❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
دختر_شینا
#قسمت_107
در همین موقع، مردی از ته ڪوچه بدوبدو آمد طرفمان. یڪ جارو زده بود زیر بغلش و چند تا ڪتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه ڪردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل ڪجا هستید؟!»
صمد سفارش ڪرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر ڪسی رفت و آمد نڪنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به ڪسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
مرد یڪ ریز می پرسید: «خانه تان ڪجاست؟! شوهرتان چه ڪاره است؟! اهل ڪدام روستایید؟!» من ڪه وضع را این طور دیدم، ڪلید انداختم و در حیاط را باز ڪردم. یڪی از زن ها گفت: «آقا شما ڪه این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا ڪنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی ڪند.»
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الڪی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ ڪس خانه مان نیست.»
یڪی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی ڪند تا انتقام آن منافق هایی را ڪه حاج آقای شما دستگیرشان ڪرده بود بگیرد.»
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_108
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله ڪردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل ڪردم و یڪ چهارپایه گذاشتم پشت در.
آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را ڪه دید، پرسید: «این ڪارها چیه؟!»
ماجرا را برایش تعریف ڪردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم ڪه چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: «ڪجا؟!»
گفت: «می روم ڪمیته ڪار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»
گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»
با خونسردی گفت: «نه.»
گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه ڪار ڪنم؟!»
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