هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
زن، زندگی، آزادی
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد.
گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد وگفت: ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد وگفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند.
پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد
از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت.
آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود.
ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر توچشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود..
قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن...
سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!!
جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید...
لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
ماشین در تاریکی شب در جاده ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که بر می آمد به نزدیکی های مقصد رسیده بودند.
در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند ،فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد.
در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد برگرد....هنوز که دیر نشده برگرد...
ولی سحر در تخیلاتش غرق میشد و آینده ای رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه می کرد، اما اینک در این تاریکی شب ، در این روستای مرزی دور افتاده ،باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.
کمی جلوتر ، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می آمد درختی تنومند است ، ماشین از حرکت ایستاد...
راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت.
به محض وصل شدن تماس ،صدای آقای حبیبی بلند شد: کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟!کجاااا؟؟؟
صبر کن صدات را ندارم و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوش هایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمی داشت ، رو به سحر گفت: اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده روی ، شما را به اکیپتون میرسونم.
سحر زیر لب گفت: اکیپ؟!
و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.
سحر لبخندی زد و گفت: اوه راست میگین ،اصلا حواسم نبود و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟
آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت: تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون
بری اونور...
با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمی شناخت..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجمع بانوان بجنوردی برای حمایت از مردم فلسطین هم اکنون میدان شهید
👊پویش قرآنی "غزه آیه مقاومت"
🔹 تلاوت فردی و گروهی آیه ۳۰ سوره فصلت در حمایت از مردم مظلوم غزه و به یاد شهدای غزه
🔴 ارسال تلاوت به شماره:
۰۹۹۶۵۴۷۲۳۸۱
در پیامرسانهای ایتا و تلگرام
#غزة_آیة_المقاومة
#غزه_آیه_مقاومت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ما با چه جماعتی طرفیم؟!
👏دست زدن برای تابوت یک میت در کدام دین و آیین ستوده شدهاست؟
🔻جماعتی که فرق مصادیق غم و شادی را نمیدانند، فرق پوشش عزا و عروسی را نمیدانند، فرق بزرگداشت و ستایش را نمیدانند.
جماعتی خودهمهچیزدانپندار که بهرهای از اولین آداب انسانیت نبردهاند و از داشتن مرام و معرفت محرومند!
شما محبت و ابراز علاقههایتان هم دروغ و بدون ریشه است، پوچ و بیاصالت.
🔻در قبلهآمال شما غرب هم، برای پیشواز از تابوت درگذشتگانشان یک دقیقه سکوت میکنند، کف نمیزنند!
این ادب، ادبِ ایرانی نیست!
📝 نرجس احمدی
💢 هم اکنون نشست تخصصی بررسی آخرین تحولات و جنایت اسرائیل در غزه
با حضور:
📌 «سردار جوانی »
معاون سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
@https://rubika.ir/khabarefori_kh
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 342
💠سوره مؤمنون: آیات 1 الی 17
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
زن ، زندگی ، آزادی
آقای حبیبی در حالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطه ای نامعلوم در تاریکی شب حرکت می کرد و سحر هم مانند مجسمه ای مسخ شده به دنبالش روان بود.
حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم می شود و حسی قوی تر او را به رفتن تشویق می کرد
یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد.
قدم های آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو ، نور چراغ قوه ای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد ،نوید رسیدن میداد.
کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد وگفت: دیر کردی آقا... و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :این دخترای بیچاره حیرون شدند و با این حرف ، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند.
آقای حبیبی بدون گفتن هیچحرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و کمکش کرد تا داخل قایق شود.
سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیر بانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد.
حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند.
یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت: سلام عزیزم، من سارینا هستم و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد وگفت : منم نازگل هستم و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت: سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن
سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت: خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم..
در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت: دخترا هل نشین ، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین ، میتونین کف قایق بشینین
خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی...
سحر که واقعا میترسید ،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن زندگی آزادی
قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت ، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد .
دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش می افتد، اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود ، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربه ای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت: سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست ،خوشبختی به همراه داره...
و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت : براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد.
سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد.
قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت.
با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد
قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت: دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم ، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا..
با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت: آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم...
الی پله های معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید.
پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کوله اش را به کول زد که آن مرد گفت: کوله بزار من میارم خودت برو...
سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید.
بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند.
اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود
چهار تخت که روی هم
سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود.
ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🔴 اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبت ولینا....
🔵 یا مهدی! بیا که همه آدمیان روی این کره خاکی سخت درماندهاند.
