هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 413
💠سوره لقمان: آیات 20 الی 28
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه ام یجیب را قرائت میکنیم
روایت دلدادگی...
#قسمت ۱۷ 🎬 :
به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : این...این چیست که بر گردنت انداختی؟
سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمز گشاییش بکنم.
یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم.
سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه.
یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند.
قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمی توانست روی حرف اربابش حرفی بزند ،چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت.
یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت....
سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟
یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : باشه...قول میدم
سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد
سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است.
یاقوت نگین را از کف دست سهراب برداشت و زیر نور فانوس خم شد و با ذره بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : یا....صا..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..تهلکنی..
سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت ، اینجا چه نوشته؟
یاقوت دوباره خیره شد و گفت : بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه»
سهراب نگین را از یاقوت گرفت وگفت : چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟!
جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده..
یاقوت که کمی هول به نظر میرسید ، گفت : از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده ، من سواد دارم آنهم در حد یک ملای مکتب ، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی...
سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری...اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط _حسینی
روایت دلدادگی
#قسمت ۱۸🎬 :
یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه می کرد . نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد.
سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر می کرد که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش می رساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟!
هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه می خندید و آب از لب و لوچه اش آویزان بود داخل شد و سفره ی شام را پهن کرد.
سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت : نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر می خوریم که سفره ای شش نفره پهن کردی؟
قلندر که انگار برقی در چشمانش می درخشید گفت : خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت : به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت.
سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود.
سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد.
سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام می کشید ، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت : بفرما جوان..بفرما تا داغ است نوش جان کن...
سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت : تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواسته ی پشت این میهمان نوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم...
یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بی دندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت : رازی در بین نیست و هیچ خواسته ای هم ندارم، بد است پسر کریم با مرام را اینقدر دوست دارم که می خواهم خوب پذیرایی کنم؟!
سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج می کشید گفت : بد نیست ،اما حسی به من می گوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است...
یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت : بخور پسرم...بخور تا از دهن نیافتاده...
+++++++++++
بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد.
سهراب صبح زود از خواب بیدار شد و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ، تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب در آید.
چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنه های بازار بود ، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود.
سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد.
وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود .
از هر طرف صدایی بلند بود و هرکس می خواست ،کالای خودش را عرضه کند .
جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه...آن دیگری از طعم حلوایش می گفت و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود...
سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او می گفت که کسی در تعقیبش است...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖 « #قسمت_هشتم »
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به مردم عزیز کرمان...
📌 نکتهای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند.
⭕️من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛
🔆فرزندان خود را در قتلگاهها و جنگهای شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند.
💟🔰💠
این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب مِلَتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود💖
➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من
اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.
💔😭🌹
🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!!
این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅
💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفهها و فطرتها» بیشتر از رنگهای سیاسی توجه کردم
خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️
🗒وصیت میکنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید.
🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید
💯♻️💠
#مکتب_حاج_قاسم
#شهید_القدس
🌷مراسم بزرگداشت چهارمین سالگرد شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
⏰چهارشنبه ۱۳ دیماه همزمان با نماز مغرب و عشاء
مکان :مسجد امام خمینی(ره )
با برنامه ختم قرآن با حضور قاریان برجسته استانی،سخنرانی ومداحی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
13.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥دعوتش کردن در شبکه منوتو علیه ایران سخن بگه ولی برعکس شد😁👏👏
❤️ارسال مخاطبین عزیز کانال شهید کمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
23.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرود_همپای_طوفان؛یابود سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
اجرای سرود پاتوقی در سطح شهر بجنورد
دوشنبه ۱۱دی ماه ۱۴۰۲
🇮🇷برای دریافت اطلاعیه ها واخبار فرهنگی هنری،سیاسی، مذهبی درپیام رسان ایتا به کانال روشنای فرهنگی استان خراسان شمالی بپیوندید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/roshana_nkh
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat