کلام طلایی 🌱
#پارت117 پیام راحیل ذهنم را مشغول کرده بود، چطور باید به کیارش میفهماندم که همه کاره اوست؟ از دور
#پارت118
تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. فکر می کردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شدهاند. با خودم کلنجار رفتم تا بتوانم تا فردا صبر کنم.
سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که میآید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که امد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم پیام دادم:
– کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است.
فقط خدا می داند که چقدر فکرو خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشیام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شمارهی راحیل شدم. تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، با فردی برخورد کردم که باعث شد گوشیام نقش زمین شود و بازوی کسی که مقابلم بود با بازویم برخورد کند. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، عشقم، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب دادند. راحیل فوری خودش را عقب کشید و از خجالت سرخ شد.
سرش را پایین انداخت.
– ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینهام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم:
–خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم وحشم به وجد آوردند و با حضورشون همه جا را نورانی کردند و...
همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاند و حرفم را برید.
–هیسس، آخه الان چه وقت این حرفهاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت:
– خداکنه چیزیش نشده باشه.
گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم.
– فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشمهایش دقیق شدم متوجهی ورمشان شدم. انگارمتوجهی نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت.
– برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را گرفتم.
–یه دقیقه وایسا.
بدون این که نگاهم کند ایستاد.
مهربان گفتم:
– منو نگاه کن.
نگاهم نکرد و گفت:
– به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس.
ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش را بالا آورد.
با ابرو به چشمهایش اشاره کردم.
–گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟
بند کیفش را از دستم کشید.
–میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست و بعد به طرف کلاس پا کشید.
سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوار تکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد.
کف دستم را کنار سرش گذاشتم و در صورتش زوم کردم.
– این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو...
حرفم را برید.
– باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صواتم بزنم میام. انگار قسمت نیست امروز سر این کلاس بشینم.
دستم را از روی دیوار برداشتم.
– یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه.
چشم هایش گرد شد.
– خشونت؟ منظورتون چیه؟
خنده ی موزیانه ای کردم.
–یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه.
ــ کتک کاری؟ مگه شما...
نگذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم:
– آره، بعضی وقتها مشتهای بدی به درو دیوار می زنم.
لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت:
– شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام.
همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.
#بهقلملیلافتحیپور
بله متاسفانه اون موقع ما یه رئیس جمهور داشتیم که به شما شجاعت میداد
https://virasty.com/Salava/1706811442326560694
کلام طلایی 🌱
#پارت118 تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. فکر می کردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جو
#پارت119
نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته شود.
روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر امدن راحیل شدم، چند دقیقه ایی طول کشید تا بیاید. کلافه بودم.
نزدیک که رسید گفت:
–ببخشید که دیر کردم.تلفنم زنگ خورد مجبور بودم جواب بدم.
لبخند زدم.
– چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه!
–چطور؟
ــ آخه، اگه یادت باشه دفعهی پیشم که من حالم بد بود و تو اینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتاد و باعث شد من دیرتر بیام. سرش را تکان داد.
_پس درسته که میگن
«این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید صداها را ندا"
با فاصله کنار هم نشستم، چقدر از این فاصلهها خسته بودم.
نفس عمیقی کشیدم.
–حالا زودتر بگو چی شده؟ سرش را چرخاند و به گلهای رز رنگا رنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچهی مستطیلی که دور تا دورش را قرنیزهای آجری رنگ چیده بودند چشم دوخت.
–راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردن، نمی دونم چرا، استرس گرفتم و مدام فکر و خیالات عجیب به سراغم امد طوری که حالم بد شد. سعیده که پیشم بود گفت:
– استخاره بگیرم. شاید برای آرامشم حرفش رو قبول کردم، یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟
خلاصه این که جواب استخاره. مکثی کرد و آرام گفت.
–جوابش بد درامد.
هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم و نفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم میآمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را در جیبم گذاشتم.
–قدم بزنیم؟
با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت:
–عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شد و بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد. قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست.
نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم در جیب شلوارم بود برگشتم طرفش و با اخمی تصنعی گفتم:
–نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم:
– آخر از کار میندازیش.
اوهم اخم کرد.
– اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجهی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شما باعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم:
–دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره.
میگی چیکارش کنم.
حرفی نزد. طبق معمول، من سکوت را شکستم.
– پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری. ادامه دادم:
–مامانم شاید
به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم:
– خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم.
به دور دست خیره شد.
– نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و ایستادم. او هم به تبعیت از من ایستاد. نگاهم را دوختم به آویزهای گیرهی روسریاش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا در دستم گرفتم.
–چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟
از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد.
عذر خواهی کردم.
– اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم.
#بهقلملیلافتحیپور
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ کلیپی که چند میلیون بازدید در یوتیوب داشته!
👈جملات جالب پاتریک بت-دیوید کارآفرین، نویسنده و مشاور مالی آمریکایی!
👈مسیر اشتباهی را که دیگران رفتهاند، دوباره لازم نیست امتحان کرد!
نگاهم چه خسته به گنبدت می افتد
ورودی حرم نشسته ای
هر دلشکسته ای که می آید
برمیخیزی و با عشق سرتا پایش را نظاره میکنی
و زیر لب زمزمه میکنی؛
خوش آمدی زائرم...
بیا که تا آرام نگیری از آغوشم نخواهی رفت...
امیرحسین 🌱
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....