کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_166 هرلحظه صدای داد وبيدادش بالاتر ميرفت ،،، مامان و زن عمو که م
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_167
_لیلی
روی تختم نشستم و با فرهاد تماس گرفتم بعدازچندتا بوق صداش توی گوشم پیچید
-- الو ليلی
-- الو فرهاد مامانت ميگه زودتر بيا
-- باشه باشه الان ميايم
مکث کوتاهی کردم و بعدش گفتم
-- فرهاد من نميتونم امشب کنارت باشم ،، سرم خيلی درد ميکنه ميخوام استراحت کنم
-- باشه مشکلی نيست ،، فقط ميخواستم باهات حرف بزنم که در این صورت ميوفته برا فردا
سوالی گفتم
-- درچه مورد ؟؟؟؟
-- ولش کن زودتر استراحت کن
باشه ای گفتم وگوشي رو قطع کردم اصلاحال وحوصله نداشتم خودمو رو تخت ولو کردم و یکم سرمو مالش دادم ولی دردسرم خيلی شديد بود ،،، بعد کلی این ور و اون ور کردن بالاخره چشام سنگين شدن و خوابم برد
-- ليلی بيدار شو
با صدای الناز از خواب پريدم هنوز سرم کمی درد ميکرد حالم اصلا خوش نبود گیج شده بودم ،،، الناز اینجا چیکار میکرد .... آروم از روی تخت بلند شدم و با لحن آرومی گفتم
-- ساعت چنده ؟؟؟
الناز با کلافگی گفت
-- ١٠صبح
متعجب نگاش کردم وگفتم
-- چی !!!؟؟؟ يعنی از عصرديروز تاالان خواب بودم ؟؟؟
الناز سرشو با نگرانی تکون داد و مضطرب گفت
-- خوابو ولش کن يه اتفاق بدتر افتاده
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....