش ميرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعنی چی خدا خودش ميرسونه؟
بعد با لحنی تند گفتم: ما هم بچه آخوند هستيم و اين روايتها را شنيده ايم.
اما آدم بايد برای كار و زندگی اش برنامه ريزی كنه، تو پس فردا ميخوای زن بگيری و...
هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا بايد كار كنه، اوستا كريم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون ميفرسته.
من فقط نگاهش ميكردم. يعنی اينكه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل هميشه فقط ميخنديد!
بعد مكثی كرد و ماجرای عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان ياد اين ماجرا ميوفتم حال و روز من عوض ميشود.
آن شب هادی گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين نجف مشكل مالی پيدا كردم و خيلی به پول احتياج داشتم.
ً آخر شب مثل هميشه رفتم توی حرم و مشغول زيارت شدم. اصلا هم حرفی درباره پول با مولا اميرالمؤمنين (ع) نزدم.
همين كه به ضريح چسبيده بودم، يه آقايی به سر شانه ی من زد و گفت: آقا اين پاكت مال شماست.
برگشتم و ديدم يك آقای روحانی پشت سر من ايستاده، او را نميشناختم. بعد هم بی اختيار پاكت را گرفتم.
هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زيارت راهی منزل شدم. پاكت را بازكردم. با تعجب ديدم مقدار زيادی پول نقد داخل آن پاكت است!
هادی دوباره به من نگاه كرد و گفت: شيخ باقر، همه چيز زندگی من و شما دست خداست.
من برای اين مردم ضعيف، ولی با ايمان كار ميكنم. خدا هم هر وقت احتياج داشته باشم برام ميذاره تو پاكت و ميفرسته!
خيره شدم توی صورتش. من ميخواستم او را نصيحت كنم، اما او واقعيت اسلام را به من ياد داد.
واقعاً توكل عجيبی داشت. او برای رضای خدا كار كرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد.
بعدها شنيدم که همه از اين خصلت هادی تعريف ميکردند. اينکه کارهايش را خالصانه برای خدا انجام ميداد. يعنی برای حل مشکل مردم کار ميکرد اما برای انجام کار پولی نميگرفت.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_یک
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم