eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
380 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش هفده💫 وقتی از پله ها پایین آمدم،مادر داخل سالن نشسته بود.با دیدن من که هنوز گریه میکردم بلند ش
💫بخش هجده💫 خداحافظی کردم و به راه افتادم.از مسافر خانه که بیرون آمدم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم.حدود ساعت یک و نیم بود. آفتاب مستقیم توی صورتم میتابید.خیلی معطل شدم تا اتوبوس آمد و سوار شدم.روی اولین صندلی نشستم.سرم را به شیشه تکیه زدم و تا آخر مسیر فقط به حرف هایی که قرار بود به دکتر بزنم فکر کردم.وقتی به بیمارستان رسیدم وقت ملاقات بود.با خیال راحت از جلوی نگهبان رد شدم و به طبقه سوم رفتم.اول رفتم ملاقات رجب.اتاقش خیلی شلوغ بود.هر سه تخت دیگر ملاقاتی داشتند و رجب با همه سر و صداها خواب بود.کنار تختش ایستادم.این بار تمام مدت در صورتش خیره شدم.با خودم فکر کردم که رجب بدون بینی و دهان چطوری نفس میکشد. اگر میتوانست صحبت کند،حتما خیلی حرف ها داشت. فقط خدا میداند چه دردی را تحمل میکند.ولی یادم آمد در این سالهایی که با هم زندگی کردیم،هیچوقت اهل گلایه و شکایت نبود.کاش کسی داخل اتاق نبود تا من برایش درد و دل میکردم. چقدر حرف داشتم برای گفتن.نیم ساعتی که گذشت پرستار داخل اتاق آمد و گفت:وقت ملاقات تمام شده است.دوسه باری تذکر داد تا همه رفتند.دلم میخواست بیدار شود و بفهمد که او هم ملاقاتی داشته،ولی چاره ای نبود باید میرفتم.پشت سر پرستار از اتاق بیرون آمدم.خانم پرستار همانطور که راه میرفت گفت:همسرشی؟ قدم هایم را تند کردم تا به او برسم.گفت:تازه از اتاق عمل آوردنش. گفتم:مگه امروزم عمل داشته؟ گفت:تا حالا چندبار بردنش اتاق عمل وهنوزم خیلی باید عمل بشه.گفتم:میخوام با دکترش حرف بزنم.به قسمت سر پرستاری رسیدیم . پرستار پشت پیشخوان ایستاد،گوشی تلفن را برداشت و بعد از چند بار تلفن زدن گفت: اتفاقا دکتر داره میاد اینجا،ولی میخواد بره اتاق عمل،وقتی اومد زود حرفاتو بهش بزن. همین حرف پرستار باعث شد وقتی دکتر آمد هیچ حرفی نزنم تا او فرصت داشته باشد که بیشتر از رجب برایم بگوید.بعد از شنیدن حرف های دکتر تا شب در محوطه بیمارستان نشستم و فکر کردم.به بیست روزی که رجب در بیمارستان تبریز بستری بوده و هیچکس از او خبری نداشته،دلم زمانی بیشتر سوخت که شنیدم وقتی رجب را به بیمارستان تهران آورده اند،اورا در طبقه چهارم روی یک تخت گذاشته و ملحفه ای رویش کشیده اند،چون فکر نمیکردند زنده بماند.تا اینکه دکتر صفوی میگوید اورا به حمام ببرید و بیاوریدش، من تلاشم را میکنم که مداوا شود. سر درد هایم دوباره شروع شده بود،حس میکردم زندگی به رجب خیلی بیشتر از بقیه آدم ها سخت گرفته است.این که نمیتوانست حرف بزند خیلی عذابم میداد.دلم میخواست دردهایش را به من میگفت و با هم زجر میکشیدیم،هرچند هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. وقتی به مسافرخانه رسیدم،مادر الهه را بغل کرده بود و در راهرو راه میرفت،با دیدن من جلو آمد.به زحمت لب هایم را باز کردم و سلام کردم.نمیدانم در نگاهم چه چیزی دید که حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.آن شب تا صبح روی تخت نشستم،به دیوار تکیه زدم و به سقف خیره شدم.مادر در طول شب چند بار از خواب پرید،ولی فقط نگاهم میکرد و آه میکشید.اصلا حواسم نبود با این رفتارم چقدر آزارش میدهم.نزدیک اذان صبح از صدای بالا کشیدن بینی اش فهمیدم گریه میکند.آنقدر بیحال و بیحوصله بودم که حتی نتوانستم حرفی بزنم تا آرامش کنم... با صدای به هم خوردن در اتاق از خواب پریدم.اطراف اتاق را نگاه کردم.محمد رضا توی رختخوابش نبود.بلافاصله از جا بلندشدم تا پشت پنجره بروم که سرم گیج رفت و دوباره روی رختخواب افتادم.مدتی بود که شب تا صبح خوابم نمیبرد و بعد از نماز صبح تازه گیج میشدم.نگران محمدرضا بودم که بازم بدون صبحانه خوردن به مدرسه رفته بود. آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم میتابید.طبق معمول هرروز ،اولین چیزی که بعد از بیدار شدنم به یادم می آمد،رجب بود. یادم افتاد که دیروز رفتم بازار رضا و حلقه ازدواجم را فروختم.بعد با پولش پسته ،گردو و بادام و عسل خریدم .برایم سخت بود از مادر پول قرض کنم.باید رجب را تقویت میکردم.تصمیم گرفتم پس اندازم را با احتیاط خرج کنم.با وضعیتی که رجب داشت معلوم نبود تا چند وقت دیگر در بیمارستان بماند و دوباره کی سرکار برود.چند دقیقه که گذشت ،نشستم ،دیگر سرگیجه نداشتم.بلند شدم و پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم. برگ های خشک درخت همسایه ،داخل حیاط ریخته بود و باز باید حیاط را جارو میکردم.به آسمان خیره شدم.با دیدن هوای ابری به لباس های نیمه خشک وسط حیاط نگاه کردم،باید داخل اتاق طناب میبستم تا لباس ها خیس نشوند.
💫بخش هجده💫 خوابیدن اجباری و انتخابی نیست.خوابیدن زمانی اتفاق می افتد که محیطی آرام فراهم کنیم که بدن و ذهن در آن احساس امنیت و آرامش کنند.پس روی خواب تمرکز نکنید ، روی تمدد اعصاب ،آسودگی خاطر و آرامش تمرکز کنید،مغزتان بقیه ی کارها را انجام خواهد داد. از مصرف کافئین در ساعات پایانی بعد از ظهر خودداری کنید.نوشابه های انرژی زا ، که جوانان را به مصرف آن ها ترغیب میکنند، اغلب دارای مقادیر زیادی کافئینی هستند که خواب را مختل میکنند و باعث بروز علایم اضطراب میشوند. در حکم قاعده ای کلی،بهتر است چند ساعتی پیش از خواب چیزی نخورید؛به ویژه حجم زیادی از غذاها که حاوی میزان زیادی قند تصفیه شده هستند.هرچیزی که سطح استرس شما را بالا ببرد ،برای خواب آرام و ممتد شما تا صبح ضرر دارد. تغذیه سلامت روان و سلامت جسم با هم ارتباط تنگاتنگی دارند.تغییر یکی سبب بروز تغییر در دیگری میشود.در سال های اخیر ، علم پیشرفت های زیادی در اثبات این ادعا داشته است.نحوه ی تغذیه مغز در احساس شما تاثیر میگذارد. تحقیقات حاکی از این هستند که بهبود تغذیه فواید زیادی حتی بر کاهش علایم افسردگی دارد و تغییرات مثبت در خورد و خوراک به پیشگیری از افسردگی در خلال افزایش سن کمک میکند. با درک این موضوع که خلق و خوی ما تحت تاثیر عوامل متعددی است،بررسی همه جانبه ی این موضوع منطقی به نظر میرسد.فقط با کمی تامل ،بسیاری از ما به راحتی به چندین روش تغذیه ای بهتر میرسیم.تحقیقات انجام شده در سراسر جهان ،نشان میدهد که رژیم غذایی خاص و مطلقی برای محافظت از سلامت روان وجود ندارد.رژیم غذایی سنتی مدیترانه ای بزرگترین و قوی ترین مزایای مبتنی بر شواهد را در سلامت روان نشان داده است.اما بسیاری دیگر از جمله رژیم های سنتی نروژی ،ژاپنی و آنگلوساکسون هم کاهش خطر بروز افسردگی را نشان میدهند. نقطه ی مشترک همه ی این رژیم ها استفاده از غذای کامل و فراوری نشده ،چربی های سالم و غلات کامل است. همانطور که قبلا ذکر کردم ،دگرگونی های بزرگ یک شبه که نتوانید آن را ادامه دهید هیچ فایده ای ندارد .در عوض ،مرتب از خود بپرسید: ((امروز چه تغییر کوچکی در برنامه ایجاد کنم که مواد مغذی مصرفی ام را بهبود دهم؟)) و این کار را هر روز تکرار کنید. روال زندگی یکی دیگر از بازیکنان دفاعی و کلیدی ارتقای سلامت روان و انعطاف پذیری ،روال زندگی شماست.این مورد از سایر موارد بی اهمیت تر انگاشته میشد تا اینکه شیوع کرونا روال زندگی بسیاری از مردم را زیر و رو کرد. تکرار یک عمل مشخص و پیش بینی پذیری به احساس ما امنیت میدهد؛در عین حال نیاز به تنوع و حس ماجرا جویی در همه ی ما وجود دارد.بنابراین ما هم دوست داریم روال ثابتی برای زندگی داشته باشیم هم گاهی اوقات دلمان میخواهد این روال را بشکنیم؛ترجیحا با کاری لذت بخش،معنادار یا هیجان انگیز. وقتی احساس خوبی نداریم ،روال زندگی دچار آسیب میشود .ممکن است برای دوری از افکار استرس زای کارهای فردا ،تا دیر وقت بیدار بمانید و تلوزیون تماشا کنید.این کار سبب میشود صبح دیر بیدار شوید و به تمرین صبحگاهی تان نرسید. شاید مدتی بیکار هستید و بعد از ظهرها چرت میزنید و در نتیجه شب ها به سختی خوابتان میبرد.بی کاری میزان تعامل اجتماعی شما را تغییر میدهد.روزها از خانه بیرون نمیروید و برای دوش گرفتن یا حتی صبح از خواب بیدار شدن با خودتان کلنجار میروید.اشتهایتان تغییری نکرده ،اما انرژی ندارید .بنابراین بیشتر قهوه میخورید .... و به این ترتیب تاثیر دومینویی تغییرات پی در پی در روال زندگی تان رخ میدهد. هریک از این تغییرات به ظاهر کوچک به نوبه خود مهم اند؛زیرا در کنار هم تجربه ای کلی به دست می آورید.اگر در لیوانی پر از آب قطره ی کوچکی آبمیوه بریزید،بعید است تغییر خاصی ببینید.حال اگر چند قطره ی کوچک دیگر اضافه کنید،ظاهر آب شروع به تغییر میکند و وقتی این قطرات کوچک در طول زمان مدام به آب افزوده شوند،تغییر چشمگیری در رنگ و طعم آب به وجود می آید. بنابراین هر تغییر کوچک مهم است؛حتی اگر خودش به تنهایی برای تغییر احساسات شما کفایت نکند. با این اوصاف ،هیچ روال بی نقصی وجود ندارد .راه حل برقراری تعادل بین پیش بینی پذیر بودن و ماجرا جویی مناسب شرایط منحصر به فرد شماست.توجه به اینکه چه مواقعی روال زندگی تان از مسیر منحرف میشود و بازگرداندن آن به شرایط مناسب گام بزرگی در مسیر درست است. ارتباط با دیگران ضرورت مراقبت از بدن و ذهن بر همه آشکار است. پرورش روابط با کیفیت یکی از قدرتمند ترین ابزارهای ما برای بالا نگه داشتن سطح سلامت روانی در طول عمر است. مشکلات رابطه ممکن است تاثیرات وخیمی در خلق و خو و وضعیت عاطفی ما بگذارد؛البته عکس این مساله هم صادق است.بد شدن خلق و خوی ما میتواند به روابطمان آسیب برساند و باعث شود که احساس کنیم از دیگران جدا مانده ایم.
💫بخش هجده💫 شاگرد امام صادق (ع) شهريور 1390 بود.توی مسجد نشسته بوديم و با هادی و رفقا صحبت ميكرديم. صحبت سر ادامه ی زندگی و كار و تحصيل بود. رفقا ميدانستند من طلبه ی حوزه علميه هستم و از من سؤال ميكردند. آخر بحث گفتم: آقا هادی شما توی همان بازار آهن مشغول هستي؟ نگاه معنی داری به چهره من انداخت و بعد از كمی مكث گفت: ميخوام بيام بيرون! گفتم: چرا؟شما تازه توی بازار آهن جا افتادی، چند وقته اونجا كار ميكنی و همه قبولت دارن. گفت: ميدونم. الان صاحبكار من اينقدر به من اعتماد داره كه بيشتر كارهای بانكی را به من واگذار كرده. اما... سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس ميكنم عمر من داره اينطوری تلف ميشه. من از بچگی كار كردم و همه شغلی رو هم تجربه كردم. همه كاری رو بلدم و خوب ميتونم پول در بيارم. اما همه زندگی پول نيست. دوست دارم تحصيلات خودم رو ادامه بدم. نگاهی به صورت هادی انداختم و گفتم: تا جايی كه يادم هست، دبيرستان شما تمام نشده و ديپلم نگرفتی.هادی پريد تو حرف من و گفت: دارم تو دبيرستان دکتر حسابی غير حضوری درس ميخوانم. چند واحد از سال آخر دبيرستان مانده كه به زودی ديپلم ميگيرم. ُ خيلی خوشحال شدم و گفتم: الحمدلله، خيلی خوبه، خب برو دنبال دانشگاه. برو شركت كن. مثل خيلی بچه های ديگه. هادی گفت: اينكه اومدم با شما مشورت كنم به خاطر همين ادامه تحصيله، حقيقتش من نميخوام برم دانشگاه به چند علت. ً مگه ما چقدر دكتر و مهندس و متخصص ميخوايم. اولا اين همه فارغ التحصيل داريم، پس بهتره يه درسی رو بخونم كه هم به درد من بخوره هم به درد جامعه. در ثانی اگر ما دكتر و مهندس نداشته باشيم، ميتونيم از خارج وارد كنيم. اما اگه امثال شهيد مطهری نداشته باشيم، بايد چی كار كنيم. تا آخر حرف هادی را خواندم. او خيلی جدی تصميم گرفته بود وارد حوزه شود. برای همين با من مشورت ميكرد. هادی ادامه داد: ببين من مدرك دانشگاهی برايم مهم نيست. اينكه به من بگن دكتر يا مهندس اصلا برام ارزش نداره. من ميخوام علمی رو به دست بيارم كه الاقل برای اون دنيای من مفيد باشه. از طرفی ما داريم توی مسجد و بسيج فعاليت ميكنيم، هر چقدر اطلاعات دينی ما كاملتر باشه بهتر ميتونيم بچه ها و جوانها رو ارشاد كنيم. ميدانستم که بيشتر اين حرفها را تحت تأثير سيد علی مصطفوی ميزد. زمانی که سيد علی زنده بود اين حرفها را شنيده بودم. هادی هم بارها در حوزه علمیه امام القائم (عج) به ديدن سيد علی ميرفت. از وقتی سيد علی از دنيا رفت، هادی انسان ديگری شد. علاقه به حوزه علميه از همان زمان در هادی ديده شد.حرفی نداشتم بزنم. گفتم: هادی، ميدونی درسهای حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره؟ميدونی بعدها گرفتاری مالی برات ايجاد ميشه؟ اگه به فكر پول هستی، از فكر حوزه بيا بيرون. هادی لبخندی زد و گفت: من همه شغلی رو امتحان كردم. اهل كار هستم و از كار لذت ميبرم. اگر مشكل مالی پيدا كردم، ميرم كار ميكنم. ميرم يه فلافل فروشی وا ميكنم! خلاصه اون شب احساس كردم كه هادی تحقيقاتش رو انجام داده و عزمش رو برای ورود به جمع شاگردان امام صادق (ع) جزم كرده. فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزه علميه حاج ابوالفتح رفتيم. مسئول پذيرش حوزه سؤالاتی را پرسيد. هادی هم گفت: 23 سال دارم. پايان خدمت دارم و ديپلم هم به زودی ميگيرم. بعد از انجام مصاحبه به هادی گفتند: از فردا در كلاسها شركت كنيد تا ببينيم شرايط شما چطور است. هادی با ناراحتی گفت: من فردا عازم كربلا هستم. خواهش ميكنم اجازه بدهيد كه... مسئول حوزه گفت: قرار نيست از روز اول غيبت كنيد. بعد از خواهش و تمنای هادی، با سفر كربلای او موافقت شد.