eitaa logo
شهید کمالی
940 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
5.4هزار ویدیو
603 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨  یک جنایت فجیع دیگر در غزه؛ بمباران یک مدرسه 🚨 صهیونیست‌ها یک مدرسه را که آوارگان به آن پناه برده بودند، بمباران کرد و زنان و کودکان را به خاک و خون کشید. ⛔️ تصاویر کشتار به حدی فجیع است که امکان انتشار آن وجود ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 دعای حضرت صدیقه طاهره ، فاطمه زهرا (علیها السلام) در روز جمعه. 🌿 دعای تقرب و اخلاص 🌿 اللّهُمَّ اجعَلنا مِن أقرَبِ مَن تَقَرَّبَ إلَیک و أوجَهَ مَن تَوَجَّهَ إلَیک و أنجَحَ مَن سَأَلَک و تَضَرَّعَ إلَیک. ⚘ اللّهُمَّ اجعَلنا مِمَّن کأَنَّهُ یراک إلی یومِ القِیامَةِ الَّذی فیهِ یلقاک و لا تُمِتنا إلاّ عَلی رِضاک. ⚘ اللّهُمَّ وَاجعَلنا مِمَّن أخلَصَ لَک بِعَمَلِهِ، وأحَبَّک فی جَمیعِ خَلقِک. ⚘ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وَاغفِر لَنا مَغفِرَةً جَزماً حَتماً لا نَقتَرِفُ بَعدَها ذَنباً و لا نَکتَسِبُ خَطیئَةً و لا إثماً. ⚘ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ صَلاةً نامِیةً، دائِمَةً زاکیةً، مُتَتابِعَةً مُتَواصِلَةً مُتَرادِفَةً. 🌧 بِرَحمَتِک یا أرحَمَ الرّاحِمینَ . 🤲 خداوندا! ما را از نزدیک ترین کسانی که به تو تقرّب جسته اند، و از موجه ترین کسانی که به تو روی آورده اند، و از موفق ترین کسانی که از تو درخواست داشته اند و به درگاهت تضرع کرده اند، قرار ده. 🤲 خداوندا! ما را از کسانی قرار ده که گویی به دیدار تو در روز قیامت می آیند و تو را می بینند و ما را جز به خشنودی خود نمیران. 🤲 خداوندا! ما را از کسانی قرارده که عملشان را برای تو خالص کردند و در میان همه آفریدگانت تو را بیش از همه دوست دارند. 🤲 خداوندا! بر محمّد و آل محمّد درود فرست و ما را چنان ، حتمی و قطعی ، بیامرز که پس از آن گناهی مرتکب نشویم و خطا و گناهی نکنیم. 🤲 خداوندا! بر محمّد و آل محمّد درود فرست، درودی پیوسته در حال افزایش، دائمی و فزاینده، پیاپی و پر تعداد. 🌧 به حق رحمت خودت، ای رحم کننده ترین رحم کنندگان. 📚بحار الأنوار،ج ۸۷، ص ۳۳۸ 🍃 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم وَ أَهْلِكْ عَدُوَّهُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الإِْنْسِ مِنَ الأَْوَّلِينَ وَ اﻵْخِرِينَ. 🍃 👈 مطالب معارفی و بصیرتی در کانال «بَيِّنَات» به آدرس : 👇 🆔 @gh_karimi 🙏 ملتمس دعا ✍ غلامعلی کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 356 💠سوره نور: آیات 44 الی 53 @ahlolbait_story
زن ، زندگی ، آزادی همانطور که انتظار داشتم کریستا با اشاره به بیرون ،به من گفت: تو برو بیرون ... از جا بلند شدم ، زهرا را روی صندلی نشاندم و بیرون رفتم، همان لحظه درب بسته شد. کمی از در فاصله گرفتم و چند لحظه بعد به سرعت برگشتم، گوشم را به در چسپاندم اما صدای پچ پچی نامفهوم به گوشم می خورد، خدا را شکر کردم که زهرا داخل اتاق هست و خوشحال بودم که انگلیسی بلد هست و از اون خوشحال تر بودم که این گروه معلوم الحال نمی دانند که این دخترک ناز ، انگلیسی هم بلده.. به زهرا که فکر می کردم ، احساس لطیفی بهم دست می داد، با اینکه مدت کوتاهی بود که در کنار هم بودیم اما عجیب مهرش به دلم نشسته بود و دوست داشتم اگر قرار بود دختری داشته باشم، یکی مثل زهرا داشتم. از کنار در اتاق فاصله گرفتم و نگاهم به در اتاق کریستا افتاد، من باید سر در می آوردم که اینجا چه خبر است؟ حالا می فهمیدم که اون شخص داخل اتاق خود کریستا بود اما چرا خودش را به اون شکل و شمایل وحشتناک در آورده بود، یعنی چکار داشت می کرد؟ اصلا برای چی صورتش را اونجور وحشتناک رنگ کرده بود و شاید هم نقابی مخوف زده بود؟! با استرس به سمت در اتاق کریستا رفتم، دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دستگیره را پایین دادم، اما در باز نشد... مشخص بود در را قفل کرده، پس یه چیزی این وسط بود که... وای یکدفعه یاد اون قلب کوچولو‌که الی بهم داده بود افتادم من اون قلب را زیر تشک تخت گذاشته بودم ،وای اگر پیداش میکردند؟!! قلبم به شدت هر چه بیشتر می تپید، برای اینکه ذهنم آرام بشه به طرف هال رفتم، داخل هال جز یک دست مبل و چند تا تابلو که ستاره های بزرگ با شکل های عجیب غریب را به تصویر کشیده بود، چیزی نبود. داخل آشپز خانه شدم به طرف یخچال رفتم و در یخچال را باز کردم و با دیدن خوراکی ها تازه متوجه گرسنگی خودم شدم و زیر لب گفتم: حتما زهرا و هانا و هانیل...با یاد آوری چهره کبود هانیل ،قلبم فشرده شد و در همین حین صدای باز شدن در اتاق بلند شد و پشت سرش ، کریستا و اون مرد بیرون آمدند، من خیره به آنها بودم تا ببینم به من اجازه ورود به اتاق را میدهند؟ اما انگار اونها هم منتظر چیزی بودند.. روی صندلی چوبی نشستم، دقایق به کندی میگذشت، تمام حواسم پیش زهرا و اون دوتا دختر بود که زنگ در ساختمان را زدند، کریستا که مشغول قدم زدن بود، با سرعت خودش را به در رساند، دونفر با تختی سیار وارد خانه شدند و کریستا بی هیچ حرفی اتاق ما را نشان داد. اونها اول دختری را در حالیکه ملحفه کل تن و صورتش را پوشانده بود آوردند و حدسش راحت بود که هانیل است و گویا آسمانی شده بود، من از جا برخواستم و تا نزدیک در هانیل بی جان را همراهی کردم و بغض گلوم را میفشرد اون دو آقا دوباره برگشتند و اینبار هانا را روی تخت با صورتی نیمه کبود که بیهوش بود و هنوز آثار حیات داشت، بیرون آوردند آن مرد همراه هانا قصد بیرون رفتن از ساختمان را داشت که کریستا سرش را به گوش مرد نزدیک کرد، با سرعت پشت سرش قرار گرفتم و همانطور که بر مرگ هانیل اشک میریختم گوش هایم را تیز کردم تا ببینم کریستا چی میگه به اون آقا... کریستا شمره شمرده گفت: باید این دختر به هوش بیاد و زنده بمونه، حداقل تا فردا به هوش بیاد ، من برای مراسم تک نفره لازمش دارم فهمیدی؟! و اون مرد سری تکان داد و بیرون رفت... یعنی منظورش چی بود؟ مراسم؟ چه مراسمی هست که نیاز به دخترکی کودک و نیمه جان دارد؟! ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 زن، زندگی، آزادی دخترها که به بیرون منتقل شدند، به طرف اتاق حرکت کردم که با صدای کریستا به خود آمدم: ببین دختر، اینجا خودت باید غذا درست کنی، الانم یه چیزی از یخچال برای خودت و اون دختربچه بردار و ببر بخورین.. من که با دیدن هانیل و هانا تمام اشتهایم را از دست داده بودم و تمام ذهنم درگیر حرفی که کریستا زده بود: برای مراسم!! بود و عجله داشتم که به اتاق بروم و شاید زهرا چیزی شنیده باشد که این گره کور ذهنم را باز کند، سری تکان دادم، به سمت یخچال رفتم، انواع سبزی و کلم و کاهو موجود بود، داخل فریزرش هم چند پاکت گوشت مرغ و گوشت قرمز که معلوم نبود گوشت چی هست و گوشت ماهی هم موجود بود، اما من به دنبال یه چی راحت بودم که وقت گیر نباشه که یکدفعه چشمم به تخم مرغ افتاد. زیر نگاه تیز کریستا تند تند دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و همانطور که چند تکه نان کنار تخم مرغ ها داخل سینی قرار میدادم، به سمت اتاق حرکت کردم. وارد اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و زهرا را روی همان صندلی که قرار داده بودم با چشمانی اشکبار دیدم. سینی دستم را روی میز قرار دادم، زهرا را در آغوش گرفتم و همانطور که سرش را به سینه چسپانده بودم موهایش را نوازش کردم. زهرا که انگار آغوش گرمی یافته بود شروع به هق هق کرد و آرام گفت: هانیل مرده...مرده... آیاهانا هم مرده؟ موهای نرم و بورش را که انگار حریر بهشتی بودند نوازش کردم و گفتم