🔹 بیا که قلب ها سخت محزون است و دنیای بی ظهورت جولانگاه شیطان صفتان و طاغوت های شده است که هر روز مستضعفان،، زنان و کودکان بی پناه را به خاک و خون می کشند. می دانیم و یقین داریم که وعده ی خدای قادر مطلق دروغ نیست و تو خواهی آمد. این غیبت بخاطر غفلت ما و همین ایام روزهای امتحان ماست...
🔹 از اساسیترین و بلکه پرجلوهترین خصوصیت حکومت جهانی حضرت مهدی ارواحنا فداه ، برچیدن ظلم و فساد از چهره هستی و برقراری و گسترش عدالت است..
🔹 یکی از اسباب و زمینه های مهم ظهور منجی عالم، ظلم ستیزی مردم جهان و نا امید شدن از مدعیان عدالت و حقوق بشر و سازمان های جهانی است...
🔹 اکنون زمان امتحان مهدی باوران است که با تمام وجود بر سر ظلم ظالمان فریاد بزنند و با قلب شکسته برای ظهور و فرج منجی دعا کنند...
🔹 ما مؤمن به بداء هستیم و دست خداوند را بسته و ناتوان نمی دانیم که امر ظهور را یک شبه اصلاح کند و همچون فردای تمام عالم صدای منجی را بشنوند که این صدا یعنی پایان عمر طاغوت ها و لحظه ی رهایی و نجات تمام مظلومان عالم است...
🔹 امروز با تمام وجود با قلب شکسته و دردناک به درگاه الهی شکایت کنیم و با اشک و آه ظهور منجی عالم را طلب کنیم که دعا به نص قرآن راه نجات و طریق عنایت خاص خداوند متعال است
🔹 و صدا ها روایت که طریق برطرف شدن بلا ی حتمی و قطعی را فقط دعا بیان کرده اند... یک نمونه از صدها روايت در مورد جایگاه و اثر دعا از لسان امام صادق علیه السلام :
🔺 اَلدُّعَاءُ يَرُدُّ اَلْقَضَاءَ بَعْدَ مَا أُبْرِمَ إِبْرَاماً فَأَكْثِرْ مِنَ اَلدُّعَاءِ فَإِنَّهُ مِفْتَاحُ كُلِّ رَحْمَةٍ وَ نَجَاحُ كُلِّ حَاجَةٍ وَ لاَ يُنَالُ مَا عِنْدَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِلاَّ بِالدُّعَاءِ وَ إِنَّهُ لَيْسَ بَابٌ يُكْثَرُ قَرْعُهُ إِلاَّ يُوشِكُ أَنْ يُفْتَحَ لِصَاحِبِهِ
🔺 دعاء قضاء قطعی، شده را برمی گرداند، پس بسيار دعا كنید كه دعا كليد هر رحمت و پيروزى در هر حاجت است، و بآنچه نزد خداى عز و جل است نتوان رسيد جز بوسيلۀ دعا، و هيچ درى بسيار كوبيده نشود جز اين كه اميد به باز شدن آن نزديك شود.
🟢 این ندای حجت زمان است که فریاد می زند:
و اکثروا الدعا بتعجیل الفرج
می دانید نتیجه این اکثار دعاچیست؟؟؟ خود حضرت بلافاصله می فرمایند فان ذالک فرجکم.... که این اکثار دعا باعث نجات و گشایش تمام امور شماست..
#امام_زمان
🆔 http://eitaa.com/kamalibasirat
💢 نشست بصیرتی در جمع فرهنگیان شهرستان جاجرم با حضور سردار جوانی معاون سیاسی سپاه برگزار شد
به گزارش خبرگزاری بسیج ؛ سردار یدالله جوانی معاون سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جمع معلمین و فرهنگیان شهرستان جاجرم با اشاره به اینکه معلمی شغل انبیاء است گفت : وظیفه جامعه فرهنگیان بسیار خطیر است زیرا کار و هنر شما انسان سازی است.
سردار جوانی با بیان اینکه در مقطع خاصی از تاریخ قرار داریم افزود : صحنه امروز به نوعی شرایط جنگی است اما شکل جنگ متفاوت است .
وی ادامه داد دشمن از این واهمه دارد که حکومتی بتواند هم سعادت دنیا را رقم بزند و هم رستگاری آخروی را به همراه داشته باشد .
معاون سیاسی سپاه پاسداران خاطرنشان کرد : بنابراین اولویت امروز مجموعه هایی چون آموزش و پرورش جهاد تبیین است.
#ثامن_خراسان_شمالی
⭕️ سلسله نشست های تحلیلی بصیرتی
🔻موضوع: مسائل منطقه و فلسطین
👤با حضور: سردار یدالله جوانی
معاون سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
📆 پنجشنبه ۲۷ مهر
⏰ ساعت ۱۹:۳۰
🌐پخش زنده در کانال شهید کمالی پیام رسان ایتا
🆔http://eitaa.com/kamalibasirat
#ثامن۱۹_مهر_خراسان_شمالی