eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
✍پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم فرمودند: 🔥تنهاترین تنهایی، داشتن همنشین بد است. کسی که همنشین بد دارد گویی اصلا همنشین ندارد و تنهاست، چون همنشین او بدردش نمی‌خورد. 📖بحارالأنوار .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_165 بادیدن خوشحالیش مقابلش روی زمین زانو زدم و منتظر موندم که بپ
هرلحظه صدای داد وبيدادش بالاتر ميرفت ،،، مامان و زن عمو که متوجه شده بودن سريع خودشون به ما رسوندن و ازهم جدامون کردن زن عمو چشم غره ای بهم رفت و بادلحن دلخوری گفت -- چرا همچين ميکنی دختر جوابی به زن عمو ندادم و هنوز نگام به دلارام بود ،،، با اینکه یه مدت گذشته بود ولی هنوز نفس نفس ميزد مامان رفت آشپزخونه و براش آب آورد و مدام برا من خط و نشون میکشید ،،، با رفتار های مامان و زن عمو تازه داشتم به خودم میومدم شرمنده سرمو پایین انداختم و زیرلب طوری که بقیه نشنون با خودم گفتم -- خدايامن چيکار کردم !!؟؟؟ بعد از خوردن آب مامان به دلارام گفت -- دخترم پارميس که چيزي نميگه اقلا تو يه چيزي بگو دلارام دستی به گردنش کشید و با بی حالی گفت -- نميدونم چی بگم زن عمو ،،، دخترت ديوونه شده با صدای بلندی گفتم -- داره دروغ ميگه ،،،:اصلا اين تموم زندگيش دروغه زن عمو دست به سینه نگاهی بهم انداخت و گفت -- باشه تو راستشو بگو سری تکون دادم و گفتم -- معلومه که ميگم اين دخترت رفته بيمارستان و از فراموشی خواهرم سو استفاده کرده و بهش گفته تو فرزام رو دوست داشتی اما خانوادت مخالفت کردن و تورو به کسی که دوستش نداشتی دادن این حرفارو زدم و بدون ديدن عکس العملشون سریع رفتم سمت پله ها و داشتم پله هارو میرفتم بالا که بامرسانا روبه روشدم بالبخندساختگی که روی لبم بود گوشيو ازش گرفتم ورفتم سمت اتاقم .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_166 هرلحظه صدای داد وبيدادش بالاتر ميرفت ،،، مامان و زن عمو که م
_لیلی روی تختم نشستم و با فرهاد تماس گرفتم بعدازچندتا بوق صداش توی گوشم پیچید -- الو ليلی -- الو فرهاد مامانت ميگه زودتر بيا -- باشه باشه الان ميايم مکث کوتاهی کردم و بعدش گفتم -- فرهاد من نميتونم امشب کنارت باشم ،، سرم خيلی درد ميکنه ميخوام استراحت کنم -- باشه مشکلی نيست ،، فقط ميخواستم باهات حرف بزنم که در این صورت ميوفته برا فردا سوالی گفتم -- درچه مورد ؟؟؟؟ -- ولش کن زودتر استراحت کن باشه ای گفتم وگوشي رو قطع کردم اصلاحال وحوصله نداشتم خودمو رو تخت ولو کردم و یکم سرمو مالش دادم ولی دردسرم خيلی شديد بود ،،، بعد کلی این ور و اون ور کردن بالاخره چشام سنگين شدن و خوابم برد -- ليلی بيدار شو با صدای الناز از خواب پريدم هنوز سرم کمی درد ميکرد حالم اصلا خوش نبود گیج شده بودم ،،، الناز اینجا چیکار میکرد .... آروم از روی تخت بلند شدم و با لحن آرومی گفتم -- ساعت چنده ؟؟؟ الناز با کلافگی گفت -- ١٠صبح متعجب نگاش کردم وگفتم -- چی !!!؟؟؟ يعنی از عصرديروز تاالان خواب بودم ؟؟؟ الناز سرشو با نگرانی تکون داد و مضطرب گفت -- خوابو ولش کن يه اتفاق بدتر افتاده .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کلام طلایی 🌱
راز_دل_مخاطب❤️ ‌بعضی شبها سر دردم کمتر بود اما باز هم شوهرم اصرار داشت قررص بخورم و بخوابم تا فردا سر حال تر از خواب بیداربشم ولی برعکس روزها با بدنی کوفته بیدار میشدم یک شب به شوهرم گفتم قرص رو خوردم تا خیالش راحت بشه قررص رو زیر تختم پرت کردم و تو افکار خودم غرق بودم و چشمام رو بسته بودم نیمه های شب بود که مادرشوهرم وارد اتاقم شد سکوت کردم و خودم رو بخواب زدم صدای مادرشوهرم رو شنیدم که به شوهرم میگفت خبر مرگش خوابه اصلا باورم نمیشد که مادرشوهرم چنین حرفی بزنه دستم رو گرفتن و منو پرت کردن رو یک پتو و کشون کشون بردن سمت در سالن از ترس میلرزیدم ولی باید می‌فهمیدم چرا این کارو میکنن تا اینکه وارد حیاط شدن و مستقیم منو به زیر زمین بردن چند دقیقه ای که گذشت با صدای مردی ناآشنا گوشم و تیز شد... https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
