eitaa logo
شهید کمالی
903 دنبال‌کننده
13هزار عکس
5هزار ویدیو
585 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 29 💠سوره بقره: آیات 187 الی 190 @ahlolbait_story
۲۹ مرداد
4_5823429153147324651.mp3
4.47M
⬆️⬆️⬆️ سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی
۲۹ مرداد
4_5823429153147324652.mp3
5.18M
⬆️⬆️⬆️ سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی
۲۹ مرداد
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۶۷ قسمت_شصت_هفتم همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید. محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد. انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش.. ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود. محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت می کرد، می دوید، خودش نمی دانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی می کرد چشم از او برندارد. وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره می کند، جلوتر رفت و می خواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانه ای نیمه خراب کشاند. محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که می کشید، دردی در ریه هایش می پیچید. محیا محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت: تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست. پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت: شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل.. محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت. سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت. پیرزن جلو آمد و گفت: فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات می کنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم... محیا سری تکان داد و گفت: باشه مادر، بیا کمک بده... محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت: آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و با تمام قوایش می خواست آن را از اتاق بیرون آورد. محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند. محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود. محیا رو به پیرزن گفت: باید بریم سمت پل، تو می‌دانی از کدام طرف باید رفت؟! پیرزن سرش را تکان داد و‌گفت: ها که می دونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل می خوره..‌ محیا لبخندی زد و گفت: پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت: تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی.. پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد. صدای تیر اندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان می پیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل می داد، بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل می رسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد: بایستید! بایستید وگرنه می کشمتان... محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمی بیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد. نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد...حرکت کن. محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دست هایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی می گفت حرکت کرد و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 دست_تقدیر۶۸ قسمت_شصت_هشتم محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایین میزد، با اشارات سرباز بعثی به پیش میرفت. سرباز کوچه پس کوچه های شهری خرم را که الان جای جای آن با خون مردم مظلوم رنگ گرفته بود می پیمود، تا اینکه جلوی خانه ای توقف کرد.
۲۹ مرداد
از ظاهر خانه برمی آمد که خانه متعلق به یکی از متمولین خرمشهر بوده و از آسیب جنگ و درگیری هم کمی مصون مانده، دری با میله های قطور که رو به فضای سبز و‌چمنکاری شده باز میشد و آن طرف خیابان درست روبه روی آن خانه، وضعیت فرق می کرد و خانه ها با خاک یکسان شده بودند و هر کجا را که چشم می انداختند، تانک و ماشین جنگی به چشم می خورد، انگار این خانه مقر فرماندهی آن فوج جنگی محسوب میشد. محیا درحالیکه هنوز دستهایش بالای سرش بود وارد شد و از چمن هایی که انگار آنها هم غمی در دل داشتند گذشت و از پله ها بالا رفت، سربازی کنار در بود که جلوی راه آنها را سد کرد. سرباز پشت سر، صدایش را بالا برد و با زبان عربی گفت: نمی بینی دکتر آوردم؟! حال فرمانده عزت الباردی خوب نیست، خودش دستور داد که کسی را برای مداوایش پیدا کنیم. سرباز نگاهی به سرتا پای محیا انداخت و با اکراه راه را باز کرد و وارد خانه شدند. خانه ای که پوشیده شده بود از فرش های زیبای ایرانی، فرش هایی که اینک با چکمه های سربازان بعثی لگد کوب میشدند. داخل هال بزرگ خانه تک و توک سربازی به چشم میخورد و آنها مستقیم به طرف در اول سمت راست رفتند. سرباز تقی به در زد و بعد از بلند شدن صدای خسته و کشدار مردی از داخل اتاق، در را باز کردند و وارد شدند. اتاقی نیمه تاریک که با قالیچه ای لاکی رنگ و زیبا فرش شده بود و کنار دیوار تخت یک نفره ای به چشم می خورد و چند صندلی آهنی و یک میز بزرگ در وسط که همخوانی با این اتاق نداشت به چشم می خورد. روی میز وسط اتاق مملو بود از داروهای رنگ و وارنگ و در کنارشان اسلحه ای وجود داشت. سرباز گلویی صاف کرد و گفت: قربان! همانطور که امر کردید یک دکتر براتون پیدا کردم. مرد بازویش را از روی چشمهایش برداشت و همانطور که سعی می کرد یکی از پاهایش که روی متکا قرار داده بود، تکان نخورد گفت: یک زن!! و بعد با اشاره به پای متورم و زخمی اش که بوی بدی میداد گفت: پزشکان مرد، نتوانستند برای این زخم کاری کنند حالا این ضعیفه چطور میتونه؟! و بعد انگار دردی در جانش پیچیده بود گفت: بیاریش جلوتر تا زخم پام را ببینه، یک جوری که بفهمه براش توضیح بده چه اتفاقی افتاده و بعد فریاد زد: آخه من با این وضعیت چرا باید اینجا باشم؟!! محیا که خوب میفهمید چه چیزی گفته شده، بدون اینکه به او چیزی بگویند جلو رفت و همانطور که زخم پای مرد را نگاه می کرد، ناخوداگاه به خاطر بوی تعفنی که از زخم پا، بلند بود،اخم هایش را درهم کشید، انگار تمام دل و روده اش را بهم ریخته بودند، ناخوداگاه دستش را روی دهان و بینی اش قرار داد. فرمانده بعثی که انگار این حرکت محیا برایش سنگین بود، نیم خیز شد و همانطور که ناله می کرد اسلحه کمری اش را کشید و با لولهٔ آن محکم روی دست محیا که جلوی دهانش گرفته بود زد و گفت: ضعیفهٔ احمق، من بو می دهم؟! درد و سوزشی در دست محیا پیچید و ناخوداگاه با زبان عربی شروع به صحبت کرد: این زخم عفونت کرده، اثر تیر و ترکش نیست، چی باعث شده مچ پایتان اینطوری بشه؟! فرمانده که با شنیدن حرفهای محیا متوجه شد او عربی می داند، روی تخت نشست و همانطور که نیشخندی میزد گفت: پس عربی هم میدانی! یادم رفته بود اینجا منطقه عرب نشین ایران است، اما لهجه تو .... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
۲۹ مرداد
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(44).mp3
1.75M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه 🍃🌹 در ۲۷۰ روز 🍃🌹 سهم روز نوزدهم 🍃🌹حکمت ۱۵۶ تا ۱۶۶ https://eitaa.com/kamalibasirat
۲۹ مرداد
💎🌹💎 🌹💎 💎 ✅ ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز ✅ روز نوزدهم ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : خدا را اطاعت كنيد كه در نشناختن پروردگار عذری نداريد. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : اگر چشم بينا داشته باشيد حقيقت را نشانتان داده اند، اگر هدايت می طلبيد شما را هدايت كرده اند، اگر گوش شنوا داريد، حق را به گوشتان خوانده اند. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : برادرت را با احسانی که در حق او می کنی سرزنش كن و شر او را با بخشش باز گردان. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : كسی كه خود را در جايگاه تهمت قرار داد جز خود را نكوهش نكند. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : هر كس قدرت به دست آورد، (قدرت منهای دین) زورگويی کند. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : هر كس خود رأی شد به هلاكت رسيد و هر كس با ديگران مشورت كرد، در عقل های آنان شريك شد. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : آن كس كه راز خود را پنهان دارد، اختيار آن در دست اوست. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : فقر ؛ مرگ بزرگ است. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : رعايت حق كسی كه او حق خویش را محترم نمی شمارد، نوعی بردگی اوست. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : هيچ اطاعتی از مخلوق، در نافرمانی پروردگار روا نيست. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ 📒 : مرد را سرزنش نكنند كه حقش را با تاخير گيرد، بلكه سرزنش در آنجاست كه آنچه حقش نيست بگيرد. ┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄ https://eitaa.com/kamalibasirat
۲۹ مرداد
🔉 تبلیغ در اربعین 🔹چند نکته در مورد مَبیت‌ها: مَبیت پدیده‌ی مهمی در اربعینه. مبیت یعنی همون خونه‌های عراقی‌ها در شهرهای نجف و کربلا و کوت و... که برا استراحت مسافرین آماده شده. باید به زوار الحسین علیه‌السلام تاکید کنیم که: ما پیام‌آور جمهوری اسلامی هستیم. پس: ۱. آداب مهمان و میزبان را رعایت کنیم. تشکر از میزبان بسیار مهمه. ۲. شوخی و خنده در این ایام عزا برا عراقی‌ها تعجب‌آوره! گاهی صاحب مبیت یکسال پولش رو جمع کرده تا این ایام به زائرا خدمت کنه. حالا اگر ببینه زائری خدانکرده تا نصف شب داره میخنده و قهقهه می‌زنه براشون ناراحت کننده است (نمیدونه شماها مست زیارت امام حسین‌اید😊). ۳. نماز رو توجه کنید. حتما نماز اول وقت به جماعت رو تذکر بدید و احیا کنید. به عنوان یک روحانی به زوار بگید: ببخشیدا! با اجازه‌تون من صبح همه‌تون رو انشالله بیدار میکنم برا نماز. اگر تونستید یه زیارت اربعین و سینه‌زنی بکنید آخر شب، معمولا مردم پذیرا هستن. صاحبخانه هم کیف میکنه. ۴. بحث نظافت مبیت رو هم تذکر بدید. ۵. هدیه: حداقل انگشترهای ۲۰ تومنی دم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بخرید برا بچه‌های عراقی چون انگشتر رو خیلی دوست دارن. نکته: عراقی‌ها عاطفی هستند ولی در چهره بروز نمیدن، در لفظ میگن که ما متوجه نمیشیم و گاها احساس میکنم عصبانی شدم ولی لحن شوند اینطوریه.
