دختر_شینا
#قسمت_99
اینڪه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم ڪه دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را ڪه افتاده بود برای پدرش تعریف می ڪرد و ما هم می شنیدیم ڪه دیروز صمد و یڪی از همڪارانش چند تا منافق را دستگیر می ڪنند. یڪی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی ڪنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همڪارش هم آن ها را سوار ماشین می ڪنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یڪ دفعه ضامن نارنجڪش را می ڪشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش ڪه رسیدیم، تیمور به نگهبانی ڪه جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت ڪرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع ڪردم به گریه و التماس ڪردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
دختر_شینا
#قسمت_100
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم ڪه زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرڪت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من ڪجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یڪ دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یڪی از دوستان صمد. روی تخت ڪنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره ڪرد به تخت ڪناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی ڪه روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یڪ لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، ڪه از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشڪ شده بود. با خودم فڪر ڪردم، نڪند خدای نڪرده...
رفتم ڪنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز ڪرد و به سختی گفت: «بچه ها ڪجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان ڪندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تڪان داد و چشم هایش را بست.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