7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧#نوای_مهدوی
🎙کربلایی محمدحسین پویانفر
👌کلیپ زیبای«ای بهترین رفیق»...
🔸کاش دیدارت به عمرمان قد دهد؛
که نبودنت
سالهای جوانی را به پیری و مرگ کشاند😭
🍃🌺🍃🌺🍃
امام زمان 005.mp3
1.51M
✍️احساس بی پناهی در زمان مشکلات،
به این دلیله که؛
ما پناه آرامش بخشی سراغ نداریم!
❣️دلهای ما،بی پناه نیست!
باید آنرا به پناهگاهش برسانیم😊
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تشکیل زنجیره انسانی در ساحل میانکاله شهرستان بهشهر در حمایت از مقاومت، طرح نور فراجا و عفاف و حجاب👏👏
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 تعریف و تمجید بیاندازه فیلسوف و نویسنده اهل سنت از سیلی ایران به اسرائیل؛ تنها کشوری که در جهان اسلام جرات حمله به اسرائیل را نشان داد، ایران بود!
💬 شیخ عمران حسین، محقق، فیلسوف و نویسنده اهل سنت:
🔻 ایران به دنیا نشان داد که فناوری نظامی فوقالعادهای دارد؛ بالاتر از قدرت نظامی، شجاعت فوقالعاده ایران بود و این چیزی است که مخصوص مردم ایران است؛ امروز ایران را به خاطر شجاعتی که از خود نشان داد ستایش میکنیم.
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ خطر و انتهای فتنه #کشف_حجاب
‼️ولایتمداری و غیرت #سوگولی_ناصرالدینشاه
⚠️هشدار برای مسئولین، آحاد مردم، آمرینبهمعروف و ناهینازمنکر
🎙 محمد جوانی
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ برکت چجوری میاد به زندگی؟
میخوام خدا به مالم
عمرم
جوانیم
سلامتیام
و ... برکت بده !
کلام طلایی 🌱
#پارت248 سوالی نگاهش کردم. اهی کشید. –راستش برادر عوضی مژگان گفته، میخواد خواهرش روببره خارج باخ
#پارت249
با کمی مکث گفتم:
–مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت:
–اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
–ارش جوابم رو بده.
–فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. از اتاق بیرون رفت.
مادر آرش وارد اتاق شد و گفت:
–الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم و نشستم.
–من خوبم مامان، نگران نباشید.
–راحیل می بینی تو چه بدبختی گیر افتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. با یادآوری حرفهایش پردهی اشک جلوی دیدم را گرفت.
–مامان نمیشه بچه رو بعد از دنیا امدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
–میگه من از بچم جدانمیشم، خب مادره دیگه.
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.
–مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تا روح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه.
بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت.
–اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش میگفتم.
لبم را به دندان گرفتم.
–الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
–اگه بدونی وقتی تو اون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط میخواد به خواستهی خودش برسه، یه کم به ما فکر نمیکنه.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–پس اون بد اخلاقیها و بی محلیها واسه خاطر این بود؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چه قدر غم داشت. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید میجنگیدم، ولی باکی؟ با مادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود و تمام زندگی و امیدش در نوهاش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیداند از دنیا چه می خواهد.
نکند باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش باید با خودم میجنگیدم. آرش دستم را گرفت.
–چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه..."
نمیدانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونههایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکهایم را پاک کرد.
–اینقدرخودت رواذیت نکن.
حالا که پردهی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند.
آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد دستهایش دور کمرم تنیده شدند.
–طاقت دیدن گریههات رو ندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه.
با بُهت گفتم:
–پس مادرت چی؟ با اون قلبش.
اون که به جز تو کسی رو نداره.
–توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
–وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد. اون فقط میخواد بچهی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت249 با کمی مکث گفتم: –مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟ آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلوی
#پارت250
آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایدهایی نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانوادهام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم و مکالمات تلفنی که با آرش داشتم کمکم همه متوجهی قضیه شدند.
مادر ارش اصرار داشت برای کیارش مراسم هفتم بگیریم ولی آرش به خاطر هزینهاش مخالفت میکرد.
–مامان جان ما به همه گفتیم مراسم سوم و هفتم یکیه حالا...
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد.
–واسه روز هفتم از این کارت خرج کن.
آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد.
–ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زور تا سر برج می رسونی...
مادرش بغض کرد.
–بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه یه مبلغی میریخت تو کارتم به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد با گریه ادامه داد:
–الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود.
آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت.
نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط باید صبر کنیم که عدهی مژگان تمام شود.
وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم.
چون میخواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و میخواست معتبر بودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خود مادرشوهرم بشنود.
