eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.8هزار عکس
11.4هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺣﻤﻴﺪ ﺗﻮ ﻛﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺣﻤﻴﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣی ﺭﻓﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ، من اصـــــلا ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻣﻌﻤﻮلا می ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ می ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺣﻤﻴﺪ ﻭقتے ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻳﻪ مدتے ﺍﺯ ڪﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ می ﮔﺸﺖ، ﺧﺐ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﻛﺠﺎﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺯﻧﮓ میزﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ می ﮔﺸﺖ. ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻦ: "ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ" ﺣﻤﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮبے اﺯﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍ می ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺩﻭ - ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ... ولے ﻣﻦ سی و سه ﺳﺎﻟﻪ ڪه ... پ.ن: عکسی نایاب از در مراسم شهادت برادرش چند ماه قبل از شهادت خودشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ساعت قبل از اینکه اعزام بشود، مادرم با من تماس گرفت و گفت که دارد به می رود، همان لحظه اشک از چشمانم جاری شد و فوراً خودم را به منزل پدرم رساندم. تا با خداحافظی کنم . ما خیلی و می‌کردیم اما واقعاً بود و به‌سوی رفت. راوی : شادی روح و 🕊🌷 🌷
💠🍃💠🍃💠 پس از 12 سال! 💕 سال ۸۸ سعادت زیارت ضریح شش گوشه ی امام حسین(ع) نصیبمان شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . بچه ها را در آن سفر همراه خود نبردیم. آنها را به پدر و مادر سپردیم و راهی شدیم . یک سفر عاشقانه زیبا..در این سفر از توجه های زیاد جلیل و محبت های فراوانش نسبت به من باعث شد تا تمام افراد کاروان فکر کنند که ما برای ماه عسل به کربلا آمده ایم . خنده ام گرفته بود که بعد از 12 سال زندگی مشترک همه این فکر را می کنند.  🌹شهید جلیل‌ خادمی
💠🍃💠🍃💠 همیشه میگفت : ملیحه ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن من شاید خیلی هارو تو خیابون ببینم ولی یادت باشه فقط تورو نگاه میکنم.... 🌹شهید عباس بابایی
💠🍃💠🍃💠 💕عاشقانه ❣مسجد که میرفتم، چند باری دیدمش... خیلی ازش خوشم می اومد چون مرد بودن را در اون می دیدم... برای رسیدن بهش چله گرفتم ❣ساده زیست بود، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه حلقه 4500 تومنی بود ... مهریه ام 14 سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد. ❣هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین می چسبم .... ❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ... برای شهادتش چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود ( 💟همسر شهید برای رسیدن و با مهدی عسگری چله میگیرد و ده سال بعد برای رسیدن مهدی به چله می گیرد 💟) 🌹شهید مهدی عسگری
💠🍃💠🍃💠 🌸 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم 🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری. 🌸 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد. 🌷 شهید حاج ابراهیم همت
💠🍃💠🍃💠 💞از عشق زمینی تا آسمانی 💖شش سالی که مرتضی برای خواستگاری از من وقت گذاشته بود،اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود.❗️ خودش برایم تعریف می کرد :😍 💞« اون روزها می خوندم و می گفت خدایا❗️ فاطمه رو راضی کن . روزه می گرفتم و می گفتم خدایا❗️ فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی خدا❗️ فاطمه راضی بشه و ... ❤️چندین بار پیش اومد که تنهایی به بیابان های بیرون شهر می رفتم. راه می رفتم و تنهایی شروع می کردم به دعا خوندن❗️ سقفم آسمون بود و زیر پام کویر. ❤️به خدا می گفتم : خدایا! چیکار کنم این دختر راضی بشه⁉️ کم کم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات و... من رو می گرفت و من رو به فکر قبر و قیامت و... می انداخت. به جایی رسیدم که به خدا می گفتم من کی هستم⁉️تو کی هستی⁉️من قراره تو این دنیا چیکار کنم⁉️... فاطمه❗️ این نه گفتن های تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم»😍 💞بعضی اوقات به مرتضی می گفتم : « ای کاش زودتر به تو جواب مثبت داده بودم » امّا مرتضی می گفت : « نه❗️تو من رو ساختی» منبع: 📚 ساقیان حرم خاطرات فرمانده نابغه شهید مدافع حرم مرتضی حسین‌پور
💞 هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام لباس ها و حتی کفش را من برای ایشون میگرفتم. 💞 برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه سوغاتی برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت. 💞 تو زندگی نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه؛ البته هیچگاه چیزی که در توان ایشون نبود را طلب نمیکردم. 🌷 🍃🌹🍃🌹
#عاشقانه_شهدا 🌹 بعد از مادری، شغل جدیدی پیدا کرده ام راهش کمی دوراست اما خدا روشکر،راضیم هفته ای یکی دو بار می آیم خانه ی تو و رفقایت را آب و جارو می کنم و می روم.. شبتون شهدایی🌺 💠
یادم هـست سر سفره عقد که نشستہ ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مـن و💞تـو، توے ایـن آینه مشخص هستیم از تو مے‌خوام که کمک کنے من به سعادت و برسم منم همونجا قول دادم که تواین مسیـر کمکـش‌ کنم 🌺 🍃🌹🍃🌹
🥀🌹🕊💐🕊🌹🥀 همیشه به همسرش می گفت به من نگو خدا قوت ... بهترین دعا این است که بگی هیچ وقت در آزمون دانشگاه تقلب نمی کرد ، می گفت حقوقی که از سوادم می گیرم باید حلال باشه . همیشه عادت داشت قرآن با معنی مطالعه می کرد و عادت به تامل داشت . نماز اول وقت می خوند و اگه ما دیرتر می خوندیم می گفت نماز اول وقت فوت نشه ها ، حواست جمع جمع ... به بزرگتر خیلی احترام می گذاشت حتی اگه بنده خدا طرف اشتباه می کرد . همیشه برای همه دعا میکرد خدا هدایتشون کنه . بهترین علاقه اش مطالعه کتاب و شعر گفتن بود . 🥀🌹🕊💐🕊🌹🥀 🥀🌹🕊💐🕊🌹🥀
. ‌ دل گُنده بود.همیشه ی خدا دیر میرسید.اذان مغرب را که میگفتند،میگفت:«سید،من دارم میرم نماز اول وقت». _محسن وایسا! الان توو اوج مشتری؟؟!! _میخوای از حقوقم کم کنی کم کن؛ولی من باید برم. در کتاب شهر با هم کار میکردیم.موقع اذان میدیدی افطار میکند.مسخره اش میکردم:«یعنی چی اینکارا؟پس کی میخوای جوونی و عشق و حال کنی؟» میگفت:«سید،آدم باید با خدا باشه.» به نقل از دوست شهید‌ منبع: کتاب سربلند (زندگینامه شهید محسن حججی)‌‌ . . . ‌‌ ‌.
. ‌ من،عمار،مصطفی صدرزاده، حاج حسین همدانی و چند نفر دیگر از بچه ها رفتیم مقر بچه های سوری؛ تازه نمازخوان شده بودند چیز خاصی هم از دین نمی دانستند. صف شدند که نماز جماعت برگزار کنند.یکی از بین خودشان ایستاد جلو. داشتیم این پا و آن پا می کردیم که حاج حسین همدانی و عمار ایستادن توی صف؛ تعجب کردیم.به کسی اقتدا کردند که شاید تازه شش هفت روز بود نماز می خواند. نماز را بستیم.پیش نمازشان یک رکعت اضافه‌تر خواند! می‌خواستیم به طرف‌ حالی کنیم که نمازت اشکال دارد. عمار اشاره کرد که هیچ چیزی نگویید. بلند شد و نماز بست یک چهار رکعتی خواند نماز که تمام شد پیشنماز متوجه شد؛ آمد و گفت که فهمیدم نماز را اشتباه خواندم.‌ به نقل از همرزم شهید‌ منبع:کتاب عمار حلب‌‌ . . . . ‌‌ ‌‌
. ‌ بیشتر جمعه ها با خانواده بود. احمد به زیارت عاشورا و قرآن خواندن خیلی علاقه داشت. صبح جمعه بعد از نماز چهار نفری سوره جمعه را می‌خواندند بعد احمد میرفت سراغ باغچه؛ آشپزی هم میکرد. محمدسعید می گفت جمعه ها غذا پختن با پدر بود.یک سال مهدی و سعید برایش کت و شلوار خریدن؛ کادوی روز پدر. شب که بچه‌ها هدیه شان را دادند احمد حسابی خوشحال شد اما هیچ وقت فرصت پوشیدنش را پیدا نکرد. . . . . ‌‌ ‌‌
. ‌ بیشتر جمعه ها با خانواده بود. احمد به زیارت عاشورا و قرآن خواندن خیلی علاقه داشت. صبح جمعه بعد از نماز چهار نفری سوره جمعه را می‌خواندند بعد احمد میرفت سراغ باغچه؛ آشپزی هم میکرد. محمدسعید می گفت جمعه ها غذا پختن با پدر بود.یک سال مهدی و سعید برایش کت و شلوار خریدن؛ کادوی روز پدر. شب که بچه‌ها هدیه شان را دادند احمد حسابی خوشحال شد اما هیچ وقت فرصت پوشیدنش را پیدا نکرد. . . . . ‌‌ ‌‌
اولین بار که میخواست بره آینه قرآن‌گرفتم براش قرآن رو بوسید و باز کرد ترجمه آیه رو برام خوند ولی بار آخری که میخواست بره وقتی قرآن رو باز کرد آیه رو ترجمه نکرد😕 گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی⁉️ رو به من کرد و گفت ✨ اگه ترجمه آیه رو بهتون بگم ناراحت نمیشین؟! گفتم: نه..! گفت: آیه شهادت اومده😔 من به آرزوم میرسم🕊💚 🌸
. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم». می گفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم». همین عشق و محبت هاش بود که به زندگیمون رنگ خدایی داده بود. . . . . ‌‌
. ‌ مراسم عقد انجام شد.بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترک مان بود.قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟ مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم. گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم." گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم." دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم. به روایت همسر شهید عبدالله میثمی‌ . . . 💑 ‌
. ‌ مهريه‌ام يك جلد قرآن بود و سه‌تا صلوات. عقدمان خيلي ساده بود. يك ماه بعد هم عروسي كرديم. 2 سه روز رفتيم مشهد پابوس امام رضا (ع). بار اولي كه رفتيم حرم نگاهي به من كرد و گفت: «خانوم مي‌خوام يه دعايي بكنم شما آمين بگي.» خنديدم، گفتم: «تا دعات چي باشه» گفت: «حالا تو كارت نباشه» گفتم: «خب هرچي شما بگيد» دست هايش را گرفت سمت آسمان، رو به گنبد طلاي امام رضا (ع) و گفت: «اللهم الرزقنا توفيق شهاده في سبيلك» به روایت همسر شهید‌ . . . .
شهید مدافع حرم علیرضا بابایی در بخشی از وصیت نامه خود نوشته بود: «یقین داشته باشید که من با قلبی مالامال از عشق به اهل بیت (ع) و با عقلی سلیم و احساسی پایدار و منطقی پا در این مسیر می‌گذارم، نه جبری بر رفتن دارم و نه علاقه‌ای به شهرت دنیا، بلکه بر اساس وظیفه شرعی دفاع از دین اسلام و تصفیه روح زنگار گرفته ام، این راه را انتخاب کرده‌ام. یا امام زمان (عج) مرا به سربازی ات بپذیر و روح را به لطف کریمانه‌ات از خطا‌ها و گناهان پاک گردان تا قابل فیض دفاع از حریم‌تان شوم و مرا به حرم امنتان راه بدهید تا جان ناقابلم ارزش یابد و بتوانم آن را هدیه درگاه حرمتان نمایم.» ۱۳۹۹ _
~🕊 🙃🍃 ⚘هروقت که از ماموریت میومد، به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز درست میکرد. منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه با گل رز درست کنم..🥀 ⚘یبار که از ماموریت های زیادش، خیلی ناراحت بودم، به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم، یه کوچولو هم که شده جبران میکنم. ⚘روز پنجشنبه بود، من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.. میخواد یه کاری انجام بده... صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته. خوب بود. گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای، سفره که چیده شد شما بیا... ⚘بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده. یه گوشه سفره یه با گل رز درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ... ✍🏻‌به روایت همسر ♥️🕊 ♡ ... @kakamartyr3
💛 🌹 با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢 یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: " دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓❤️ بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم😅 دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢 نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه😭 جا خوردم😳 گفتم: " تو خیلی بی انصافی!☹️ هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔😢 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔 من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 ع عشق ❤️و عاشقی 💙را هم باید از شهدا آموخت شهدا اسوه زندگی اند؛قدرشان را بدانیم 🌹 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
🌷 ❣همسرم💞 شهید ڪمیل خیلے بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد...😇 یادمه تابسـتون بود و هوا بود🌞 خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم😴 «من بہ گرما خیلے حساسم»😖 ❣خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته☹️ بعد از چند ثانیہ احساس خیلے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... ❣دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا بشم😊 ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط ...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳 ❣پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟ خستہ شدے⁉️😞 گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍 🌷