فَصل ،
فَصلِ عاشقی...!
اما ;
بازار ِ " ماندن "ها کِساد....!
#سیده_فاطمه_حسینیان🖋
https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
ی کانال که همه چی توش پیدا میشه داستان کوتاه ، تجربباتمون ، کلیپ ، شعر ، حدیث
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
@Ajoor_va_joor
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_167 _لیلی روی تختم نشستم و با فرهاد تماس گرفتم بعدازچندتا بوق صد
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_168
نگران لب زدم
-- چی شده ؟؟؟ برا پارميدا اتفاقی افتاده ؟؟؟
الناز سرشو تند تند تکون داد و گفت
-- نه پارميدا حالش خوبه همين الان با مامانش و پارميس رفتن کلانتری شوهرشو دستگير کردن
با شنیدن این حرفش نفس راحتی کشیدم و گفتم
-- پس چی شده ،، جونمو به لبم رسوندی ؟؟
-- مهران
با شنیدن اسم مهران اضطراب بدی توی وجودم افتاد ... با ناتوانی لب زدم
-- مهران چی ؟؟؟؟
الناز چشاشو بست و شروع کرد به تند تند حرف زدن
-- مهران صبح اومد دنبالمو منو برد برا صبحونه ،، بعدش همه چيو از زير زبونم کشيد الانم داره ميره شرکت
الناز شروع کرد به باز کردن چشاش و من مات و مبهوت بهش خیره شده بودم و هرلحظه حالم بدتر ميشد .... با صدای گرفته ای لب زدم
-- چ چی چي رو ف فهميد
-- همه چي رو ،، اينکه آقای ملکی تورو مجبور به ازدواج با فرهاد کرده تا نقشه مرگو اينا
با شنیدن این حرفاش با دست راستم محکم توی صورتم کوبندم و گفتم
-- آخه احمق مگه تو بچه ای که همه چيو از زير زبونت کشيده ؟؟
منتظر جوابی از طرف الناز نموندم و سریع گوشيمو روشن کردم وبا شماره مهران تماس گرفتم ،،، الناز بزن رو اسپيکر تا منم بشنوم .... کلافه سری تکون دادم وبعد زدم رو بلند گو ولی بوق ها پشت سرهم تو اتاق ميپيچيدن و مهران جواب نمیداد ،، دیگه ناامید شده خواستم قطع کنم که صدای الو گفتنش توی گوشم پیچید سریع گفتم
-- مهران کجایی ؟؟
-- ليلی من الان شرکتم همه اينا يه نقشه بوده سهام ما سرجا....
ديگه صدایی نيومد جز صدای شليک گلوله
#پايان_فصل_1
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_168 نگران لب زدم -- چی شده ؟؟؟ برا پارميدا اتفاقی افتاده ؟؟؟
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#فصل_دوم
#پارت_169
*یک هفته بعد******
لیوانو از آب پر کردم و قوطی قرصو برداشتم و به سمت بابا رفتم مثل همیشه به عکس مهران خیره شده بود کنارش نشستم و گفتم
--بابا جون قرصتو آوردم
بابام مثل همیشه عکس العملی رو از خودش نشون نداد
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردن لیوانو و قوطیو رو عسلی گذاشتم و ادامه دادم
--راستی بابا جون فرهاد گفت که برم خونه و وسایل ضروریمونو بیارم اینجا البته اگه از نظر تو مشکلی نباشه
یه مدت منتظر موندم اما دریغ از شنیدن جواب ،،،،از رو کاناپه بلند شدم و راهمو به سمت آشپزخونه گرفتم
رفتم داخل آشپزخونه؛خواستم در قابلمه رو بردارم که صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشیو از داخل جیبم درآوردم و یه نگاه به صفحه گوشی انداختم فرهاد بود
فورا جواب دادم
--الو فرهاد
--با بابات حرف زدی
--آره اما چیزی نگفت
--باشه تو برو وسایلو جمع کن و سریع برگرد منم شب میام اونجا
باشه ای گفتم و گوشیو قطع کردم
در قابلمه رو برداشتم همین که بوی مرغ به دماغم خورد حالم بد شد
خودمو به دستشویی رسوندم به ثانیه نکشید که بالا آوردم
بعد از بهتر شدن حالم آبی به دست و صورتم زدم و برگشتم آشپزخونه زیرقابلمه رو خاموش کردم و رفتم بالا
نگاهم به اتاق مهران افتاد با بغضی که تو گلوم بود گفتم
--ای کاش قاتلتو پیدا میکردن
در اتاقشو باز کردم چمدونش هنوز رو زمین بود
چند قدمی رو جلوتر رفتم و خودمو به چمدون رسوندم لباساشو زیرورو کردم
قطره اشکی رو گونم افتاد
نتونستم تحمل کنم داشتم بلند می
شدم که نگاهم رو یه دفتر قفل شد
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
✍پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم فرمودند:
🔥تنهاترین تنهایی، داشتن همنشین بد است.
