eitaa logo
شهید کمالی
903 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5هزار ویدیو
585 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دختر_شینا فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می ڪشیدم. منی ڪه از بچگی روی پای او یا ڪنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می ڪردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فڪر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینڪه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. ڪمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود ڪه صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می ڪرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یڪی ڪردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساڪش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!» خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فڪر ڪنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.» گریه ام گرفته بود. وقتی ڪه رفت، تازه متوجه دانه های اشڪی شدم ڪه بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست ڪسی من را با آن حال و روز ببیند. ادامه دارد...✒️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دختر_شینا دویدم توی باغچه. زیر همان درختی ڪه اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه ڪردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یڪی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه ام را آماده ڪرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراڪ پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یڪ روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت ڪردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یڪ اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد. شبی ڪه قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش ڪرد. زن برادرم، خدیجه، ڪنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی ڪه روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. ادامه دارد...✒️