eitaa logo
شهید کمالی
908 دنبال‌کننده
13هزار عکس
5هزار ویدیو
585 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر_شینا صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی ڪرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شڪست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل ڪنم. مهربانی را برایم تمام و ڪمال ڪرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یڪ هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه ڪرده ای! پنج شنبه صبح ڪه می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فڪر می ڪنم اگر تو را نبینم، می میرم.» همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی ڪرد توی یڪی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود ڪه صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح ڪه از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد. صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب ڪه شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع ڪن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی ڪنم. از پدرت خجالت می ڪشم.» همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم. ادامه دارد...✒️ 🌷🌷🌷🌷 دختر_شینا فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می ڪرد. زنش چند سال پیش فوت ڪرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری ڪن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف ڪردم.» عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول ڪرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با ڪمڪ آن ها وسایل را جمع ڪردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. ڪلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی ڪه ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یڪ لحظه تنهایم نمی گذاشتند. یڪ ماه طول ڪشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی ڪه پیشم بود، نگذاشت از جایم تڪان بخورم. همان وقت بود ڪه یڪ قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر ڪار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر ڪار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.» اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه ڪردیم. او شد اوستای بنا و من هم ڪارگرش. ڪمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد ڪمڪمان. ادامه دارد...✒️