کسی که همنشین بد دارد گویی اصلا همنشین ندارد و تنهاست، چون همنشین او بدردش نمیخورد.
📖بحارالأنوار
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🔴امام سجاد علیه السلام:
«راحتی» توی #دنیا و برای اهل دنیا آفریده نشده. «راحتی» فقط توی بهشت و برای اهل #بهشت آفریده شده.
📚 الخصال، ح95
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #فصل_دوم #پارت_169 *یک هفته بعد****** لیوانو از آب پر کردم و قوطی قرصو
#طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_170
دفترو از ميون لباسا درآوردم و بازش کردم
*امروز برای اولين بار باهاش روبه رو شدم
با کسی که سالهای سال تو قلبم جا خوش کرده و من نميتونم احساساتمو بهش اعتراف کنم
شايد بهتره که براش همون فالوور پنهونی بمونم و بهش بگم زندگی يه دروغ بزرگه*
--از الناز که ننوشته
با کنجکاوی چند صفحه ای رو به عقب رفتم
همین طور که صفحات رو عقب میزدم نگاهم به عکس پارمیس افتاد چشام از تعجب گرد شده بودن
-- يعنی مهران این همه مدت عاشق پارميس بوده و دم نزده
-پارمیس
رو تاب داخل حياط نشسته بودم و به مهران فکر ميکردم
ديگه مطمئن بودم که اون فالوور مهران بوده
آخه نميفهمم چرا هويتشو ازم پنهون کرده بود
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم
یه نگاه به صفحه گوشی انداختم
با دیدن اسم پارمیدا اخمام رفت توهم
از روی اجبار جواب دادم
--بله
--الو پارمیس جون،،،،منومامان بعد از دکتر يه سر اومديم بازار گفتم زنگ برنم ببینم تو چیزی احتیاج نداری برات بگیرم
با بی حوصلگی جوابشو دادم
-- نه
_توروخدا این مسخره بازی رو تموم کن خودت که بهتر میدونی من مريض بودم اون دلارام از خدا بی خبر پرم کرد؛ تازه وقتی که شهرادو ديدم و همه چی رو به خاطر آوردم ازت عذرخواهی کردم
--باشه باشه قطع ميکنم خداحافظ
_پارم...
گوشيو قطع کردم و حرفشو نصفه کاره گذاشتم
بعد از یه مدت صدای در زدن بلند شد
--این دیگه کیه
از رو تاب بلند شدم وبه سمت در رفتم
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#طوفان_پر_از_آرامش #پارت_170 دفترو از ميون لباسا درآوردم و بازش کردم *امروز برای اولين بار ب
#طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_171
درو باز کردم؛ با ديدن شهرام لبخندی زدم و گفتم
--سلام خوبی
--سلام ممنون
يه نگاه به پشت سرش انداختم اما انگار اون دلارام نيومده بود پرسیدم
-- پس دلارام کجاست
--نيومده من با آقا بهزاد کار داشتم
--بابا شرکته
--احتمالا تو راهه داره مياد چون به من زنگ زد و گفت برو خونه و منتظرم باش تا بيام
از جلوی ور کنار رفتم و گفتم
--آره بيا تو الان مياد
اومد داخل و درو بست
منم جلو جلو راه افتادم و تا سالن راهنماييش کردم
--بشين اينجا تا منم برم چای بيارم
رفتم تو آشپزخونه و دو استکان رو از چای پر کردم
سينی چای رو محکم گرفتم و برگشتم که با ديدن شهرام که پشتم وايستاده بود
سينی چای از دستم افتاد
دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم
-- ترسيدم چيزی لازم داری
شهرام بهم نزديک تر شد و گفت
-- آره تورو
-- چی داری ميگی
--تو منو ديوونه کردی
خيلی بهم نزديک شده بود خواست جلوتر بياد که هولش دادمو سريع پله هارو بالا رفتم
صداش به گوشم ميخورد
-- ميخوای کجا فرار کنی يه خونه و منو تو کسی نيست که نجاتت بده
دست و پام بدجور ميلرزيد خدايا خودت کمکم کن
سريع خودمو به اتاقم رسوندم،،،، داشتم درو ميبستم که با پاش مانع شد ودرو باز کرد واومد تو اتاق
-- ديگه مال من شدی
هرلحضه نزديک تر ميشد نمیتونستم تحمل کنم برا همین با دستام محکم هلش دادم
اونم سرش به پاتختی خورد و محکم به زمین کوبیده شد
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺
🍃🌺🌺
🍃🌺
#طوفان_پر_از_آرامش
#پارت172
خدايا من چيکار کردم
از شدت ترس دست و پام مثل بید میارزیدن
حتما مرده
بغض گلومو محاصره کرده بود
-- چيکارکنم ،چيکارکنم
سريع از اتاق زدم بيرون و درو بستم
مدام این جمله رو با خودم تکرار میکردم
--چيکار کنم، چیکار کنم
بهتره به ليلی زنگ بزنم
سريع پله هارو پايين رفتم ترس کل وجودمو گرفته بود و گريه چشامو
گوشی موبايلو برداشتمو با دستای لرزونم شماره ليلی رو پيدا کردم
باهاش تماس گرفتم
بوقا پشت سرهم تو گوشم میپیچید
--تورو خدا بردار
خواستم گوشیو قطع کنم که صداش تو گوشم پیچید
--الو
با صدای لرزون و گريونم گفتم
--الو ليلی کجايی
--نزديکای خونه چطور مگه تو حالت خوبه
--سريع خودتو برسون اتفاق خيلی بدی افتاده
--چی شده
--هيچی نپرس فقط سريع خودتو برسون
گوشيو قطع کردم و پرتش کردم رو مبل
--يعنی الان يه جنازه اون بالاست
دستی به صورت گریونم کشیدم و سعی کردم دیگه بهش فکر کنم ولی هرکاری که کردم نشد و از شدت عصبانیت مدام عرض سالنو رژه میرفتم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃 🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🌸🌸
🍃🌸🌸
🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺
🍃🌺🌺
🍃🌺
#طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_173
نيم ساعت گذشت داشتم از ترس سکته رو ميزدم که صدای آيفون تو کل خونه پيچيد
لبخندی رو لبام نشست و سريع خودمو به آيفون رسوندم درو باز کردم
بعدازيه مدت ليلی هراسون خودشو به من رسوند وگفت
--چی شده چرا رنگت پريده
اشکام دوباره راه خودشونو پيدا کردن به سختی لب زدم
--من نميخواستم بکشمش
--کيو کشتی حالت خوبه
--شهرام ميخواست بهم...
منم مجبور شدم و هلش دادم
لیلی یه نیم نگاه به خونه انداخت و گفت
--الان کجاست
با گريه و زاری جوابشو دادم
-- تو اتاقمه
ليلی دستمو گرفت وکشون کشون منو برد بالا
در اتاقو آروم باز کرد و رفت داخل
اما من نتونستم برم تو
چیزی نگذشت که صدای لیلی بلند شد
--اینجا که کسی نیست
با عجله رفتم داخل اتاق وبا دیدن جای خالیش تعجب کردم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🌸🌸
🍃🌸🌸
🍃🌸