سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت، می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد.
خوب دقت کرد..خودش بود...زیر لب گفت: این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می اورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی انصافین، وضعیت جمسانی من را نمی بینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایین تر آورد و گفت: از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(45).mp3
1.55M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
☘🌼در ۲۷۰ روز
☘🌼 سهم روز بیستم
☘🌼 حکمت ۱۶۷ تا ۱۷۷
https://eitaa.com/kamalibasirat
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز
سهم روز بیستم 🔰
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۶۷ :
خودپسندی مانع فزونی است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۶۸ :
آخرت نزديك ، و ماندن در دنيا اندك است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۶۹ :
صبحگاهان، برای آنكه دو چشم بينا دارد روشن است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۰ :
ترك گناه آسان تر از درخواست توبه است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۱ :
بسا لقمه ای گلوگیر كه از لقمه های فراوانی محروم می كند.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۲ :
مردم دشمنِ چيزهایی هستند كه نمی دانند.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۳ :
آن كس كه از افكار و آراء گوناگون استقبال كند، صحيح را از خطا خوب شناسد.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۴۷ :
آن كس كه دندان خشم در راه خدا بر هم فشارد، بر كشتن باطل گرايان قدرتمند توانمند گردد.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۵ :
هنگامی كه از چيزی می ترسی، خود را در آن بيفكن، زيرا گاهی ترسيدن از چيزی، از خود آن سخت تر است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۶ :
بردباری و تحمل سختی ها ابزار رياست است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۷ :
بدكار را با پاداش دادن به نيكوكار زجر بده.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام یکی از موکبداران عراقی به رهبر انقلاب:
سلام بر تو ای نابود کننده اسراییل!
از سرزمین جدتان امیرالمومنین به شما لبیک میگوییم
و در هر ساعت و زمانی که امر کنید در خدمت شما هستیم.
🌸 پاداش بی نظیر نمازشب در آخرت
🍁 خداوند متعال در قرآن کریم به دو دسته، به تعبیری چک سفید در اختیارشان گذاشته است و خیلی آنها را تحویل گرفته است:
۱- اولین گروه، افرادی هستند که در هنگام غم و اندوه و گرفتاری ها، سختیها را به حساب خدا گذاشته و صبر پیشه میکنند. و غر نمیزنن به خدا
در این مورد خداوند متعال میفرماید: «اِنَّما يُوَفَّي الصّابِرُونَ اَجرَهُم بِغَيرِ حِسابٍ» یعنی اجر و مزد اين دسته، در آخرت از حساب خارج است.
۲- دومین گروه، اهل نمازشب هستند. «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّهِ أَعْیُنٍ»
خداوند متعال میفرماید: «تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنْ الْمَضَاجِعِ» که نشان از سخت بودن جدایی از رختخواب است.
آیه فوق میفرماید: هیچکس نمیتواند درک کند که ما برای کسی که در عالم شب از محل خواب خود (جهت عبادت) برخیزد چه چیزهایی را تدارک دیدهایم...
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 31
💠سوره بقره: آیات 197 الی 202
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم
دست_تقدیر۷۱
قسمت_هفتاد_یکم
محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود می رفت، گفت: صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش می کند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمی دانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد.
محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه می کرد گفت: اینجاست بیا ببرش.
سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمی دادم، پایش را که هیچ کس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی می شوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا...
محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع می کرد گفت: بیا تو هم از این بخور...
سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که...
محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: فرمانده از کجا می خواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم.
سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد
محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟!
سرباز آخرین گاز را زد و گفت: اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت می خواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می آید تیرباران کند.
محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه می دارن؟!
سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: فردا هم فرمانده جدید می اید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید...
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی ها و هم عراقی ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد.
سرباز سری تکان داد و گفت: من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد..
محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهم تر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم.
سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: باشه، پیاز داغش هم زیادتر می کنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.
به محض بسته شدن در، محیا از جا برخواست، انگار نقشه ای کشیده بود که می بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
دست_تقدیر۷۲
قسمت_هفتاد_دوم
مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام در اورد و خانه ای را در انتهای کوچه به حمید نشان داد و گفت: آنطور که اون رزمنده میگفت، خانه شان باید این باشه، فوری گونی عقب ماشین را پشت در خانه بزار، زنگ را بزن و به پیرزن بگو این بسته از طرف پسرش ضیاء هست.
حمید چشمی گفت و می خواست پیاده شود که ناگهان دست مهدی روی دستش آمد و گفت: صبر کن! صبر کن ببینم! اون...اون مرد را میبینی؟ خیلی آشناست.
حمید مردی میانسال را که از خانه روبه روی خانه مادر ضیاء، بیرون آمد دید و گفت: آره! چیه مگه؟!
مهدی به سرعت از ماشین پیاده شد و گفت: حمید هوام را داشته باش، نذار از دستم فرار کنه...
حمید با تعجب حرکات مهدی را نگاه می کرد، می خواست چیزی بگوید که مهدی پیاده شد و به سمت مرد که از روبه رویش می آمد رفت، نزدیک مرد رسید و چیزی گفت...آن مرد با دیدن مهدی شروع به دویدن کرد.
حمید از ماشین پیاده شد و راه آن مرد را سد کرد و بعد از زد و خوردی کوتاه او را سوار ماشین کردند.
مرد بین حمید و مهدی نشست و همانطور که نگاهش به نگاه خشمگین مهدی گره خورده بود با لحن لرزانی گفت: ب...ب...بخدا من هیچکاره بودم، به من گفتن این دختره فراری هست،گفتن بی اجازه پدرش اومدن ایران، بهم گفتن بگیریمش و برسونیمش دست پدرش ....همین
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره به همین راحتی...اونا گفتن و تو هم در قالب مرد عنکبوتی شدی ناجی زن من؟! تو ندیدی که اون دختر شوهر داشت، یک ذره به رگ غیرتت بر نخورد که هموطنت را اونجور توی منگنه قرار دادی و همسرش را ازش جدا کردین؟!
مرد سرش را پایین انداخت و گفت: به خدا شرمنده! من ...من کاره ای نبودم، یعنی مجبور بودم، ازم آتو داشتن، بعدم خودت دیدی که من اونجا کاری نکردم، یه جوری نقش سیاهی لشکر را بازی می کردم، تو رو خدا منو ببخش و به کسی تحویل نده، به خدا بچه هام از نون خوردن می افتن...
مهدی با غضب به مرد نگاهی کرد و گفت: اگر تو، جای من بودی میبخشیدی؟
مرد آهسته گفت: ن..نمی دونم، اما...اما شما چرا بدون رضایت پدر اون دختر...
مهدی به میان حرف مرد دوید و گفت: این چرندیات چیه میگی؟! پدر اون دختر چند سال پیش مرده بود، همسایه ما بود...حالا بگو چکار کردین؟ کجا بردینش؟!
مرد شانه ای بالا انداخت وگفت: من نمی دونم! قرار شد ببرن برسونن دست پدرش...یعنی به من اینطور گفتن..
مهدی به حمید اشاره ای کرد وگفت: حرکت کن، انگار این آقا با زبون خوش نمی خواد حرف بزنه، باید ببریمش سپاه...
مرد نگاهی هراسان به مهدی انداخت وگفت: تو رو خدا من تازه از زندان آزاد شدم،آخه برای چی ببرینم، من چیزی ندارم بگم، آخه چی می خوایین ازم؟!
مهدی با تحکمی در صدایش گفت: یه سرنخ، یه کسی که منو به همسرم برسونه...
مرد کمی فکر کرد و گفت: راستش قبل از اینکه از مشهد خارج بشن، من ازشون جدا شدم، اما یه زن را سوار کردند که مراقب اون خانم باشه، حد و حدود آدرس خونه اون زن را میدونم...
مهدی که انگار کور سو نوری در دشت ناامیدیش تابیده باشد، برقی در چشمانش زد و گفت: ما را ببر به همون آدرس...همین الاان
مرد سری تکان داد و گفت: ولی چندین ماه گذشته...
مهدی صدایش را بالا برد و گفت: ولی و اما و اگر نداریم...ما را ببر اونجا، اون زن را نشون من میدی بعد هر کجا که دلت خواست برو..
مرد چشمی گفت و حمید ماشین را روشن کرد، انگار جایی که مد نظرش بود، در همین محله بود و مهدی نمی دانست که خود این مرد منیژه را به گروه آدم رباییشان معرفی کرده است.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
تعداد آرای هر یک از وزرا
🔹وزارت میراث فرهنگی گردشگری و صنایع دستی محمدرضا صالحی امیری ۱۶۸ رای
🔹وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی محمدرضا ظفرقندی ۱۶۳ رای
🔹وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی احمد میدری ۱۹۱ رای
🔹وزارت امور اقتصادی و دارایی جناب آقای عبدالناصر همتی ۱۹۲ رای
🔹وزارت آموزش و پرورش علیرضا کاظمی ۲۶۸ رای
🔹وزارت ارتباطات ستار هاشمی ۲۶۴ رای
🔹وزارت اطلاعات سید اسماعیل خطیب ۲۶۱ رای
🔹وزارت امور خارجه عباس عراقچی ۲۴۷ رای
🔹وزارت کشاورزی غلامرضا نوری قزلجه ۲۵۳ رای
🔹وزارت دادگستری امین حسین رحیمی ۲۶۸ رای
🔹وزارت دفاع عزیز نصیرزاده ۲۸۱ رای
🔹وزارت راه خانم فرزانه صادق مالواجرد ۲۳۱ رای
🔹وزارت صنایع، معادن و تجارت محمد اتابک ۲۳۱ رای
🔹وزارت علوم حسین سیمایی صراف ۲۲۱ رای
🔹وزارت فرهنگ سید عباس صالح شریعتی ۲۷۲ رای
🔹وزارت کشور اسکندر مومنی ۲۵۹ رای
🔹وزارت نفت محسن پاکنژاد ۲۲۲ رای
🔹وزارت نیرو عباس علی آبادی ۲۵۵ رای
🔹وزارت ورزش و جوانان احمد دنیامالی ۲۵۳ رای
┄┅┅┅┅❀@jejonoob❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/jejonoob
ایتا ☝🏻
https://whatsapp.com/channel/0029VaGl5maInlqNZcOUVl0B
واتساپ ☝🏻