eitaa logo
شهید کمالی
905 دنبال‌کننده
13هزار عکس
5هزار ویدیو
585 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنیم روایت دلدادگی قسمت۱۳۸🎬: سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد،سبد خالی را بر زمین گذاشت ، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت : چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟ پیرمرد که باورش نمی شد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت : تو...تو ایرانی هستی؟ سهراب سری تکان داد و‌گفت : آری گمان کنم پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و‌گفت : خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راه‌مانده که راهزنان بی وجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی ، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید. تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او‌ عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکه ها را که نمی دانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و‌گفت : این سکه ها نذر امام زمان عجل الله تعالی فرجه است ، شما فکر کن از جانب اوست... پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننه صغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند ، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد ، سرشان را بالا گرفتند. فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد ،انگار چیزی در دلش فرو ریخت ، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد ، روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره می کرد گفت : ش...ش..شما... سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود ، تا نگاهش به چهرهٔ او‌ افتاد ،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد... همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود ، سرش را پایین می انداخت گفت : شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه می کنید؟ تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید ، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوختند و ننه صغری ناباورانه زیر لب تکرار کرد :شاهزاده خانم... حالا فرنگیس کم‌کم به یادمی آورد، میدان مسابقه را، اسب دوانی سهراب ، جنگاوری او... حالا او میدانست کیست و چیست... این جمع چهار نفره آنقدر غرق احوالات خود بودند که اصلا متوجه نشدند تعدادی از مأموران حکومت وارد حرم شدند و به جز این چهار نفر ، همه را به بیرون راهنمایی کردند ، حرم خلوت شده بود و گویا واقعه ای بزرگ در حال وقوع بود. ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی روایت دلدادگی قسمت پایانی🎬: سهراب دوباره نگاهش را به زمین دوخت و گفت : شما اینجا چه می کنید؟ فرنگیس لبخندی محجوبانه زد و گفت : دست تقدیر مرا به اینجا کشانید...شما اینجا چه می کنید.. سهراب هم لبخندی بر لب نشاند و‌گفت : همان دست تقدیر مرا به اینجا کشاند. ناگاه صدای مردی که مدتی بود کنارشان ایستاده بود و آنها متوجه نبودند بلند شد و گفت : پس دست تقدیر چه زیبا می نویسد. سهراب به مرد نگاه کرد و ناگهان با هیجان از جا بلند شد و گفت : آه ...آقاسید شما اینجا چه می کنید؟ سید لبخندی زد و‌گفت : کار همان دست تقدیر است، در ضمن من همان تاجر علوی هستم که گنجینه اش را زودتر از موعود به مقصد رساندی... سهراب با تعجب گفت : ش..ش...شما ...تاجر علوی؟! سید دستی به شانه سهراب زد و‌گفت : آری پسرم ، من تاجر علوی یا آقا سید ،عموی تو هستم...سالها به دنبال تو تمام خاک ایران را زیر و رو کردم...زمان کودکی تو و زهرا دخترم ، پدربزرگتان حکم کرد که شما دوتا در بزرگسالی با هم ازدواج کنید تا گنجینه ای گرانبها به شما برسد و هرکس از این وصلت سرباز زد ،سهم گنج را به دیگری ببخشد... چون من از زنده ماندن تو ناامید شده بودم و زهرا هم بزرگ شده و وقت شوهر کردنش بود ، زهرا را به پسر حاکم خراسان شوهر دادیم و پس بایدگنجینه را به نزد پدرت حاکم کوفه... در این هنگام فرنگیس که انگار تمام گذشته اش را به خاطر آورده بود گفت : آه خدای من...زهرا همسر فرهاد... با این سخن ، سید نگاهش را به فرنگیس دوخت و‌گفت : فرنگیس؟ شاهزاده خانم؟ آخر چطور امکان دارد؟ شنیده ام در خراسان حلوای ختم شما را هم خورده اند ناگهان همه جمع پیش رو از این حرف به خنده افتادند. و با صدای عصایی که در فضا پیچید ،متوجه درب ورودی شدند‌‌. سهراب که حالا خوب می دانست کسی که لنگ لنگان به طرفش می آید، کیست و‌چیست ، با شتاب خود را به حاکم کوفه رسانید و سخت او را در آغوش گرفت و چشمها بود که می جوشید و فراق سالیان سال را بی صدا فریاد می زد.
👌پاسخ نماینده مجلس به حسام آشنا مشاور عالی روحانی ♦️سیدنظام الدین موسوی، نماینده تهران در مجلس در پاسخ به توئیت مشاور حسن روحانی نوشت: خاطر برده اید که دولت شما دلار را ۱۰ برابر کرد و ریال را به خاک سیاه نشاند. ♦️فعلا آواربرداری از زلزله دولت شما ادامه دارد. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
❤️حضور سحرگاهی امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) در حرم عبدالعظیم حسنی علیه السلام 🔆امام خامنه‌ای، سحرگاه امروز (شنبه ۱۹ اسفندماه) با حضور در حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) در این مضجع مبارک را زیارت کرده و نماز صبح را آنجا اقامه کردند. 🔆همزمان با این تشرف، تغییر سنگ مزار محمد آقازاده خراسانی از مجاهدین و مبارزین ضد طاغوت در حریم آستان سیدالکریم (علیه السلام) نیز بعد از توصیه رهبری که لازم دانسته بودند لفظ "شهید" به ایشان اطلاق شود، انجام گرفت. 🔆محمد آقازاده خراسانی فرزند آخوند خراسانی از علما و مراجع تقلید بزرگ شیعه است. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
⭕️ ایران به جمع ۵ سازندۀ راکتور تولید متانول پيوست با رونمايی از نخستین راکتور فوق‌سنگین بومی تولید متانول در اراک که در طرح‌های پتروشیمی کاربرد دارد، ایران به جمع ۵ سازندۀ راکتور فوق‌سنگین تولید متانول در دنيا پيوست. این شرکت با بومی‌سازی محصولات صنعتی به‌ویژه در حوزه پتروشیمی، علاوه بر بی‌اثر کردن تحریم‌ها در این حوزه حساس، از خروج میلیون‌ها دلار ارز از کشور جلوگیری کرده. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
ناکامیِ تروریست‌ها در ورود به کشور از مرز خراسان جنوبی 🔹فرمانده مرزبانی انتظامی: اعضای يک گروهک تروريستی که قصد ورود به کشور برای اقدامات خراب‌کارانه داشتند توسط مرزبانان هنگ مرزی نهبندان زمین‌گیر شدند. 🔹از اين گروهک مين جنگی، مين فلزی tm، انواع فرستنده و گيرنده ريموت کنترل، مهمات جنگی، دوربين ديد در شب و ساير اقلام همراه کشف شد. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
امید و امیدواری آنچه ما از بچّه‌های دانشجو، از شما جوانهای عزیز که من خیلی به شماها واقعاً‌ علاقه‌مندم، انتظار داریم این است که شماها باید ‌خودجوش باشید، باید خودکار باشید، باید منتظر این نباشید که شما را به کار وادار کنند؛ بخصوص جوانهایی که مثلاً مربوط به ‌تشکّلهای گوناگون دانشجویی هستند. باید خودکار حرکت کنید، باید بچّه‌هایی که اهل اندیشه هستند؛ بعضی‌ها هستند در ‌اندیشه‌ورزی پیشرو هستند، بعضی‌ها در حرکتهای اجرائی پیشرو هستند؛ هر کدام در هر قسمتی که توانایی‌اش را دارید بایستی ‌خودجوش و خودکار باشید... ‌یکی از مهم‌ترین توطئه‌هایی که امروز علیه کشور ما و انقلاب ما دارد انجام میگیرد، توطئه‌ی فلج ‌کردن نسل جوان است و سرگرم کردنش به شهوات،‌ سرگرم کردنش به کارهای بیهوده،‌ [مثل] بازی‌های کامپیوتری و کارهای ‌گوناگونی که وجود دارد، مبتلا کردنش به موادّ مخدّر و کارهای گوناگون از این قبیل؛ اینها فلج کردن نسل جوان است- با این ‌شیوه‌ای که من عرض کردم، خنثی میشود. توطئه‌ی نومید کردن نسل جوان با همین حرکتها که نشاط‌آفرین و امیدآفرین است، از ‌بین میرود.‌۱۳۹۸/۰۳/۰۱ 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شیعه مکزیکی به مردم ایران: مردم عزیز ایران من از مکزیک مقلد حضرت آیت الله خامنه ای هستم. مردم ایران ما از نزدیک اخبار شما را دنبال می کنیم. نگران اعمال نفوذ خارجی ها در ایران هستیم، ولی رهبری عزیز خودش بهتر داره جامعه ایران را در مقابل فتنه ها هدایت میکنه و پیروزی نزدیک هست فقط صبور باشید. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فضائلی، عضو دفتر حفظ‌ونشر آثار رهبر انقلاب: جهت اصلی انذار رهبر انقلاب به نمایندگان مجلس جدید، پرهیز از اختلاف‌انگیزی و دعواراه‌انداختن‌ها بود. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
✴️مردم سالاری اسلامی 🔶 خانم بهشید برخوردار نماینده زرتشتیان در مجلس شد. 🔺 دقت کنید برای رای ۲۰ نفر هموطن زرتشتی در اهواز که مرکز استان هم هست صندوق ویژه قرار دادن 🔹 یک بانوی زرتشتی با ۱۰۰۰ رای به مجلس راه پیدا کرد؟ در کدام یک از کشورهای مدعی آزادی ادیان، این‌گونه با اقلیت‌های دینی تعامل می‌کنند؟ 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
♦️اظهارات جدید اوکراین درباره ارتش اجاره‌ای این کشور از 50 کشور 🔹🔹🔹🔹 👈 مقامات دولتی اوکراین رسماً اعتراف کردند که مزدورانی از 50 کشور جهان در ارتش این کشور حضور دارند و علیه روسیه می‌جنگند. 🔺طی هفته‌های اخیر اظهارات ماکرون درباره احتمال اعزام نیروی نظامی از سوی کشورهای عضو ناتو به اوکراین حسابی جنجال برانگیز شده است. در حالی که بعد از این اظهارات بسیاری از سران کشورهای عضو ناتو به صراحت اعلام کردند که چنین قصدی ندارند اما اظهارات خود مقامات روسیه نشان می‌دهد که افسران و مزدورانی از آمریکا، فرانسه، انگلیس و آلمان در ارتش اوکراین حضور دارند. به تازگی هم مقامات وزارت دفاع اوکراین نیز رسماً اعتراف کردند مزدورانی از ده‌ها کشورجهان در ارتش این کشور علیه روسیه می‌جنگند. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
بازم این داماد شاسگول حسن روحانی خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره که مجری شبکه ۳ دمش گرم زده له ولوردش کرده وبا بولدزر ازروش ردشده :)) 🔹‌ژیلا صادقی مجری شبکه ۳ خطاب به داماد حسن روحانی 🔹‌اقتصاد کشور از دوران فاجعه بار پدر زن شما کمر راست نکرده است 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
سه‌شنبه اول ماه رمضان است 🔹عضو ستاد استهلال دفتر رهبر انقلاب براساس پیش‌بینی کارشناسان هلال ماه روز دوشنبه قابل رویت خواهد بود بنابراین سه‌شنبه اول ماه رمضان است. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 478 💠سوره فصلت: آیات 12 الی 20 @ahlolbait_story
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنیم.اللهم عجل لولیک الفرج 💢 🌹 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ادامه دارد ... ✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 💢 🌹 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ادامه دارد ... ✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
آمادگی های اولیه زنان برای ماه رمضان "من آن را خواندم و دوست دارم همه از آن بهره مند شوند ":-🌙💛 ١- اتاقت را مرتب کن کمی چیدمانش را عوض کن و تمیزش کن.💛 ٢- چادر نماز و سجاده نمازت رو بشور و عطرى كه دوست دارى بهش بزن 💛 ٣-یک گوشه کوچک در اتاق خود برای عبادت ایجاد كن ، حتى اگر اتاقت كوچك باشد 💛 ٤- چادر نماز و سجاده ات را پهن کن و قرآن در همان گوشه بگذار و به درگاه الله دعا کن كه همين مكان نجات دهنده در روز قیامت و برای تو شهادت دهد.💛 ٥-یک قلک بياور و روی آن قلک ماه رمضان را بنويس و هر روز مقدار کمی در آن بگذار و یک پروژه خوب در آن انجام بده، مثلا طرح لباس عید یا سفره افطاری برای کودکان بی سرپرست.💛 ٦- یک ایده خوب اگر هر روز افطار خود را با یک خانواده فقیر تقسیم كنى ... مقدار غذا را کمی بیشتر كن و به آنها بگو که افطار  آنها با شماست.💛 ٧- سوره ای را انتخاب كن که دوست دارى و احساس می كنى به دلتان می آید و به خدا قول حفظ آن را بده و در ماه مبارک ثواب بزرگی خواهى داشت.💛 ٨- زياد استغفار كن و نیت خود را برای استغفار بگو ، مثلاً خداوند فرزندانی نیکو به شما عنایت کند یا نگرانی‌هایتان برطرف شود.💛 ٩- سه نفر از افراد خانواده تان (یا دوستان) خود را در نماز برايشان دعا كن ، یعنی هر روز برای فلان و فلان و فلان دعا كن.💛 ١٠- ازشان بخواه براي شما هم دعا کنن تا آخر ماه نتیجه اش رو ميبينيد ان شاءالله ....کافیه که فرشتگان از اعمالت بگويند  و همینطور برای تو💛 ١١- هر هفته در ماه رمضان به حج و عمره برويد بله... یک روز در هفته (یا بیشتر از یک روز) را انتخاب کنید ، چطور : - نماز فجر را بخوان، روی سجاده ات  بنشین، تسبیح بگو، استغفار کن و تا طلوع آفتاب قرآن بخوان، سپس دو رکعت نماز بخوان، ثواب حج و عمره کامل را خواهی داشت.💛 ١٣ - قرآن را زیاد بخوان نيت كن كه ٣ بار قرآن را ختم كنى اگر نتوانستى ثواب آن نیت  را با ده حسنه می گيرى ، ماه رمضان  فرصتی است آن را غنیمت بشماريم 💛 . نصيحتهاى شيرينى است امیدوارم همه در گروه هاشون پخش کنند تا در ميزان  حسنات ما باشند*💛 مرا در دعای خالصانه خود  فراموش نكنيد 💜 خداوند کسانی را که آن را به اشتراک گذاشتند و آن را نقل كرده اند  رحمت کند و اين را در ميزان حسنات شما قرار دهد. شاید خواهر يا دوست شما  به اين نصيحت ها نیاز داشته باشد.🩵 جزاكم الله خير 🩵