دختر_شینا
#قسمت_8
مگر می شود توی روستا زندگی ڪنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه ڪلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم ڪه در همان سن و سال تنها آرزویم این بود ڪه زودتر از پدرم بمیرم. گاهی ڪه ڪسی در روستا فوت می ڪرد و ما در مراسم ختمش شرڪت می ڪردیم، همین ڪه به ذهنم می رسید ممڪن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می ڪردم ڪه از حال می رفتم. همه فڪر می ڪردند من برای مرده آن ها گریه می ڪنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینڪه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می ڪرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشڪوڪ به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت ڪرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینڪه ڪارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
ادامه دارد...✒️