﷽
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
-اگر تمام عالم هم بگن
نیا پای صندوق رأی ...
من برای لبخند تو :)
برای زمین نموندن حرفت
جونمم میدم
-رأیدادنکهچیزینیست ❤️🇮🇷
#انتخابات
#امام_خامنہاے ♥•°
🔘#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat
2⃣1⃣🔺بسته انتخاباتی کانال شهید کمالی تقدیم به همه مردم سرزمینم ایران 👇
#ناحیه_بجنورد
#روشنگری | #مشارکت_حداکثری
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷همه#با_هم هستیم.
💌 حضور مردم در همه مسائل حل کننده مشکلات است.
#ناحیه_بجنورد
#روشنگری | #مشارکت_حداکثری
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| چرا باید مردم به صورت حداکثری در انتخابات شرکت کنند؟
#ناحیه_بجنورد
#روشنگری | #مشارکت_حداکثری
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🇮🇷رای میدهم برای امنیت کشورم
#ناحیه_بجنورد
#روشنگری | #مشارکت_حداکثری
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ببینید | آیا رای من در انتخابات تغییر ایجاد می کند؟
#ناحیه_بجنورد
#روشنگری | #مشارکت_حداکثری
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
سلام خدمت مخاطبین عزیز
در خصوص مشارکت پرشور در انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری مخاطبین عزیز کانال پیشنهاد داده اند که در روز ۱۱اسفند ماه همه افراد در پایگاه بسیج جمع شده و با یکدیگر برای حضور در پای صندوق رای حاضر شوند.
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روشهای دوستی با امام زمان ارواحنا فداه
🔵 قسمت هجدهم از بیستم
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
🎙 #ابراهیم_افشاری
#روشهای_دوستی_با_امام_زمان
🆔 eitaa.com/emame_zaman
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنیم
روایت دلدادگی
قسمت ۱۰۶🎬:
حاکم که حال آن بانو را دید ، لنگ لنگان جلو آمد و ، نزدیک راه پله شد و دستش را دراز کرد تا به آن بانو کمک کند.
بانو همانطور که از زیر پوشیه حریرش ،از سهراب چشم بر نمی داشت ،از جا بلند شد و همراه حاکم کنار تخت رفتند و روی آن نشست.
بانو سر در گوش حاکم برد و گفت : ابومرتضی این جوان کیست؟!
حاکم که حالش دست کمی از بانو نداشت گفت : چرا با این حال ناخوش از جا برخواسته ای و به اینجا آمدی؟ مگر طبیب نگفت استراحت مطلق داری؟!
زن آهی کشید و گفت : دیشب که آن قاصد از طرف برادرتان آمد ، دلم به هول و ولا افتاد وگفتم شاید خبری از مرتضی شده باشد که نشده بود ، اینک به گوشم رسید دوباره قاصدی از ایران...
بانو همانطور که داشت حرف میزد ،چشمش به صندوق های پیش رویش افتاد، با التهاب از جا برخواست و کنار صندوق ها رفت و با دیدن جواهرات پیش رویش ،ناخوداگاه پوشیه را بالا زد و همانطور که با چشمان اشک بارش به حاکم نگاه می کرد گفت : این.... رسیدن این جواهرات چه معنایی دارد؟و با شتاب به طرف حاکم آمد و لباس او را در دست گرفت و همانطور که بر زمین می افتاد ناله زد...یعنی...یعنی برادرت از یافتن مرتضی ناامید شده؟! مگر ابوزهرا نگفته بود تا از مرگ مرتضی مطمئن نشده زهرا را شوهر نمی دهد و این گنج را نزد خود نگه می دارد؟ این...این یعنی او دریافته که مرتضی مرده؟!
و بار دیگر شروع به کشیدن دامن قبای حاکم نمود و گفت : مگر تونگفتی مرتضی زنده بود؟ مگر نگفتی با چشمان خود دیدی که سلامت است؟!
چرا؟ خدا......
حاکم که از گریهٔ همسرش بغضی سنگین در گلوگیرش شده بود گفت : زینب، بی تابی نکن، هنوز ما از کم و کیف قضیه خبر نداریم و از زیر چشم به سهراب نگاهی کرد و ادامه داد : خوب نیست پیش چشم یک سرباز چنین شیون کنی...
با این حرف حاکم، بانو از جایش برخواست، کنار او قرار گرفت و همانطور که دوباره نگاه به سهراب می انداخت گفت :...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
روایت دلدادگی
قسمت ۱۰۷🎬:
بانوی حاکم ،خیره در چشمان سهراب گفت : این جوان کیست؟!
حاکم سرش را پایین تر آورد وکنار گوش همسرش گفت : من هم هنوز درست نمی دانم براستی او کیست ، اما به نظرم خیلی خیلی آشناست.
بانو ،همانطور که اشک چشمانش را می گرفت ، با لحنی آرام ، طوریکه فقط حاکم بشنود ،گفت: چقدر شبیه جوانی های توست..
این حرف بانو انگار تلنگری بر ذهن حاکم بود و در دریای افکارش غرق شد ، بانو آرام روی تخت نشست ، حاکم هم عصایش را به لبهٔ تخت تکیه داد ، انگار داشت در ذهنش با چیزی کلنجار می رفت ...
پس از لحظاتی سکوت ، سهراب که از دیدن صحنه های قبل و بی تابی زنی که به نظر میرسید گمگشته ای دارد ، قلبش بهم فشرده شده بود، سرش پایین انداخت و نگاهش را به زمین قصر دوخت...
با تک سرفه حاکم ، سکوت سالن بزرگ شکست ، حاکم که لحن کلامش کاملاً تغییر کرده بود ، رو به سهراب گفت : راستی نامت چه بود؟
سهراب سرش را بالا گرفت وگفت : نامم؟! از وقتی به یاد دارم مرا سهراب صدا می کردند.
حاکم نفسش را محکم بیرون داد و گفت : که اینطور...خوب سهراب ، تو اصرار داشتی گنجینه را تحویل دهی و گویا عجلهٔ رفتن به جایی را داشتی...به کجا می خواستی بروی؟ مگر تو در این شهر ، آشنایی داری؟!
سهراب که حوصلهٔ توضیح دادن و استنطاق دوباره را نداشت ، آرام گفت : آری باید جایی بروم ، آشنایی دارم که بی تابم برای دیدارش...
حاکم نگاهی به همسرش و نگاهی به سهراب کرد و گفت : امشب را اینجا بمان، نترس، حرفت را باور کردم ، اینجا در امانی و مثل یک میهمان با تو رفتار خواهد شد...
سهراب با من و من گفت : اگر امکان دارد اجازه دهید بروم...
حاکم سری تکان داد و گفت : حال که بر رفتن اینقدر اصرار داری ، مانعت نمی شوم اما صبر کن تا دستور دهم با همراهی سربازی تو را به مقصدت برسانم، سهراب که می خواست هر چه زودتر از این مکان خارج و به سمت مسجد سهله برود و از طرفی در کوفه غریب بود و راه مسجد را نمی دانست ، گفت : از این لطفتان سپاسگزارم ، هر چه صلاح بدانید آن کنم...
در این هنگام بانو آرام به حاکم اشاره کرد وگفت : ابو مرتضی، نگذار برود...
حاکم کوفه دست تبدار همسرش را فشاری داد و با نگاهش به او اطمینان داد که نگران نباشد...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
بسم رب الشهدا و الصدیقین🇮🇷❤️
#اطلاعیه_مهم
با عرض سلام و وقت بخیر
با پیگیری های مکرر فرماندهان پایگاه برادران شهید رجایی و پایگاه ام البنین کلاته سهراب و همت فرماندهان حوزه های شهید محمدزاده و نرجس خاتون ؛
سپاه حضرت جواد الائمه (ع) به حمدالله عهده دار آسفالت و قیر جاده روستای کلاته سهراب شدند
#ایران_قوی
#بجنورد_فجر
#حوزه_محمدزاده_بجنورد_فجر
#حوزه_نرجس_خاتون
#پایگاه_شهید_رجایی
#پرچم_افتخار