کانال کهریزسنگ
💫بخش ده💫 مقداری شیر خشک،لیوان ،بشقاب و قاشق و هرچیزی که فکر میکردم برای سفر لازم میشود در ساک گذاشت
💫بخش یازده💫
حالا تا اذان صبح باید طاقت می آوردم و مثل مجسمه تکان نمیخوردم.واقعا بی تاب شده بودم .دوباره به شیشه چشم دوختم.به یاد پسر شانزده ساله همسایه افتادم که وقتی از جبهه برگشت ،آرنجش تیر خورده بود.وقتی با آن وضعیت دیدمش ترسیدم که نکند رجب هم مجروح شود.اصلا فکرش را نمیکردم که بعد از ده روز خبر مجروح شدن رجب را بیاورند.با خودم عهد کردم تا کاملا خوب نشده، نگذارم به جبهه برگردد و حداقل تا ولیمه پدر و مادرم نگهش دارم.بهانه ام جور بود که من و بچه ها تنهاییم.به خودم دلداری میدادم که شاید اشتباه شده باشد و رجب همین الان مشهد است.نذر کردم که اگر اشتباه شده باشد،برویم زیارت حضرت معصومه و برای سلامتی همه رزمنده ها دعا کنیم.
قطار که در یکی از ایستگاه ها نگه داشت،سر و صدا در سالن پیچید.صدای گریه بچه ها کلافه ام کرده بود.بعد صدای چند زن که ساک ها و چمدان ها را کف قطار میکشیدند و با بچه ها دعوا میکردند بلند شد.با یک دست گوش راستم را گرفته بودم و گوش دیگرم را روی پنجره قطار فشار میدادم که چیزی نشنوم.
چقدر زمان کند میگذشت .از دو روز پیش که خبر مجروحیت رجب را شنیدم حس میکردم که عقربه های ساعت متوقف شده اند.در این دو روز بارها لحظه به لحظه زندگی مشترکمان را با همه جزییاتش مرور کرده بودم .کاش زودتر به تهران میرسیدیم،دلم برای خنده هایش تنگ شده بود.
زهرا چشمانش را باز کرد و گفت:طوبی تو چرا نخوابیدی؟ گفتم:فکر و خیال نمیذاره بخوابم. زهرا گفت:بچه رو بده به من و برو یه آبی به صورتت بزن. الهه را به زهرا سپردم و خواستم بلند شوم که محمدرضا بیدار شد و گفت: رسیدیم مامان؟گفتم:بمیرم،بیدار شدی پسرم؟ زهرا دست محمدرضا راگرفت و گفت یه خرده بشین،مامانت خسته شده.بلند شدم و از کوپه بیرون رفتم.مسافرها جا به جا شده بودن و کم کم سر و صداها داشت میخوابید. توی سالن جلوی پنجره ایستادم و بیرون را نگاه کردم. چشمم به زنی افتاد که به قطار خیره شده بود.یاد روزی افتادم که رجب از مشهد به جبهه رفت.دلم میخواست آن لحظه که رجب برایم دست تکان میداد وخداحافظی میکرد تا آخر دنیا طول بکشد.صدای سوت قطار بلند شد و قطار حرکت کرد.دیگر زن را نمیدیدم فقط تصویر خودم را در شیشه میدیدم ولی شک نداشتم هنوز به قطار خیره مانده است.به یاد یکی دیگر از پسرهای محله افتادم که سه روز مانده به مراسم عروسی به جبهه رفت و دیگر برنگشت.هنوز صدای گریه های همسرش در مراسم تدفین توی گوشم بود.
دستم را به چشمانم کشیدم خیس بود. شنیده بودم بی خبری از خبر بد سخت تر است.ولی حالا داشتم با همه وجودم این حرف را حس میکردم.یک زن با چادر رنگی وارد سالن شد و از کنارمم رد شد.متوجه شدم یک طرف چادرش جمع شده سر شانه اش. به صورتش نگاه کردم.چادر را کاملا جلو کشیده بود و قسمت کمی از صورتش پیدا بود.صدا زدم : خانم...ببخشید...خانم. به دنبالش دویدم و دستم را سر شانه اش گذاشتم و گفتم:خانم چادرتون رو درست کنین. با تعجب نگاهم کرد و پرسید :چیزی شده؟ همان طور که گوشه چادرش را درست میکردم گفتم:چیزی نیست خانم،گوشه چادرتون جمع شده بود بالا،درستش کردم. زن خجالت زده نگاهم کرد و گفت:خدا خیرت بده دخترم،حواس که برای آدم نمیمونه با این همه گرفتاری.زن که انگار دنبال کسی میگشت برای درد و دل کردن،گفت:خدا برای هیچ مادری نیاره،خبر دادن دامادم توی تهرانه،شهید شده ولی به دخترم دروغ گفتم که شوهرت زخمی شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.نمیدونم وقتی برسیم تهران چی بهش بگم. کلمات آخر را همانطور که میرفت گفت. ضربان قلبم تند شده بود.غم همه وجودم را گرفت.دستم را گاز میگرفتم که صدای گریه ام بلند نشود.به طرف توالت آخر سالن دویدم.در دستشویی باز بود، نفهمیدم چور وارد دستشویی شدم و در را قفل کردم .پنجره کوچک داخل دستشویی را باز کردم تا هوای خنک به صورتم بخورد. نمیدانم چند دقیقه بدون وقفه گریه کردم. وقتی آرام شدم ،تازه متوجه دستم شدم که اثر دندان هایم کبودش کرده بود.بعد صورتم را شستم و خودم را توی آینه نگاه کردم،پف زیر چشم هایم بیشتر شده بود و بینی ام سرخ.
#قصه_شب
#بخش_یازده
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش یازده💫
ما و غرب
چند صد سال پیش ،انگلیسی ها از اروپا به منطقه ی ما آمدند و هند را اشغال کردند .هر روز ثروت هندی ها را میدزدیدند و از سرزمین پهناور هند،به کشور خیلی کوچک خودشان منتقل میکردند.کم کم به ما نیز نزدیک شدند و تلاش کردند بر ایران مسلط شوند.آخر هم موفق شدند قسمت های زیادی از خاک کشورمان را جدا کنند و دو کشور جدید به نام افغانستان و پاکستان بسازند.انگلیسی ها به قول خودشان توانستند با استفاده از نفت ما ،در دو جنگ جهانی پیروز شوند.آنها حدود 300 سال خون ملت های این منطقه را مکیدند و با غارت ثروت های مردم این منطقه ،به خصوص ما و هندی ها ، کشور کوچک خودشان را آباد کردند.سرانجام ، با پایان جنگ جهانی دوم،قدرتشان رو به زوال نهاد و کم کم ضعیف شدند ،در عوض، قدرت آمریکایی ها بیشتر شد.حالا نوبت آنها بود که از آن طرف دنیا بیایند و جای انگلیسی ها را بگیرند.آمریکایی ها نیز توانستند 25 سال بر مردم و منابع ایران مسلط شوند.عاقبت ، کاسه ی صبر ایرانی ها لبریز شد و با رهبری امام خمینی(ره) ، انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.اولین کاری که انقلابی ها کردند اخراج خارجی ها و به خصوص آمریکایی ها از کشور بود.بلاخره مردم ایران توانستند پس از سال های طولانی ،خارجی ها را از این خاک بیرون برانند و اداره ی کشور را از آنها پس بگیرند.به آمار و ارقام اگر بنگریم،خواهیم دید چگونه ایرانی ها توانستند ظرف چند سال پس از انقلاب ،خودشان را از منجلاب ذلت و تحقیر بیرون بکشند و در رشته های مختلف جزو اولین های دنیا شوند؛باور نمیکنید؟ حق دارید وقتی عینک دودی بزنیم،قطعا اطرافمان را تاریک میبینیم.خب اگر بخواهیم دنیا را از دریچه ی گوشی خود و شبکه های اجتماعی ببینیم،چیزی را خواهیم دید که دشمنان خونی مان میخواهند ببینیم و واقعیت همیشه از نظر ما پنهان میماند.
سه مثال میزنیم که حتما از خواندنشان شاخ در می آورید.البته غیر طبیعی هم نیست ، چون هیچگاه غول رسانه ای غرب اجازه نمیدهد همه ی مردم از این آمار ها مطلع شوند.سازمان ملل هر سال گزارشی را با عنوان ((شاخص توسعه ی انسانی ))منتشر میکند.این گزارش سطح سلامت و تحصیلات و در آمد را در جوامع مختلف نشان میدهد.
