دختر_شینا
#قسمت_26
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض ڪردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی ڪوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نڪرده، یڪ جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره ڪردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز ڪرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ ڪوچه ڪه گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم ڪه سر ڪوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می ڪرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت ڪه می خواست ادا ڪند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت ڪرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، ڪه پدرم ڪرایه ڪرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای ڪه ڪمی دورتر، بالای ڪوه بود. ماشین به ڪندی از سینه ڪش ڪوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی ڪشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می ڪردم.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_27
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی ڪردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی ڪه آن حوالی بودند تقسیم ڪردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیڪ امامزاده، باغ ڪوچڪی بود ڪه وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم ڪرد بروم ڪمڪش؛ اما هر بار خودم را سرگرم ڪاری ڪردم. خواهر و زن برادرم ڪه این وضع را دیدند، رفتند به ڪمڪش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او ڪه از من فرار می ڪند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یڪ بار هم خودم را نزدیڪ صمد آفتابی نڪردم.
بعد از آن، صمد ڪمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یڪ بار یڪ جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یڪ بار هم یڪ ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نڪند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
ادامه دارد...✒️