🌺 دخترا و مامانا، مامان بزرگااااا...🤗🥰
آمادهاید؟!! 😎
" دل آرام "
یه جشن مَشتی پر از سوت و جیغ هوراااااااا... 🥳🎉👏
(چی فکر کردی! 😉 آروم اما... 🤭🤫)
دورهمی دختران و بانوان بجنوردی 🧕
✨ ویژه ولادت حضرت زینب سلاماللهعلیها ✨
⏱️ کِی: یکشنبه ٢٨ آبان، ساعت ۱۴:۳۰
🌍 کُجا: خیابان تربیت، سالن گلشن
خلاصه رفیق! اینجا خبرائیه 😉
منتظرتیم 😍✋
جا نمونی 🏃♂🏃♂
☎️ شماره و آیدی تماس برا ثبتنام و رزرو:
09353907180 _ @mirosh96
09045101758 _ @S_sharifeh
#دل_آرام
#جشن_ولادت_حضرت_زینب_س
#دورهمی_دختران
#بسیج_جامعه_زنان_بجنورد
#ناحیه_مقاومت_بسیج_بجنورد
🛑 در تاریخ خواهند نوشت وقتی دو میلیون از عزیزان سنی مذهب بین کشورهای سنی زیرچکمه های صهیونیست جان می دادند فقط فرزندان امیرالمومنین علی «ع» به یاری شان شتافتند.
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🔴 #جنگ شناختی _روایتها به زبان ساده:
⭕️ در سنتر پارک نیویورک سگی بهکودکی حمله میکند، مردی که شاهد حادثه بود برای #نجات کودک، خود را بهروی سگ میاندازد و او را خفه میکند....
خبرنگار نیویورک تایمز که ماجرا را از نزدیک میبیند بهمرد میگوید: فردا تیتر اول نیویورک تایمزاین است: "مرد شجاع نیویورکی جان پسری را نجات داد".
⭕️ مرد در جواب خبرنگار میگوید: "من نیویورکی نیستم" خبرنگار میگوید پس تیتر میزنیم: "آمریکایی قهرمان جان پسری را نجات داد".
⭕️مرد میگوید: "ولی من آمریکایی نیستم، پاکستانیام".
‼️فردا تیتر نیویورک تایمز این چنین شد: "یک مسلمان متعصب سگی را در سنتر پارک خفه کرد! افبیآی احتمال میدهد القاعده در این جنایت دخیل باشد...
#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 369
💠سوره شعراء: آیات 40 الی 60
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
𝓐.𝓜:
زن، زندگی آزادی
درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود..
الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دست هاش را از هم باز کرد و گفت: زبونت را موش خورده که سلام هم نمی کنی؟!
شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟!
الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت وگفت: بیداری عزیزم ، می خوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم
انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه های الی محکم ترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، نا خوداگاه شروع به گریه کردم...الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز می کرد.
در بین هق هق هام گفتم: تو کجا رفتی؟ الان خدا تورو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم ،اما خدا میدونه سخت پشیمانم، یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..یعنی اینا ،این ابلیس ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم..الی تو یک فرشته ای فرشته..
الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش ،صورتم را قاب گرفت و گفت: خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه..
هر کسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه ،اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی
الی بوسه ای از گونه ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت وگفت: بیا بشین اینجا اعجوبه...
تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟!
الی با تعجب گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟!
ادامه دارد..
به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: داری از چی حرف میزنی؟
الی خنده ریزی کرد و گفت: خوشم میاد که خودتم نمی دونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: اون قلب طلایی را چکار کردی؟
چشام را ریز کردم و گفتم: چه ربطی به قلب طلایی داره؟
الی خنده بلندی کرد و گفت: آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد
با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم می پیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش..
الی ناگهان از جا برخاست وگفت: خدای من! چی میگی تو؟!
یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود..
شانه ای بالا انداختم و گفتم: گذاشتم زیر زبونم چون جولیا می خواست بازرسیم کنه ، ناخواسته قورتش دادم.
الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده..
با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش..
تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگکه دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت.
روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: باید یه غذای چرب وچیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه..
اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: به نظرم تو اون الی که میگفتی نیستی ،تو کس دیگه ای هستی..
الی نگاهی بهم انداخت و گفت: منظورت کدوم الی هست؟
بهش خیره شدم و گفتم : همون که داستان زندگیش را تعریف کردی وگفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان ،مجبور شدی که به فرار فکر کنی ..
الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم..
کلا گیج شده بودم و گفتم برام بگو..
الی از جا بلند شد ، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود ،الی به طرف آن رفت و گفت : می تونی منو زینب صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: دوساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، می خوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قب
لش یه ک
م باید گریمت کنم.
زیر لب گفتم زینب...
الی برگشت طرفم وگفت: بزار یه چی بخوری ، فرصت زیاده، یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم..
واقعا مغزم هنگ کرده بود..زینب..الی...جلسه...گریم..
همه چیز مرموز بود
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: زود بخور تا جون بگیری ،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم
نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: خودتم هم بخور
الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: من تازه خوردم، تو بخور زود باش
تکه ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟
الی خنده ای کرد و گفت: ببین من در حقیقت زینب هستم ، اما اینجا منو با نام الی میشناسن،یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه ،درصورتیکه جولیا هم برنامه ها خودش را داره و ...
ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هکحساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم نما هر کدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود .
حرفهای زینب برام جالب بود ، حالا میدونستم زینب یک پلیس در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب می خورد..
سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: سعید..اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن..
زینب سری تکان داد وگفت: بله متاسفانه ، ما هم متوجه این موضوع شدیم ، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟
خسته تر از آن بودم که به مخمصه لی دیگه فکر کنم ، پس شونه هام را بالا انداختم وگفتم: امشب نای هیچکاری ندارم، بعدم دوست دارم هر چه سریعتر به کشور خودم...
زینب پرید توی حرفم و گفت: هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای...
بی صدا لقمه ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ostad taeb.mp3
17.37M
💠ارتباط یهود و صهیونیسم
🔹چرا جنگ غزه برای غرب مهم است؟
🔹 خاطره صحبت با یک افسر مصری
🔹جنگ غزه و اسرائیل، جنگ حق و باطل
🔺 #طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه #اسرائیل
🔊 #استاد_طائب #مهدی_طائب
#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat
💠 گرفتن ناخن
🔸 امام صادق علیه السلام:
هر که ناخن هایش را در روز پنج شنبه بگیرد و یکی را برای روز جمعه بگذارد، حق سبحانه و تعالی فقر را از او دور می کند تا محتاج خلق نشود.
📚 وامع/ج2/ص946
✍🏼 در روایات دیگری هم تاکید بر چیدن ناخن ها در این دو روز جهت افزایش رزق و روزی شده است.
#افزایش_برکت_و_روزی
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🇮🇷🇵🇸
📝 جهانگیری در پروندۀ شکایت قالیباف محکوم شد
🍃🌹🍃
🔹معاون اول روحانی به جرم توهین و افتراء به قالیباف در مناظرات انتخاباتی به ۱۲ ماه حبس تعزیری محکوم شد. این حبس با استناد به قانون و مسئولیتهای جهانگیری به ۴۴ میلیون تومان جزای نقدی تخفیف داده شد.
🔸این شکایت پس از اظهارات جهانگیری در مناظرۀ انتخابات سال ۹۶ ثبت شد. بر اساس رای دادگاه، قاضی به رای قطعی پروندۀ موسوم به «املاک نجومی» و تبرئۀ شهردار اسبق تهران در این پرونده نیز اشاره کرده. سازمان بازرسی نیز تأکید کرده هیچ پروندۀ مفتوحی دربارۀ قالیباف وجود ندارد.
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه اعضای خانوادش شهید شدن
کل بیمارستان رو میگرده شاید یه چهره ی آشنا ببینه...
با پای برهنه،لباس پاره و خاکی
و من فرو میریزم در تماشای این تراژدی عمیق بشریت در آخرالزمان..
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰اجتماع مردم در محکومیت رژیم کودک کش صهیونیستی در میدان شهید بجنورد
#طوفان_الاقصی
#فضای_مجازی_شبکه_اترک
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا