eitaa logo
شهید کمالی
909 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5هزار ویدیو
585 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌﷽ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ -‏اگر تمام عالم هم بگن نیا پای صندوق رأی ... من برای لبخند تو :) برای زمین نموندن حرفت جونمم میدم -رأی‌دادن‌که‌چیزی‌نیست ❤️🇮🇷 ♥•° 🔘 https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣1⃣🔺بسته انتخاباتی کانال شهید کمالی تقدیم به همه مردم سرزمینم ایران 👇 | 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
سلام خدمت مخاطبین عزیز در خصوص مشارکت پرشور در انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری مخاطبین عزیز کانال پیشنهاد داده اند که در روز ۱۱اسفند ماه همه افراد در پایگاه بسیج جمع شده و با یکدیگر برای حضور در پای صندوق رای حاضر شوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 461 💠سوره زمر: آیات 22 الی 31 @ahlolbait_story
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنیم روایت دلدادگی قسمت ۱۰۶🎬: حاکم که حال آن بانو را دید ، لنگ لنگان جلو آمد و ، نزدیک راه پله شد و دستش را دراز کرد تا به آن بانو کمک کند. بانو همانطور که از زیر پوشیه حریرش ،از سهراب چشم بر نمی داشت ،از جا بلند شد و همراه حاکم کنار تخت رفتند و روی آن نشست. بانو سر در گوش حاکم برد و گفت : ابومرتضی این جوان کیست؟! حاکم که حالش دست کمی از بانو‌ نداشت گفت : چرا با این حال ناخوش از جا برخواسته ای و به اینجا آمدی؟ مگر طبیب نگفت استراحت مطلق داری؟! زن آهی کشید و گفت : دیشب که آن قاصد از طرف برادرتان آمد ، دلم به هول و ولا افتاد و‌گفتم شاید خبری از مرتضی شده باشد که نشده بود ، اینک به گوشم رسید دوباره قاصدی از ایران... بانو همانطور که داشت حرف میزد ،چشمش به صندوق های پیش رویش افتاد، با التهاب از جا برخواست و کنار صندوق ها رفت و با دیدن جواهرات پیش رویش ،ناخوداگاه پوشیه را بالا زد و همانطور که با چشمان اشک بارش به حاکم نگاه می کرد گفت : این.... رسیدن این جواهرات چه معنایی دارد؟و با شتاب به طرف حاکم آمد و لباس او را در دست گرفت و همانطور که بر زمین می افتاد ناله زد...یعنی...یعنی برادرت از یافتن مرتضی ناامید شده؟! مگر ابوزهرا نگفته بود تا از مرگ مرتضی مطمئن نشده زهرا را شوهر نمی دهد و این گنج را نزد خود نگه می دارد؟ این...این یعنی او دریافته که مرتضی مرده؟! و بار دیگر شروع به کشیدن دامن قبای حاکم نمود و گفت : مگر تو‌نگفتی مرتضی زنده بود؟ مگر نگفتی با چشمان خود دیدی که سلامت است؟! چرا؟ خدا...... حاکم که از گریهٔ همسرش بغضی سنگین در گلوگیرش شده بود گفت : زینب، بی تابی نکن، هنوز ما از کم و کیف قضیه خبر نداریم و از زیر چشم به سهراب نگاهی کرد و ادامه داد : خوب نیست پیش چشم یک سرباز چنین شیون کنی... با این حرف حاکم، بانو از جایش برخواست، کنار او قرار گرفت و همانطور که دوباره نگاه به سهراب می انداخت گفت :... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی روایت دلدادگی قسمت ۱۰۷🎬: بانوی حاکم ،خیره در چشمان سهراب گفت : این جوان کیست؟! حاکم سرش را پایین تر آورد و‌کنار گوش همسرش گفت : من هم هنوز درست نمی دانم براستی او کیست ، اما به نظرم خیلی خیلی آشناست. بانو ،همانطور که اشک چشمانش را می گرفت ، با لحنی آرام ، طوریکه فقط حاکم بشنود ،گفت: چقدر شبیه جوانی های توست.. این حرف بانو انگار تلنگری بر ذهن حاکم بود و در دریای افکارش غرق شد ، بانو آرام روی تخت نشست ، حاکم هم عصایش را به لبهٔ تخت تکیه داد ، انگار داشت در ذهنش با چیزی کلنجار می رفت ... پس از لحظاتی سکوت ، سهراب که از دیدن صحنه های قبل و بی تابی زنی که به نظر میرسید گمگشته ای دارد ، قلبش بهم فشرده شده بود، سرش پایین انداخت و نگاهش را به زمین قصر دوخت... با تک سرفه حاکم ، سکوت سالن بزرگ شکست ، حاکم که لحن کلامش کاملاً تغییر کرده بود ، رو به سهراب گفت : راستی نامت چه بود؟ سهراب سرش را بالا گرفت و‌گفت : نامم؟! از وقتی به یاد دارم مرا سهراب صدا می کردند. حاکم نفسش را محکم بیرون داد و گفت : که اینطور...خوب سهراب ، تو اصرار داشتی گنجینه را تحویل دهی و گویا عجلهٔ رفتن به جایی را داشتی...به کجا می خواستی بروی؟ مگر تو در این شهر ، آشنایی داری؟! سهراب که حوصلهٔ توضیح دادن و استنطاق دوباره را نداشت ، آرام گفت : آری باید جایی بروم ، آشنایی دارم که بی تابم برای دیدارش... حاکم نگاهی به همسرش و نگاهی به سهراب کرد و گفت : امشب را اینجا بمان، نترس، حرفت را باور کردم ، اینجا در امانی و مثل یک میهمان با تو رفتار خواهد شد... سهراب با من و من گفت : اگر امکان دارد اجازه دهید بروم... حاکم سری تکان داد و گفت : حال که بر رفتن اینقدر اصرار داری ، مانعت نمی شوم اما صبر کن تا دستور دهم با همراهی سربازی تو را به مقصدت برسانم، سهراب که می خواست هر چه زودتر از این مکان خارج و به سمت مسجد سهله برود و از طرفی در کوفه غریب بود و راه مسجد را نمی دانست ، گفت : از این لطفتان سپاسگزارم ، هر چه صلاح بدانید آن کنم... در این هنگام بانو آرام به حاکم اشاره کرد و‌گفت : ابو مرتضی، نگذار برود... حاکم کوفه دست تبدار همسرش را فشاری داد و با نگاهش به او اطمینان داد که نگران نباشد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی
بسم رب الشهدا و الصدیقین🇮🇷❤️ با عرض سلام و وقت بخیر با پیگیری های مکرر فرماندهان پایگاه برادران شهید رجایی و پایگاه ام البنین کلاته سهراب و همت فرماندهان حوزه های شهید محمدزاده و نرجس خاتون ؛ سپاه حضرت جواد الائمه (ع) به حمدالله عهده دار آسفالت و قیر جاده روستای کلاته سهراب شدند