*در اوایل انقلاب ،ایران تقریبا رتبه ی 120 را در میان دیگر کشور ها داشت؛یعنی جزو کشورهایی قرار میگرفت که شاخص توسعه ی انسانی شان پایین است. ولی در سال 1379،رتبه ی 60 را به خود اختصاص داد و جزو کشورهای رده بالای شاخص توسعه ی انسانی قرار گرفت.
*پس از انقلاب ،کشورمان بیش از 80 برابر از لحاظ علمی رشد کرده است.تا جایی که جمهوری اسلامی در سال 1399، رتبه ی نخست منطقه و رتبه ی شانزدهم دنیا را به خود اختصاص داد. بنا بر گزارش پایگاه علمی نیوساینتیست ،در سال 2010، ایران بیشترین سرعت رشد را در زمینه ی تولیدات علمی در میان همه کشور های جهان،از آن خود کرد.طبق این گزارش ،سرعت رشد علمی ایران 11 برابر متوسط جهانی بوده است.
حالا خارجی های زخم خورده از انقلاب ، خارجی هایی که پس از 200 سال از کشورمان اخراج شدند و دستشان از منابع ما کوتاه شد،کمر به نابودی این انقلاب بسته اند البته آنها اگر زورشان برسد هر ملت مخالفی را به زور جنگ ساکت میکنند.به عراق حمله کردند، به افغانستان حمله کردند ،در سوریه جنگ به راه انداختند ؛ اما نتوانستند جنگ را به ایران بکشانند .پس از انقلاب ، ایرانی ها به سرعت در زمینه ی نظامی پیشرفت کردند و به قدرت اول منطقه تبدیل شدند.اگر زورشان میرسید که باز هم به ما حمله کنند، حتما این کار را میکردند،زورشان نرسید ؛پس به جنگ رسانه ای و تبلیغاتی روی آوردند.
جنگ رسانه ای چیست؟
اینکه در شبکه های ماهواره ای و اینترنتی خود همه چیز را سیاه نشان میدهند بخشی از جنگ رسانه ای غرب است .اینکه در فضای مجازی روز را شب نشان بدهند؛اخبار دروغ و منفی پخش کنند تا جایی که از هر دو خبر ، یکی دروغ باشد همان جنگ رسانه ای است. هدفشان چیست؟میخواهند جوان و نوجوان ایرانی را از آینده ناامید کنند.جوان ایرانی هم وقتی نا امید باشد ،پیشرفت کشور متوقف خواهد شد.آن وقت میتوانند باز بر خاک ما مسلط شوند.
وظیفه ی ما در این آشفته بازار رسانه ای چیست؟
آیا میشود تصور کرد کسی راه بیوفتد توی کوچه و از زباله های هر خانه ای چیزی بردارد و بخورد؟اگر پاسختان منفی است؛پس چطور کسی میتواند فکر و اندیشه ی خود را در معرض زباله های مجازی و رسانه ای قرار دهد؟این مثل کسانی است که برای اطلاع از اخبار میروند سراغ کانال ها،پیج ها و شبکه هایی که برای اخبار خود منبع موثق ندارند و فقط شایعه پراکنی میکنند.
#قصه_شب
#بخش_یازده
#کتاب_ترگل
#کتاب_بخوانیم
💫بخش یازده💫
این کار با مقاومت در برابر افکار و تلاش برای نادیده گرفتن آنها متفاوت است.این یعنی برخوردی آگاهانه با افکار؛یعنی انتخاب کنیم به کدام فکر توجه کنیم،روی کدام تمرکز کنیم وبه کدام پر و بال بدهیم.
بسیاری از مراجعه کنندگان من به آنچه نمیخواهند واقفند.آنها میدانند افکار و احساساتی دارند که دوست دارند از شرشان خلاص شوند.اما طی روند کار غافلگیر میشوند؛چون قبلا از خود نپرسیده اند که چه میخواهند.مشکلات دردناک بسیار مبهم و نیازمند توجه اند.در نتیجه بیشتر روی آنها متمرکز میشویم و کمتر به اینکه به جای آنها چه میخواهیم فکر میکنیم.
بسیاری از ما عادت نداریم از خود بپرسیم چه میخواهیم.هریک از ما وظایفی داریم: پاسخ گویی به رییسمان، پرداخت وام مسکن،تامین زندگی فرزندانمان.با گذر زمان در می یابیم این آن خوشبختی نیست که دلمان میخواسته ،اما اینکه واقعا چه میخواهیم یا به چه چیزی نیاز داریم را هم نمیدانیم؛زیرا هرگز به آن فکر نکرده ایم.
قصد ندارم بگویم با تمرکز بر آنچه میخواهید میتوانید آن را در زندگی تان پدیدار کنید، اما اگر میخواهید طبق برنامه پیش بروید ،باید حواستان باشد به کدام سو میروید.
توجه شما ارزشمند است و برای خلق تجربه های زندگیتان مولفه ی مهمی به شمار میرود؛ بنابراین یادگیری کنترل و هدایت آن تاثیر به سزایی در زندگی و روحیه ی شما خواهد داشت.اما ما زندگی پرمشغله و مملو از مسولیت ها و وظایف روزانه ی تکراری داریم.بنابراین مغز شگفت انگیز ما برای آسان تر کردن کارها برنامه ی عملکرد خودکار را به جریان می اندازد و بیشتر کارها را ناخودآگاه پیش می برد.
به همین دلیل است که تمرین هایی مانند مراقبه ی ذهن آگاهی بسیار محبوب شده اند.زیرا شرایط برخی تمرینات رسمی را برای ما مهیا میسازند.برای یاد گرفتن رانندگی باید آموزش دید.به نظر من تمرینات ذهن آگاهی برای مدیریت ذهن ،مانند تعالیم رانندگی هستند.
این تمرینات گاهی اوقات خسته کننده ، ترسناک یا ناامید کننده به نظر میرسند،اما به مغز کمک میکنند تا با ساخت مسیر عصبی جدید اجرای مهارت را تسهیل کند؛به طوری که بعد ها در صورت لزوم میتوانید بدون نیاز به تلاش آگاهانه آن مهارت ها را به کار بگیرید.
#قصه_شب
#بخش_یازده
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش یازده💫
بازار (مهدی ذوالفقاری ، برادر شهيد)
هادی بعد از دورانی كه در فلافل فروشی كار ميكرد، با معرفی يكی از دوستانش راهی بازار شد.
در حجره ی يكی از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد.
او در مدت كوتاهی توانايی خود را نشان داد. صاحبكار او از هادی خيلی خوشش آمد.
خيلی به او اعتماد پيدا كرد . هنوز مدت كوتاهی نگذشته بود كه مسئول كارهای مالی شد.
چكها و حسابهای مالی صاحبكار خودش را وصول ميكرد.
آنها آنقدر به هادی اعتماد داشتند كه چكهای سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار ميدادند.
كار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
هادی عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد.
درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزينه ی زيادی نداشت. دستش توی جيب خودش بود و ديگر به كسی وابستگی مالی نداشت.
يادم هست روح پاك هادی در همه جاخودش را نشان ميداد. حتی وقتی با موتور مسافر كشی ميكرد.دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادی شخصی را با موتور به ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طی كرده بود، اما وقتی متوجه شد كه او وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلكه موجودی داخل جيبش را به اين شخص داد!
از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياری از دوستان و آشنايان باز كرد.
به بسياری از رفقا قرض داده بود. بعضيها پول او را پس ميدادند و بعضيها هم بعد از شهادت هادی ...
من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتی هادی حسابی در بازار جا باز كرد، من در سربازی بودم.
دوران خدمت من كه تمام شد، هادی مرا به همان مغازه ای برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحبكار خودش مرا معرفی كرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت برای خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ی بسيج فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران تنها خاطره ای كه دارم بازداشت هادی بود!
هادی به خاطر درگيری در دوران خدمت با يكی از سربازان يك شب بازداشت شد.
تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادی بوده و آزاد شد.هادی در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بی نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكی داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتی در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادی در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود.
پيگيری كار برای شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش می آمد.
برای همين اصرار داشت به هر قيمتی هادی را پس از پايان خدمت نگه دارد.
هادی اما تصميم خودش را به صورت جدی گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت
شناخت بهتر خدا بهره ببرد...
#قصه_شب
#بخش_یازده
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم