eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_155 با تعجب گفتم -- چی !!!! چرا برگشت ؟؟؟؟ شونه ای بالا ان
نور آفتاب به چشام برخورد کرد آروم پلک زدم و روی تختم غلتی زدم ،، صدای جاروبرقی کل خونه رو گرفته بود از روی تخت بلند شدم و از اتاق زدم بيرون .... پارميس رو ديدم که مشغول جارو زدن بود ،، هنوز متوجه من نشده بود جلوتر رفتم و جارو رو خاموش کردم سرشو باتعجب به سمتم برگردوند و با دیدنم لبخندی زد و گفت -- بيدار شدی ؟؟؟ لبخندی بهش زدم و گفتم -- آره عزیزم ،،، امروز مرخص ميشه ؟؟؟ -- آره ديگه يه هفته ميگذره مکث کوتاهی کرد و بعدش ادامه داد -- راستی مامانم ميخواست بره بازار برای خريد کسی پيش پارميدا نيست بخاطر همين گفت که به تو بگم که بری پیش پارمیدا سری تکون دادم و گفتم -- باشه همين الان ميرم -- ممنون رفتم سمت آشپزخونه و زود يه چيزی خوردم و برگشتم سمت اتاقم ،،، يه مانتو ياسی رنگ با شال ستش و شلوار مشکی پوشيدم و از خونه زدم بيرون ،،،، سوار ماشينم شدم راه افتادم سمت بیمارستان .... خوشبختانه خیابونا خلوت بودن و زود رسیدم بیمارستان و ماشين رو بیرون بیمارستان پارک کردم و رفتم داخل ،،،، رفتم سمت اتاقی که پارميدا توش بستری بود .... رسیدم به اتاقش و خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای دلارام به گوشم خورد -- شرمنده نبايد تو اين موقعيت بدی خانوادت رو به روت بيزنم اما اونا خيلی در حقت بدی کردن شما هردوتون عاشق برادر من بوديد اما مامانت به تو اين حقو نداد و باعث جدايتون شد از طرفی باباتم اين شهراد رو برات پيدا کرد و به اجبار شوهرت داد اونم که چه بلاهايی سرت نياورد خدایا این داره چی به پارمیدا میگه ،،، ديگه کاسه صبرم لبريز شد دستگيره در رو پايين بردم و درو باز کردم و رفتم داخل ،، دلارام با ديدن من ساکت شد پارميدام بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود به سمت دلارام رفتم و با صدای بلندی گفتم -- تو ديگه چه حيووني هستی اين چرت و پرتا چيه که ميگی ؟؟ پارميدا نگاه متعجبشو از من گرفت و به دلارام داد و با صدای آرومی لب زد -- اين ديگه کيه ؟؟؟ دلارام پوزخندی زد وگفت -- بذار تامعرفی کنم همسر دوم برادرت و دشمن خونی من و تو حرصم از حرفاش بيشتر شد اخمی کردم و گفتم -- تو چه راحت ميتونی دروغ بگی ؟؟؟ دلارام ابرویی بالا انداخت و گفت -- تو این حيطه که تو از همه ماهرتری ،،، در ضمن من همين طوری حرف نميزنم بعدش نگاشو به پارمیدا داد و گفت -- پارميدا جون شب قبل از تصادف با گوش های خودم شنيدم که بهش گفتی تو منو گدا فرض کردی و جلوم پول انداختی .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_156 نور آفتاب به چشام برخورد کرد آروم پلک زدم و روی تختم غلتی ز
از حرفاش حرصم گرفته با صدای بلندی گفتم -- تو چطور حيوونی هستی البته حيوونارو نميتونم به تو نسبت بدم چون شعورشون از تو بيشتر دلارام پوزخندی زد و گفت -- الان نبايد شعورتو به رخ من بکشی الان بايد از خودت دفاع کنی ابرویی بالا انداختم و گفتم -- معلومه که دفاع ميکنم اما بعد از اينکه تو از اينجا گمشی و بری دلارام روی صندلی کنار تخت نشست و گفت -- من هيچ جانميرم -- ببخشيد اما سرکار خانم تو اين دو ماه کجا بودن دلارام دست پارميدارو گرفت و با صدای لرزون ساختگی گفت -- کنار بهترين دوستم،،، همدمم ،، دختر عموی عزیزم مکث کوتاهی کرد و بعدش ادامه داد -- تو کجا بودی ؟؟؟؟ خواستم جوابشو بدم که دستشو به معنی ساکت شو بالا آورد و گفت -- بذار من بگم دنبال خوش گذرونی با فرهاد از این همه دروغ چشام گرد شده بود ،،، رو به پارميدا کردم و گفتم -- پارميد جون داره چرت و پرت ميگه ،، من من فقط تو اين هفته نتونستم بيام اونم.... -- عزيزم چقدرراحت دروغ ميگی باشنيدن صداش ادامه حرفمو خوردم ،،، ديگه طاقت تموم شده بود و نمیتونستم عصبانیتمو کنترل کنم‌ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام: ادب بیآموزید؛ اگر پادشاه باشید برجسته میشوید اگر میانه باشید سرآمد می‌شوید و اگر تنگدست باشید باادبتان گذران زندگی می کنید. 📚شرح نهج البلاغه جلد ۲۰ صفحه ۳۰۴ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت201 آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم می گشاید و درون
🌻✨ ✨ سحرگاهی که از درد به خود می پیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیابان ها را از قدم می گذراند. سپیده‌دم جمعه شده بود و با قابله برگشت. عجب ساعات سختی بود... با شنیدن صدای گریه جان به بدنم بازگشت. وقتی دو نوزاد را در بغلم نشاندند باورم نمی شد من مادر دو بچه هستم! خود قابله هم متعجب بود و می گفت قیافه ات به دوقلو زا ها نمی خورد. سحر جمعه عجب تحفه ای به من داد. وقتی به مرتضی گفتم که آقاجان خواسته اسم دخترمان را زینب بزاریم قبول کرد. واقعا هم خوشحال شد و می گفت:«چه بهتر از این که دختر زینب پدرش باشه!» دست مشت شده‌ی زینب را میان دستانم می گیرم. نفس های منظم محمدحسین به تاپ تاپ قلبم وصل شده. با خودم می گویم یعنی الان مرتضی به من فکر می کند؟ الان دارد چه کاری می کند؟ قیافه‌ی بچه ها به خاطرش مانده؟ آخر او چهار ماه بچه هایش را ندیده. اخرین ملاقات مان هم برای چهار ماه پیش بود. روزی به خانه آمد و می گفت:« ریحانه امام به پاریس هجرت کردن.» توی حیاط بودیم، لباس های بچه ها را در تشت چنگ می زدم که با شنیدن حرفش بلند شدم و گفتم: _مطمئنی مرتضی؟ من شنیده بودم میخوان لبنان برن. _نه، ایشون با پسرشون مشورت کردن و رفتن پاریس. من مطمئنم امام خیری تو کارشون هست. شاید بتونیم راحت تر به ایشون دسترسی داشته باشیم. نه؟ _نمیدونم ولی اونجا هم فکر نکنم بزارن امام راحت باشن. نچی کرد و رو به رویم ایستاد. _مطمئن باش هیچ جا نمیزارن امام راحت باشن. اونا با شنیدن اسم امام مثل بید می لرزن! همانطور که در پهن کردن لباس ها کمکم می کرد برایم از افرادی گفت که به پاریس رفته اند. او می گفت انقلابیونی به آنجا رفته اند تا خبر ها را بدون سانسور به مردم بگویند. سخنان آقا را به ایران مخابره کنند. من هم به او می گفتم:« آفرین، احسنت!» وقتی اوضاع را مساعد دید رو به من گفت: _منم میخوام برم پاریس، البته اگه تو اجازه بدی. چون اونجا بهم نیازه. من کار با دوربین و دستگاه چاپ و تایپ و... رو یاد دارم. فکر کنم اونجا برم مفید تر باشم. بچه ها کوچک بودند و تازه محمدحسین راه می رفت. اخم کردم و گفتم:«کجا میخوای بری؟ اینجا هم کلی کار هست. گفتی خیلیا میرن، خب باید کسایی هم باشن اینجا فعالیت کنن.» _باور کن از ته دلت بگی نه، نمیرم. اما ریحانه کسایی که اینور هستن بیشترن. هر کسی اونور نمیتونه بره اما من شرایطشو دارم. اگه تو اجازه بدی من میرم. قول میدم وقتی دلتنگ شدی و بچه ها اذیتت کردن برگردم. اصلا باهم تماس میگیریم، چطوره؟ دل کندن از مرتضی خیلی خیلی برایم سخت بود. اما چه کار باید می کردم وقتی فکر رفتن در سرش می پروراند. با دلایلی که او می گفت مجبور بودم قانع شوم. فردای آن روز بهش گفتم:« باشه مرتضی، برو ولی بهم قول دادی باهم تماس بگیریم. اونجا رفتی اگه امامو دیدی به یاد منم باش.» وقتی که این حرف ها را می زدم بغض راه گلویم را می بست و احساس خفگی می کردم. اما او خوشحال به نظر می رسید، بچه ها را بغل می کرد و به هوا می فرستاد. لحن بچگانه ای به صدایش می داد: _بچه ها! مامانی رو اذیت نکنین. نبینم وقتی برگشتم ازتون شکایت کنه. به اتاق رفتم و دور از چشمانش یک دل سیر گریه کردم. فکر کردن به آن روز و به یاد آوردن قامتی که جلوی چشمانم در طول کوچه ذره ذره محو می شد عذابم می دهد. دیگر خوابم نمی برد. خودم را به پنجره می رسانم و به ماه خیره می شوم. نگاهم به پله های خانه گره می خورد و خاطرات روی سرم آوار می شود. با خودم می گویم کاش ذهن آدم هم مثل یک ماهی بود، خیلی زود اتفاقات را از یاد می برد. اما اگر صندوقچه‌ی خاطرات را از ذهنمان به ربایند دیگر خود را به چه چیز باید دلخوش کرد؟ شاید خاطرات تلخ در زندگی باشند اما از بی مزه‌گی که بهتر است. آن قدر به ماه زل می زنم تا پلک هایم مثل دو قطب آهن ربا بهم می چسبند. کنار بچه ها می آرام می گیرم. صدای محوی توی گوش هایم می پیچد و چشمانم را باز می کنم. محمدحسین بالای سرم ایستاده و «ماما ماما» می کند! خواب هوش و حواسم را دزدیده و دوباره چشمانم را می بندم. این بار بینی ام را توی مشتش می گیرد و به گونه ام چنگ می زند. آخ می گویم و از جا می پرم. خنده اش می گیرد و با شنیدن صدای خنده‌ی او عصبانیت را رها می کنم. او را در آغوشم می فشارم و قلقلکش می دهم. زینب با صدای ما از خواب بیدار می شود و با گریه ما را نگاه می کند. آرامش می کنم و لباس های کثیفشان را عوض می کنم. بعد هم دست شان را توی دست هم میگزارم تا به نشیمن بروند. سلین جان بغل شان می کند. تا من بیایم تخم مرغی برایشان پوست گرفته. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت202 سحرگاهی که از درد به خود می پیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیا
🌻✨ ✨ جلو می روم و صبحانه شان را خودم می دهم. سر سفره سلین جان با اکراه شروع می کند به حرف زدن: _میگم ریحانه جان، میگن دارن زندانی ها رو آزاد میکنن. چشمانم از خوشحالی برق می زند و می گویم:«جدی؟ از کجا شنیدین؟» _یکی از جوونای روستا که چند ماهی ازش خبری نبود؛ الان اومده میگن زندانی سیاسی بوده. از شهر و آبادی اومدن پیشش تا خبری از جوونای خودشون بگیرن. منم اونجا بودم و شنیدم که گفت خیلیا رو قراره آزاد کنن. بعد دستش را بالا می برد و می گوید: _الله اوغلومو ساخلاسین۱ دستم را روی دستان سلین می گذارم و با لبخند می گویم: _ان شاالله. دلم شوق رفتن دارد، با حرف های سلین جان آتش تند دوری شعله ور می شود. دلم میخواهد به خانه بروم و خودم در را برای مرتضی باز کنم. صبحانه را که می خوریم به اتاق می روم و بار و بندیل مان را جمع می کنم. سلین جان داخل می آید و با تعجب به کارهایم نگاه می کند:« جایی میخوای بری گلین جان؟» _میرم تهران. میترسم مرتضی بیاد و ببینه ما نیستیم. میگم نگران میشه! _دردت تو سرم! آخه معلوم نیست که مرتضی رو هم آزاد کنن. تو اینجا باشی بهتره، تهران دست تنهایی با دو بچه! _نه سلین جان، زحمت دادیم ولی باید بریم. من اینجا دلم طاقت نداره، دلم شور مرتضی رو میزنه. من باید برگردم. سلین جان دست از اصرار هایش برمی دارد انگار که می داند این دل حرف حساب حالی اش نیست! لباس بچه ها را تن شان می کنم. حاج بابا بیل به دست و چکمه پوش وارد خانه می شود. با دیدن ساک و قیافه‌ی شال و کلاه کرده مان می پرسد:«کجا میری دخترجان؟» سرم را پایین می اندازم و لب می زنم: _میرم تهران حاج بابا. میگن زندانیا رو میخوان آزاد کنن، میگم شاید مرتضی هم بیاد. _خب یکم دیگه بمونین الان صلاح نیست برین. من که این حرف ها حالی ام نمی شود و همانند پرنده برای رفتن بال و پر می زنم، می گویم: _چرا؟ _برف آمده حتمی راه ها بسته شده. _اشکال نداره حتما تا حالا باز کردن. _نه گلین! خطر داره، فعلا بمونین. آنقدر لحنش جدی بود که بی اختیار مشتم شل می‌شود و ساک از دستم می‌افتد. همان جا می نشینم و زانوی غم بغل می گیرم. آخر چرا من باید آزاد باشم و مرتضی در بند؟ کاش مرا هم با او حبس می کردند، بهتر از این چشم به راهی است. سلین جان قیافه‌ی غمزده ام را می بیند و با مهربانی لب می زند: _من فدای غم هات بشم. چرا اینجوری میکنی با خودت دخترم؟ بخدا حال تو بهتر از مرتضی نیست! وقتی میبینم مثل مرغ سر کنده ای جلوم پر پر میزنی دلم میگیره. شرمندتم که کاری نمیتونم انجام بدم برات. دستم را روی شانه اش می گذارم:«این چه حرفیه! ببخشید سلین جان من کم طاقت شدم تا خبری میشه کنترلمو از دست میدم. خواهش میکنم اینجوری نگید!» مرا توی آغوشش می کشد و گریه مان بلند می شود. چند روزی می مانیم تا راه ها باز می شود و حاج بابا با یکی از اهالی روستا ما را به تهران می رساند. در خانه را که باز می کنم بوی دلتنگی مشامم را پر می کند. گوشه گوشه‌ی خانه پر شده از خاطرات مرتضی! بچه ها را تر و خشک می کنم و غذایشان را می دهم. سر ظهر است که حمیده به خانه مان می آید. من مشغول شستن کوهی لباس هستم. این چند ماه برای این که خرج مان را بدهم مجبور بودم لباس بشویم، ترشی دست کنم و یا خیاطی کنم. تشت لباس را توی حیاط پهن می کنم و حمیده هم دست کمکش را به من می رساند. اعلامیه جدید آقا را که از نوفل لوشاتو رسیده است به دستم می دهد. سخنان سراسر امید خطاب به مردم گفته اند. کاغذ را می بوسم و می گویم: _وعده ایشون حقه! حمیده بچه ها را زمین می گذارد و می گوید: _خوندیش؟ دیدی آقا چی گفتن؟ دیر نیست که ملت ایران رژیم طاغوتی را سرنگون کنند! میبینی؟ میگن با این اعلامیه و سخنرانی دولت و شاه ترسیدن. _حق دارن بترسن، دوره‌ی بچاپ و در رو تموم شده! حالا نوبت محاکمه است. کمی با حمیده حرف می زنم که شال و کلاه می کند و میخواهد برود. ظاهرا بچه هایش منتظرش هستند و زود می خواهد برود. اگر چه دوست دارم بیشتر بماند اما قبول میکنم و برای بدرقه اش می روم. در را می بندم که صدای گریه های محمدحسین بلند می شود. وقتی به خانه می روم می بینم زینب لباس محمد حسین را گرفته و نمی دهد. خلاصه دعوایشان شده است و مجبور می شوم برای دلجوری از هم آنها را به پارک ببرم. هر چند از بچه ها کوچک هستند و کسی محلشان نمی دهد اما خیلی هوای هم را دارند. با دیدن این که محمد حسین دست خواهرش را گرفته ذوق می کنم. وقتی که از بازی خسته می شوند به خانه برمی گردیم. جلوی در خانه اتومبیل خارجی پارک شده و تعجب هر رهگذری را جلب می کند. ________________ ۱.خدا نگهدار پسرم باشه :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_157 از حرفاش حرصم گرفته با صدای بلندی گفتم -- تو چطور حيوونی هس
برگشتم سمتش و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم -- اونی که داره دروغ ميگه تويی مکثی کردم و چندقدمی جلو رفتم و فاصلمو باهاش پرکردم ،، مچشو گرفتم و به زور از رو صندلی بلندش کردم و از اتاق انداختمش بيرون و درو محکم بستم و زیرلب دختره ی بی حيایی رو نثارش کردم و خودمو رسوندم به پارميدا وبهش گفتم -- يه وقت حرفاشو باور نکنی اون يه مار هفت خطه پارميدا بدون گفتن هيچ حرفی روی تخت دراز کشيد و چشاشو بست منم کنارش نشستم ....نزديکای عصر بود که دکتر برا معاينه اومد بعدازاتمام معاينه دکتر نگاهشو به من داد و گفت -- حالشون خیلی خوب شده ،،، همونطور که قبلنم گفتم امروز مرخصن لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست که دکتر ادامه داد -- راستی قرار بود درمورد پيشنهادم فکر کنيد سرمو پایین انداختم و گفتم -- شرمنده اما هنوز تصميمی نگرفتم به محض اينکه فکرامو کنم بهتون اطلاع ميدم دکتر سری تکون داد و گفت -- هرطور که راحتيد نگاهشو از من گرفت و به پارميدا داد و گفت -- خاطرات گذشته رو به ياد مياريد ؟؟؟ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_158 برگشتم سمتش و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم -- اونی ک
پارميدا مکث کوتاهی کرد و با لحن ناراحتی گفت -- اگه کسی خودشو معرفی کنه يا خاطراتی از گذشته رو برام بگه ممکنه که چیزی يادم بياد دکتر لبخندی زد و گفت -- عاليه ،، اصلا نگران نباشید به مرور زمان همه چی رو به خاطر مياريد پارميدا سرشو به نشونه فهميدن تکون داد دکتر و پرستار از اتاق رفتن بيرون گوشيمو از داخل کيفم درآوردم و با فرهاد تماس گرفتم بعد از چندتا بوق جواب داد -- الو -- الو فرهاد دکتر پارميدا رو مرخص کرد اگه ممکنه بيا بيمارستان تا مارو ببری خونه فرهاد مکثی کرد و گفت -- خودم نميتونم اما فرزام رو ميفرستم -- باشه پس ميبينمت -- ميبينمت گوشي رو قطع کردم و انداختم تو کيفم پارميدا از رو تخت بلندشد و بهم گفت -- اگه ميشه لباسامو بده رفتم سمت کمد و ساک لباساشوبيرون آوردم و بهش دادم ... مشغول عوض کردن لباساش شد خواستم کمکش کنم که با دستش مانع شد با صدای آرومی گفتم -- بذار کمکت کنم پارميدا با لحن سردی گفت -- لازم نيست کنارش روی تخت نشستم و با اخم نگاش کردم و گفتم -- ببينم نکنه تو حرفای اون دختره رو باور کردی ؟؟ -- نه من خودم حرفای اونو حس کردم ،،، دعواهای باباو مامانم با من اينکه شب وروز برای عشقم اشک ميريختم با لحن عصبی گفتم -- آره تو اشک ريختی اما برای فرزام نه ،، برای شوهرت شهراد اشک ریختی پارميدا صداشو بالا برد و گفت -- بسه ديگه نميخوام چيزی بشنوم هرکدومتون يه چيزي ميگيد ... ديوونم کرديد از کنارش بلند شدم و خودمو به پنچره رسوندم و دیگه حرفی باهاش نزدم يه مدت گذشت فرزام رو ديدم که وارد محوطه بيمارستان شد برگشتم سمت پارميداوگفتم -- فرزام اومد پاشو بريم کيفمو از روی صندلی برداشتم همين موقع در باز شد و فرزام اومد داخل و بعد اینکه سلامی کرد ،،،، رو کرد به پارميدا گفت -- بهتری ؟؟؟ پارميدا از رو تخت بلند شد و گفت -- نه .... تا وقتی که نفهمم کی راست میگه کی دروغ خوب نیستم فرزام نگاه متعجبی به من انداخت و با لحن سوالی گفت -- در چه مورد ؟؟؟؟ خواستم جوابشو بدم که پارميس توی چارچوب در ظاهر شد و نفس زنان گفت -- بريم ؟؟؟ پارميدا بدون توجه به پارميس نگاشو به فرزام داد و گفت -- در مورد اينکه منوتو قبلا چه رابطه عاشقانه ای باهم داشتيم ؟؟؟ با حرفی که پارمیدا زد چشای فرزام از تعجب گرد شده بود و چشای پارميسم پر از اشک شده بودن .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا