🌗 ماه رمضان بود. اسبابکشی داشتیم، میخواستیم از خانهای که در بازارچه زینعلی بود به خانهای در خیابان راهنمایی اسبابکشی کنیم. حبیب هم خیلی کارکرد و عرق ریخت و حسابی خسته شد، دیگر نا و توانی نداشت. همان روز مادر هم بااینکه بیمار بود، روزه بود و از پا افتاد. آبی به سروصورتش زدیم و خواهش کردیم روزهاش را باز کند. قبول نمیکرد. حالش بدتر شد. بازخواهش کردیم، نگاهی به حبیب که از خستگی گوشهای نشسته بود کرد و گفت: اگه حبیب روزهاش را باز کند، من هم روزهام را باز میکنم.
یک هندوانه خنک قاچ کردم و بهزور و اصرار حبیب را هم مجبور کردم روزهاش را به خاطر مادر بشکند. از محبتش چیزی نگفت و روزهاش را باز کرد تا مادر هم چیزی بخورد.
بعد ماه مبارک بود. یکشب دیروقت بود که آمد. ساعت 12 بود. من تنها بیدار بودم. گفت: خواهر چیزی برای خوردن داریم؟ چیزی نخوردم، خیلی گرسنه هستم
کمی خورشت بادمجان داشتیم گرم کردم، یکتکه نان همروی گاز خشک کردم به او دادم. کنارم نشست و خورد. صبح روز بعد بود. گفتم: حبیب بیا صبحانه بخور!
خندید و گفت: یک قاچ هندوانه خوردم، حالا حالاها باید جواب پس بدهم!
گفتم: روزهای؟
خندید. گفتم: حبیب اصلاً گردن من، من مجبورت کردم روزهات را بخوری!
قبول نکرد. گفت: من سالم بودم، مشکلی نداشتم که روزهام را شکستم، حالا هم باید آن یک روز را جبران کنم...
به خاطر همان یک روز، شصت روز روزه گرفت. یک ماه تمام پشت سرهم، سی روز هم دوشنبه و پنجشنبه.
راوی:خواهر شهید
#شهید_حبیب_روزی_طلب
#آشنایی_با_شهدا