۲۹ مرداد
🏴 آداب زیارت امام حسین (علیه‌السلام) چیست؟
۲۹ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️گلایه‌ی امام زمان علیه‌السلام از زائران کربلا...
۲۹ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ مرداد
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 30 💠سوره بقره: آیات 191 الی 196 @ahlolbait_story
۳۰ مرداد
4_5827934256013249665.mp3
4.2M
⬆️⬆️⬆️ سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استادحجت الاسلام قرائتی
۳۰ مرداد
4_5827934256013249664.mp3
5.55M
⬆️⬆️⬆️ سوره مبارکه بخش اول مفسر: استادحجت الاسلام قرائتی
۳۰ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ مرداد
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۶۹ قسمت_شصت_نهم فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی حرف میزنی اما لهجه ات شبیه عرب های عراق هست تا ایران!! محیا نگاهی به پای او کرد و گفت: به نظرم عفونت از دملی چیزی باشه درسته؟ فرمانده بعثی سری تکان داد و گفت: حدست درست بود آفرین! جواب سوالم را ندادی... محیا نگاهی از زیر چشم به آن مرد کرد و گفت: من عراقی هستم، اما ایران درس می خواندم، الانم هم برای گرفتن مدرک فارغ التحصیلی ام به ایران آمده بودم که درگیر این جنگ نابرابر شدم. فرمانده عزت با تعجب به محیا چشم دوخت و گفت: باور کنم تو واقعا عراقی هستی؟! اگر عراقی هستی خانواده ات کی و کجا زندگی می کند. محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پدرم اهل تکریت عراق است و مادرم از عرب های ایران و بعد برای عوض کردن بحث گفت: باید مچ پاتون را شستشو بدم و به سمت میز برگشت و شروع به گشتن بین قرص های مختلف روی میز کرد. فرمانده عزت که هنوز لحنش حاکی از ناباوری بود زیر لب تکرار کرد: تکریت و بعد همانطور که آخی می کرد گفت: روزهای اول جنگ بود یه جوش ریز روی مچ‌پام زد که خارش زیاد داشت، فکر کنم حشره ای نیش زده بود و هر چه میگذشت این جوش بزرگتر و درد و تورمش بیشتر شد تا امروز که به این حال افتاده، اون قرص های دستت هم نیار، همه را امتحان کردم، مشت مشت ازشون خوردم، نگاهم بهشون میافته حالم بهم میخوره و بعد لگن و مایع ضد عفونی کننده گوشه اتاق را نشان داد و گفت: هر روز ضدعفونی میشه... محیا همانطور که به حرف های فرمانده عزت گوش می کرد به طرف لگن رفت و می خواست تا زخم را شستشو دهد، اما دل درون سینه اش بدجور میزد، او می خواست به هر طریقی شده از این اسارت نجات پیدا کند. محیا بی صدا زخم را شستشو داد و فرمانده عزت الباردی حرکاتش را زیر نظر داشت. محیا به سرباز داخل اتاق امر کرد تا پوکه های چند ورق از نوعی کپسول آنتی بیوتیک را از هم باز کند و گرد داخل آن را روی یک تکه باند بریزد و بعد از شستشوی زخم ان پودرها را روی زخم ریخت و با همان باند، پای فرمانده بعثی را پانسمان کرد و گفت: دوازده ساعت دیگه دوباره همین کار را تکرار کنید. فرمانده عزت با تحکمی در صدایش گفت: تکرار کنیم؟! مگه خانم دکتر کجا تشریف میبرند؟! محیا سرش را پایین انداخت و گفت: من یه پرستارساده ام دکتر نیستم، بعد اگر اجازه بدین من برگردم برم سمت عراق و تکریت... حرف در دهان محیا بود که فرمانده عزت از جا بلند شد و با فریاد بلند گفت: تو را بین ایرانی ها اسیر گرفته اند ، ادعا می کنی عراقی هستی و هنوز چیزی ثابت نشده که واقعا راست بگی، از طرفی مشغول خدمت به دشمنان ما بودی، پس حالا حالاها اسیر ما هستی، اگر تونستی زخم پای منو مداوا کنی دستور میدهم بین اسرا تو را نبرن و یه جای خوب نزدیک خودم بهت بدن وگرنه.... و بعد نچ نچی کرد و به سرباز پشت سر محیا اشاره کرد و گفت: این خانم را ببرین آشیزخونه، فعلا اونجا باشن ،مفیدتر خواهند بود تا بعدا بهتون بگم چکار کنید.‌. سرباز چشمی گفت و پایش را بهم چسپانید و حرکت کرد و با اسلحه به کمر محیا زد تا همراهش بیرون برود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 دست_تقدیر۷۰ قسمت_هفتاد محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بود. فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود. انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی می کرد، محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می بایست در جبهه بماند تا به بعثی ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت. در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد. صدای تیر اندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون می‌زدند و صدای تیراندازی بلند می شد. محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش می کشید گفت: عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من... در همین حین صدای تحرّک تحرّک سربازی بلند شد. محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
۳۰ مرداد