فَصل ، فَصلِ عاشقی...! اما ; بازار ِ " ماندن "‌ها کِساد....! 🖋 https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d ی کانال که همه چی توش پیدا میشه داستان کوتاه ، تجربباتمون ، کلیپ ، شعر ، حدیث 🌺🌸🌺🌸🌺🌸 @Ajoor_va_joor 🌺🌸🌺🌸🌺🌸
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_167 _لیلی روی تختم نشستم و با فرهاد تماس گرفتم بعدازچندتا بوق صد
نگران لب زدم -- چی شده ؟؟؟ برا پارميدا اتفاقی افتاده ؟؟؟ الناز سرشو تند تند تکون داد و گفت -- نه پارميدا حالش خوبه همين الان با مامانش و پارميس رفتن کلانتری شوهرشو دستگير کردن با شنیدن این حرفش نفس راحتی کشیدم و گفتم -- پس چی شده ،، جونمو به لبم رسوندی ؟؟ -- مهران با شنیدن اسم مهران اضطراب بدی توی وجودم افتاد ... با ناتوانی لب زدم -- مهران چی ؟؟؟؟ الناز چشاشو بست و شروع کرد به تند تند حرف زدن -- مهران صبح اومد دنبالمو منو برد برا صبحونه ،، بعدش همه چيو از زير زبونم کشيد الانم داره ميره شرکت الناز شروع کرد به باز کردن چشاش و من مات و مبهوت بهش خیره شده بودم و هرلحظه حالم بدتر ميشد .... با صدای گرفته ای لب زدم -- چ چی چي رو ف فهميد -- همه چي رو ،، اينکه آقای ملکی تورو مجبور به ازدواج با فرهاد کرده تا نقشه مرگو اينا با شنیدن این حرفاش با دست راستم محکم توی صورتم کوبندم و گفتم -- آخه احمق مگه تو بچه ای که همه چيو از زير زبونت کشيده ؟؟ منتظر جوابی از طرف الناز نموندم و سریع گوشيمو روشن کردم وبا شماره مهران تماس گرفتم ،،، الناز بزن رو اسپيکر تا منم بشنوم .... کلافه سری تکون دادم وبعد زدم رو بلند گو ولی بوق ها پشت سرهم تو اتاق ميپيچيدن و مهران جواب نمیداد ،، دیگه ناامید شده خواستم قطع کنم که صدای الو گفتنش توی گوشم پیچید سریع گفتم -- مهران کجایی ؟؟ -- ليلی من الان شرکتم همه اينا يه نقشه بوده سهام ما سرجا.... ديگه صدایی نيومد جز صدای شليک گلوله .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_168 نگران لب زدم -- چی شده ؟؟؟ برا پارميدا اتفاقی افتاده ؟؟؟
*یک هفته بعد****** لیوانو از آب پر کردم و قوطی قرصو برداشتم و به سمت بابا رفتم مثل همیشه به عکس مهران خیره شده بود کنارش نشستم و گفتم --بابا جون قرصتو آوردم بابام مثل همیشه عکس العملی رو از خودش نشون نداد اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردن لیوانو و قوطیو رو عسلی گذاشتم و ادامه دادم --راستی بابا جون فرهاد گفت که برم خونه و وسایل ضروریمونو بیارم اینجا البته اگه از نظر تو مشکلی نباشه یه مدت منتظر موندم اما دریغ از شنیدن جواب ،،،،از رو کاناپه بلند شدم و راهمو به سمت آشپزخونه گرفتم رفتم داخل آشپزخونه؛خواستم در قابلمه رو بردارم که صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشیو از داخل جیبم درآوردم و یه نگاه به صفحه گوشی انداختم فرهاد بود فورا جواب دادم --الو فرهاد --با بابات حرف زدی --آره اما چیزی نگفت --باشه تو برو وسایلو جمع کن و سریع برگرد منم شب میام اونجا باشه ای گفتم و گوشیو قطع کردم در قابلمه رو برداشتم همین که بوی مرغ به دماغم خورد حالم بد شد خودمو به دستشویی رسوندم به ثانیه نکشید که بالا آوردم بعد از بهتر شدن حالم آبی به دست و صورتم زدم و برگشتم آشپزخونه زیرقابلمه رو خاموش کردم و رفتم بالا نگاهم به اتاق مهران افتاد با بغضی که تو گلوم بود گفتم --ای کاش قاتلتو پیدا میکردن در اتاقشو باز کردم چمدونش هنوز رو زمین بود چند قدمی رو جلوتر رفتم و خودمو به چمدون رسوندم لباساشو زیرورو کردم قطره اشکی رو گونم افتاد نتونستم تحمل کنم داشتم بلند می شدم که نگاهم رو یه دفتر قفل شد .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم فرمودند: 🔥تنهاترین تنهایی، داشتن همنشین بد است. کسی که همنشین بد دارد گویی اصلا همنشین ندارد و تنهاست، چون همنشین او بدردش نمی‌خورد. 📖بحارالأنوار .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
🔴امام سجاد علیه السلام: «راحتی» توی و برای اهل دنیا آفریده نشده. «راحتی» فقط توی بهشت و برای اهل آفریده شده. 📚 الخصال، ح95 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....