از حرفهایی که بینشان رد و بدل شد فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و میگوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند.
از شنیدن این حرفها بغض گلویم را فشرد.
اینبار مادر آرش شمارهی دیگری را گرفت و همان حرفهای قبلی را تحویلش داد.
آرش سرکار بود. باید از آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش میماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود.
لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم:
–مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بدشد...
حرفم را برید.
–برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.
در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست. همان موقع گوشیام زنگ خورد. زهرا خانم بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت که برای عرض تسلیت با کمیل میخواهند بیایند. من هم برای مراسم روز هفتم دعوتشان کردم. البته هم کمیل و هم زهرا خانم تلفنی قبلا تسلیت گفته بودند.
به خانه رفتم و خودم را در اتاقم حبس کردم.
11.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋
این مطالب استثنایی از استادِ طب سنتی
حجتالاسلام و المسلمین دکتر میرزائی
دربارهی سرکه رو از دست ندید؛ واقعا زندگیتون رو از این رو به اون رو میکنه☺️
کلام طلایی 🌱
#پارت250 آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ول
#پارت251
مادر و خاله برای مراسم روز هفتم نیامدند، ناراحت بودند، ولی حرفی نمیزدند.
من و مادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم.
مژگان و خانوادهاش هم آمده بودند. روی اخرین ردیف صندلیهایی که چیده شده بود نشسته بودم و برای سرنوشتم آرامآرام اشک میریختم. هر دفعه که چشمم به مژگان میافتاد حالم بدتر میشد. همه برای کیارش گریه میکردند اما من برای دل خودم. چشم چرخاندم و همه را از نظر گذراندم آرش بطری آبی به طرف مژگان که بیحال کنار مزار نشسته بود گرفت و چیزی گفت. اشکم خشک شد و افکارم همان حوالی به گردش درآمد.
ناگهان با شنیدن صدای فریدون جا خودم.
–داری فکر میکنی چطوری مژگان رو بزاری سرکار و با یه عقدسوری بعد از این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟
وقتی قیافهی بهت زدهی مرا دید پچپچ کنان ادامه داد:
–شایدم داری فکری میکنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا براش بگیرید تا با بچش زندگی کنه.
"این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،"
لبخند موزیانه ایی زد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–بهتره به راههای دیگهایی فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرم و کاری...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–شما چرا با من دشمن شدید؟
پوزخندی زد.
–اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد.
–برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم.
– چه راهی؟ بلندشد و پچپچ کرد.
اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین رو پارک کردم، (کنار قطعه را نشان داد) تو هم بیا تا صحبت کنیم.
او رفت و من هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شایدهم دعایم مستجاب شده و او را فرستاده که همه چیز حل بشود.
با فاصله پشت سرش راه افتادم.
هنوز به ماشین نرسیده بود که دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم.
می ترسیدم بالاخره سابقهی خوبی نداشت. گفتم:
–همینجا حرف بزنیم من راحت ترم.
لبخند چندشی زد.
–چیه میترسی؟
چقدر بی پروا بود. بیتوجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–باید زودتر برم الان آرش دنبالم می گرده.
–اون الان حواسش به مژگانه.
باحرفهایش میخواست عصبیام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم:
–بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون باید حواسمون بهش باشه. به طرف پشت ماشین رفت و گفت:
–خوبه، پس معلومه دختر عاقل و زرنگی هستی.
جایی ایستادیم که از سر مزار چندان دید نداشت و همین استرسم را زیاد میکرد..
–میشه زودتر حرفتون رو بزنید؟
ازمژگان در موردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–شما چرا دست از سر زندگی من بر نمیدارید؟
–زندگی تو و نامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه و دیگه به قول شماها محرم آرش خان نیستی.
"حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت پهنت میکردم."
وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم و چشم هایم را زیر انداختم.
–مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلند وکقشنگی داری.
با حرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای... از مادرم شنیده بودم حتی گاهی باید جلوی زنهای بی دین و ایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطور نبود...باخشم و حیرت نگاهش کردم. ادامه داد:
–هفتهی دیگه اگه فقط یک روز با من مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط و شروط.
از وقاحتش زبانم بند امد.
–الان نمی خواد جواب بدی، شمارت رو دارم چند روز دیگه بهت پیام میدم، جوابت رو بگو. اگه میخوای تا آخر عمرت راحت و خوشبخت با عشقت زندگی کنی، راهش به همین آسونیه که گفتم. بعد همانطور که چشمهایش را به اطراف میچرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد.
–از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری.
"حقمه، حقمه، این نتیجهی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه."
#بهقلملیلافتحیپور